به گزارش خبرنگار مهر، رمان «تا خون» نوشته سید حسین طبسی به تازگی توسط انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب هشتادویکمین عنوانی است که این ناشر منتشر میکند.
ماجرای این رمان مربوط به سالهای پیش از انقلاب و مبارزات گروههایی چون فدائیان اسلام و شخصیتهایی چون نواب صفوی میشود. داستان «تا خون» درباره آدمهایی است که گذشته گریبانشان را میگیرد و باید تاوان بدهند؛ بدون اینکه بدانند تاوان کدام گناه را؟ سید حسین طبسی، پیش از این رمان، رمان دیگرش را با نام «گریستگان» را توسط نشر ثالث چاپ کرده است.
طبسی اهل کاشان است و رمان «تا خون» نیز بخشی از وقایع تاریخی مربوط به پیش از انقلاب در شهر کاشان را شامل میشود. شخصیت اصلی این رمان مردی به نام اویس و اهل کاشان است. در این داستان، پزشکی یهودی به طور مشکوک کشته شده و ماجرای مرگش به طور مبهم به مسلمانان ارتباط داده میشود و ...
بخشهای مختلف این رمان به این ترتیباند:
شروع حکایت حمید و اویس، پرستو: روزشمارِ یک کابوس، حاج نجف: زندگی در حیاطهای خانه پامنار، پرستو: از پرستو برای پرستو، یادگار جهانتاب: ظهور و سقوط مامور کاشفی، اویس: فرایند بازگشتپذیرِ اتفاقات، ادریس به روایتی، حمید: ادامه صداها، نوغابی کلهپز: اصل عدم قطعیت و بقیه ماجرا، پرستو: نظام فئودالی خانواده فرشچی، حاج نجف: انتقال اجدادی رخدادها، رضا احمدی: سکوت ادامهدارِ یک مرد، نوغابی کلهپز: گربه شرودینگر، پرستو: در بهمنماه معمولا برف میبارد، حاج نجف: آسفالت روی خون تازه، پرستو: اهمیتِ نبودن، حمید: مسئولیتی سنگین برای یک نجاتیافته، ادامه روایت ادریس، اویس: شعله کوچک زردرنگ، حاج نجف: دریچهای به جهانهای دیگر، حمید: آن سال سرما که بازار سوخت.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
نوغابیها اصالتا طبسی نیستند، اما داستان زندگی کردنشان در طبس مفصل است که نوغابی کلهپز همان روز اول برای پروانهخانم با آب و تاب تعریف کرده بود، که البته با توجه به وضعیت ذهنی او معلوم نیست کجای داستان حقیقی است و کجایش آفریده ذهن خودش. نوغابی کلهپز تعریف کرده بود: «ده دوازده سالی قبل از آنکه نایب حسینخان کاشی به طبس حمله کند و بازارش را به آتش بکشد، در یکی از لشکرکشیهایش به گناباد حمله میکند، لشکرش مثل فوج ملخ میریزند توی شهر، خبر به پدرِ پدربزرگِ من میرسد. او دست پسرش ممدعلی (یعنی پدربزرگ من) را میگیرد و میآیند توی حیاط تا یک خمره طلایی را که داشتهاند توی باغچه چال کنند از دست این حرامیها. در همین عرصات، پسر کوچک نایب سوار بر اسب لگد میزند به در خانه و با همان اسب میآید توی حیاط و از بخت بد، ممدعلی، پدرش و خمره طلاها را میبیند. نامرد همانجا جلوی چشم پسربچهای که پدربزرگ ما باشد هفتتیر کمریاش را درمیآورد و خالی میکند توی کله پدرِ پدربزرگ ما. خمره را برمیدارد و ممدعلی _یعنی پسرش_ را لای قالی میپیچد و میبرد اسیری...»
همان روز اول، همینجای داستان، نوغابی کلهپز از بوی تندی که از پایینتنهاش بلند شده بود فهمیده بود که خرابکاری کرده، توی تمام این سالها دماغش برخلاف پایینتنهاش خیلی خوب کار میکرده. لابد کلی خجالت کشیده بود چون قبل از اینکه بو زیادتر شود، تازهعروس را به هوایی از اتاق بیرون میفرستد، او توی تمام این سالها خودش خودش را عوض کرده بود و برای همین در این کار مهارت کافی به دست آورده بود. عروسخانم که با یک سینی چای برگشت توی اتاق، جز بوی کمی که هنوز توی اتاق مانده بود متوجه چیز دیگری نشد و نوغابی ادامه داد:
«خخخوب کجججا بودیمم...»
این کتاب با ۱۰۹ صفحه، شمارگان ۶۶۰ نسخه و قیمت ۱۱ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما