به گزارش خبرنگار مهر، رمان «پیتر نیمبل و چشمهای شگفتانگیز» نوشته جاناتان اُکسیه بهتازگی با ترجمه بیتا ابراهیمی توسط انتشارات پیدایش منتشر و راهی بازار نشر شده است. از جاناتان اکسیه پیشتر رمان وحشت «باغبان شب» با ترجمه همین مترجم توسط پیدایش منتشر شده است.
داستان این رمان درباره پسربچه یتیم و نابینایی به اسم پیتر نیمبل است که زندگیاش را با دزدی میگذراند. یکبار در یکی از دزدها، پیتر جعبهای از ارابه یک فروشنده دورهگر میدزد که باعث تغییر در سرنوشتش میشود. توی جعبه سه جفت چشم است که پیتر با استفاده از جفت اول، به جزیرهای عجیب میرسد و باید ماموریتی را به انجام برساند. باید اول به سرزمین ناپدیدشده برود تا مردم بیچارهاش را نجات بدهد.
به این ترتیب پیتر با جعبه چشمان سحرانگیزش و البته دوست وفادارش شوالیه راهی سفر میشود. این شوالیه به دلیل رخدادن اتفاقی بد، تبدیل به ترکیب انسان، اسب و گربه شده است. حالا او و شوالیه باید داستانهای مختلف و حوادث عجیبی را پشت سر بگذارند. داستان پیتر نیمبل درباره شاهزادهای است که دزد و سپس پادشاه شد...
این رمان ۳ بخش اصلی با عناوین «طلا»، «عقیق» و «زمرد» دارد. عناوین مختلف بخش اول هم به این ترتیب هستند: ده سال اول زندگی پیتر نیمبل، جعبه سحرآمیز فروشنده، پیتر در برابر دار و دسته مامبلتی پگ، جناب تود و صدای آشنا، دریاچه دردسرهای پرفسور کیک، سرزمین ناپدیدشده، باد آرام و اینکه آنها را کجا برد، اسیر در صحرای محض، اسکابز پیر بیچاره، نسیمی در صحرا، کلاغهای کتری سنگی، کنامدزدان، پیتر نیمبل به لانه ناخونک میزند.
در بخش دوم هم مخاطب این کتاب با عناوین قصر بینقص، گفتگویی با پیکل، گشت شبانه، سیمون و گمشدهها، قهرمان عجیب، تولد نفرینشده، سخنرانی پادشاه، لیلیان، جانور چرخدندهای، سطل چاه روبرو میشود. عناوین سومین بخش رمان پیش رو هم به این ترتیب هستند: بازگشت بینام، ریشه مشکل، ماهیگیری برای پیدا کردن یک دوست، بادهای جنگ، تلاش پگ، سیل عظیم، نفرین خائن، پیوند فرخنده.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
پیتر این کلمات را همراه با او گفت: «دریا خشک شده.» این دقیقا بخشی از معمای توی بطری سبز بود و شواهد نشان میداد که احتمالا به مقصدشان رسیدهاند.
پیتر فریاد کشید: «سرزمین ناپدید شده!» و از قایق پایین پرید.
شوالیه هم داد کشید: «سرزمین ناپدید شده!» و پشت سر او پرید پایین.
هر دو دور قایق میدویدند و دستها را پر از شن کرده بودند انگار که شن کاغذرنگی جشن بود. با خوشحالی داد میزدند: «موفق شدیم! سرزمین ناپدید شده!»
اما این جشن شادی با صدایی متوقف شد. فردی به آنها تشر زد که: «بس کنید! دیوانهها! خبردار!»
پیتر نمیتوانست ببیند که صدا متعلق به مرد تنومند عظیمی است که یک یونیفرم ارتشی مندرس به تن داشت. روی سر مرد کلاهگیسی مدل کلاهگیس قاضیهای قدیم دیده میشد. مرد یکراست به سمت آنها آمد: «به خط بشین، مرتب و منظم! دستهاتون رو بیارین جلو ببینم!»
پیتر نجوا کرد: «جناب تود، چشمهای من باش!»
شوالیه گفت: «یه مرده، یه مرد گنده... و یه تبر خیلی گندهتر هم داره.» و اغراق هم نمیکرد. یک تبر زنگزده عظیم پشت مرد آویزان بود.
مرد با قدمهای سنگین جلوتر آمد و دست برد سمت سلاحش. تکرار کرد: «میدونم هر دوتون شنیدین که گفتم "خبردار"! در نتیجه به خودم زحمت نمیدم که حرفم رو تکرار کنم.»
این کتاب ۴۸۴ صفحه مصور، شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۵۱ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما