به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از برلینر سایتونگ، صحبت درباره نژاد و نژادپرستی همیشه پس زمینه نوشتههای نویسنده مشهور آمریکایی تونی موریسون بوده است. این نویسنده که سال ۱۹۹۳ با دریافت جایزه ادبی نوبل تجلیل شد، همیشه به موضوع نژاد در آثارش پرداخته است.
وی در کتاب جدیدش «خاستگاه دیگران» که مجموعهای از ۶ سخنرانی وی در دانشگاه هاروارد در سال ۲۰۱۶ است و سال ۲۰۱۷ منتشر شد، این موضوع را بار دیگر مورد بررسی قرار داده است. اما او برای سال ۲۰۱۸ چه برنامههایی دارد؟
مصاحبه ساشا ورنا با خانم موریسون را در زیر میخوانید.
خانم موریسون، فیلم «پلنگ سیاه» را دیدید؟
همان که درباره ابرقهرمانهاست؟ نه اما شنیدهام فیلم خوبی است.
این فیلم موفقترین فیلمی است که تاکنون با تمرکز بر یک ابرقهرمان منفرد و در عین حال به کارگردانی یک کارگردان سیاهپوست و تقریبا با بازیگرانی که همه سیاهپوست هستند، ساخته شده است. این فیلم یک فیلم الگو برای آفریقاییهای آمریکایی بدل شده است.
اما این شبیه یک کارتون است! این پدیدهها جایی در دنیای واقعی ندارند. آیا میتوانی باور کنی که تا همین اواخر یک رییس جمهوری سیاهپوست در تاریخ کشورمان داشتیم؟ اسم آن رییس جمهور اوباما بود. اما پشت سرش چه کسی آمد؟ یک دیوانه نژادپرست با موهای نارنجی. این واقعیت است. تا صدایش را میشنوم تلویزیون را خاموش میکنم. اما از واقعیت نمیتوان فرار کرد. البته، نژادپرستی ترامپ و معاون بسیار مذهبگرای او مایک پنس تاریخی طولانیای در این کشور دارند. آمریکا توسط سفیدها برای سفیدها ایجاد شد. آمریکایی بودن به معنی سفید بودن است. سیاهها هیچوقت فرصت مساوی نداشتند.
شما درباره این مطلب در «خاستگاه دیگران» نوشتید که آمریکایی بودن به این معنی است که باید سفید باشی. آیا آمریکا برمبنای یک ایده نژادپرستانه شکل گرفته است؟
حتما. چرا اروپاییها که اولین مردم خارجی بودند که در این سرزمین ساکن شدند، افرادی را که صدها سال پیش از آنها در اینجا ساکن بودند را میکشند؟ سفید بودن از نظر تئوریک و عملی عامل ارتباطی بین مهاجران از ابتدا بود. شما میتوانستی زبان خودت را حفظ کنی و تا حدی، عادتهایت را، اما تنها آنهایی که سفید بودند و به عنوان سفید شناخته میشدند آمریکایی بودند.
کی متوجه شدید که شما خودتان هم «دیگران» به حساب میآیید؟
از اوایل کودکی متوجه تفاوت بین سیاهها و سفیدها شدم. آنچه به معنی واقعی کلمه این تفاوت را نشان میدهد، وقتی برای من روشن شد که برای تحصیل به جنوب- واشنگتن -رفتم. از برچسبهایی که روی صندلیهای اتوبوسها برای نشستن رنگین پوستها زده بودند چنان دچار شوک شدم که یکیاش را برای مادرم فرستادم.
وقتی شما به موفقیت فیلمهایی مثل «پلنگ سیاه» اشاره میکنید و این واقعیت که فرهنگ پاپ امروز موجب شده تا خیلی از افراد سیاهپوست به عنوان ستاره فیلمها مشهور شوند، من مجبور میشوم به این تصویر سیاهتر فکر کنم. آنها پیشتر به عنوان کارتپستال فروخته میشدند. ما هنوز از پایان نژادپرستی فاصله زیادی داریم. در این کشور، هفتهای نیست که بدون شلیک یک پلیس سفید به یک فرد سیاه به پایان برسد. من منتظر هستم ببینم روزی میرسد که یک پلیس سفید به یک پسر سفید از پشت شلیک کند؟
نه این را جدی نمیگویید...
خب بهتر است بگویم به زانویش شلیک کند. در هر حال، منتظر روزی هستم که ببینم پلیسهای سفید برای کشتن بیدلیل سیاهان زندانی میشوند. احتمالا هرگز شاهد چنین چیزی نخواهم بود. من یک پسر ۵۵ ساله دارم. اگر او امروز بچه بود، باید هر روز را با ترس کشته شدنش سر می کردم.
نظرتان درباره هشتگ زندگی سیاهان مهم است، چیست؟
جنبشهای اینچنینی مرا امیدوار میکند. این شامل بسیج دانشآموزان در برابر اسلحه میشود. این جوانان به نظر میرسد به شدت جدی هستند و نمیخواهند فقط چنین فعالیتهایی را به عنوان یک سرگرمی موقت دنبال کنند. آنها از انجمنهای شهروندان بازدید میکنند و سیاستمداران را زیر سوال میبرند. در ضمن به نظر میرسد آنها از پیشداوری کردن نسلهای قبلی خود خودداری میکنند. من به تازگی تدریس ادبیات در دانشگاه پرینستون را خاتمه دادم. در میان دانشجویان اخیر من در آنجا چیزهایی میدیدم که برایم خیلی تازگی داشت.
ادبیات نسل جوان را چطور میبینید؟
کمتر از ادبیات آنها تحت تاثیر قرار میگیرم. آنها همه برای خودشان مینویسند! در پرینستون، دانشجویانم را در آغاز هر ترم اشباع میکردم با این که برایم داستانهای کوچکی از خودشان و مادر بزرگشان بگویند. درباره یک زن مسن در پاریس که خاطراتش را وقتی خودفروشی میکرد بگویند و چه و چه... به عبارت دیگر این که درباره چیزهایی بنویسند که هیچ ایدهای دربارهاش نداشتند و مجبور شوند دست به خلق یک چیز جدید بزنند.
تا چه حد زندگی شما به نوشتههایتان شکل بخشید؟
زندگی من ممکن است زمینه برخی از رمانهایم شده باشد. من از بخشهای کوچکی از زندگیام یا زبانی که در اطرافم شنیده بودم برای پس زمینه یک داستان استفاده کردم. اما هسته کتابهای من همیشه چیزی بزرگتر بوده، چیزی که خیلی از من دور بوده، چیزی که بر مردم تاثیر میگذارد.
جیمز بالدوین زمانی گفته بود که نویسندگان سیاه همیشه در نوشتههایشان «از آدمهای کوچک سفیدی که در درون همه زندگی میکنند» الهام گرفتهاند. شما با این آدم کوچکهای سفید چطور کنار میآیید؟
من با او هیچ مشکلی ندارم. هیچوقت برای مخاطب سفید ننوشتهام. اما جیمی به نوعی درست گفته است. بسیرای از نویسندگان سیاه حس میکنند که دارند توسط چشمهای داوران سفید اسیر میشوند. رالف الیسون برای مثال، کاملا برای سفیدها مینوشت.
او نویسنده رمان مشهور «مرد نامرئی» است...
نمیدانم درمورد نویسندگان جوانتر چگونه است. فکر میکنم ادویگ دانتیکات هم به نوعی دیگر رفتار کرده است. در هر حال اسمهای زیادی به ذهنم خطور نمیکند.
ادویگ دانیتکات اغلب سوالهایی درباره هویت و وابستگی طرح میکند و درباره آنها مینویسد. چه حسی در خانه دارید؟
با خانوادهام. در ادبیات. نویسندگی به من قدرت میدهد تا جهان اطرافم را با هر دو وجه همدلی و فاصله درک کنم. من در مرکز آن چیزهایی هستم که دارند اتفاق میافتند، و در عین حال نیستم، و دقیقا این چنین است که من خوانندگانم را از نظر احساسی لمس میکنم. حتی با وجود آنکه برخی از رمانهای من در دهه ۱۹۲۰ یا ۳۰ رخ میدهند، آنها همیشه درباره حال هستند.
آنها درباره خطرات جامعه صحبت میکنند و این که افراد چه کارهایی میکنند که به بقا ادامه دهند. برای مثال، «مجبوب» همچنان امروز و ۳۰ سال پس از انتشار رمان، زنده است. گرچه موضوع دختر بچه بردهای که بچهاش را میکشد مربوط به ۱۵۰ سال پیش است، اما بهتر است از تحسین کردن کتابهای خودم دست بردارم...
در «خاستگاه دیگران» شما توضیح میدهید که چگونه یک صفحه کوچک «برای بردگی، بردگی آفریقا» از مجموعه یکشنبههای کلیسا به میان مردم راه پیدا کرد. این آفریقای حماسی چه نقشی در خیالپردازی شما داشته است؟
هرگز نتوانستهام کار زیادی با آن بکنم. حتی کمتر، چنانکه تصویر ما از آفریقا فقط یک تصویر از یک مجموعه بلند است، همانطور که در آثاری از جوزف کنراد تا آلبر کامو و بقیه. یک داستان پریان که میتواند بارها و بارها گفته شود و به دلایل مختلف هم از آن استفاده شود.
خب پس ما برای «پلنگ سیاه» و «واکاندا» و یک بهشت آفریقایی به نوعی دوباره به این مفهوم برمی گردیم.
این یک کارتون است، یک کار کمیک. میگویم چطور. شما با آن کار سیاسی نمیکنید. ما رییس جمهوری داریم که نمیتواند یک جمله ساده بگوید جز این که تهمت وحشیانه بزند و تهدید کند که کره شمالی، ایران و سوریه و یا روسیه را بر حسب زمان، بمباران میکند و در عین حال ثابت کند تواناییهای معنوی او فراتر از یک کودن ابتدایی بیشتر نیست.
اگر قرار بود کتابی به ترامپ پیشنهاد بدهید چه بود؟
او مجبور است از الفبا شروع کند. وقتی من بچه بودم، یک مجموعه از کتابهای آموزش الفبا به عنوان «آلیس و جری» وجود داشت. من رمانم «چشمهای خیلی آبی» را با یک خط شروع کردم: «اینجا خانه است. خانهای سبز و سفید. یک در قرمز دارد. خیلی خوشگل است».
حداقل یک خانه سفید خوشگل جدا یادآور دونالد ترامپ هست.
نمیتوانم بفهمم چطور این کشور اجازه داد که او آنجا ساکن شود. من حالا ۸۷ سال دارم. در پایان دوران ریاست جمهوری ترامپ ۹۱ ساله خواهم بود. چنین فکری وحشتزدهام میکند. اما باور کنید، نهایت سعیام را میکنم تا این از خط خارج شدن تاریخی را فراموش نکنم.
ترجمه: مازیار معتمدی
نظر شما