خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ- امیر هاشمی مقدم
آذرماه ۱۳۹۵ و در مراسم «شب عروس» مولانا در قونیه دیدمش. ۱۸۰۰ کیلومتر از تبریز پیاده تا آنجا را به عشق مولانا آمده بود. یونس غلامی کارگر ساده ساختمانی اهل روستای «رشکلا» آمل مازندران بود. گفتگوی کوتاهی با او داشتم و عکسی به یادگار با یکدیگر گرفتیم. دو سال بعد، یعنی آذر ۱۳۹۷ که دوباره برای شب عروس مولانا به قونیه رفته بودم، آن عکس را با توضیحاتی (که البته به نادرست ۱۴۰۰ کیلومتر نوشته بودم) در کانال تلگرامی مقدمه بازنشر کردم. یکی از خوانندگان کانال پیام داد که اهل روستای آنهاست و او را از نزدیک میشناسد. خواهش کردم شمارهاش را برایم پیدا کند. این کار را کرد. دو ماه بعد که به ایران آمدم، به او زنگ زده و خودم را معرفی کردم. همچنین توضیح دادم که برای پایاننامهام (که درباره گردشگران ایرانی در ترکیه است) نیاز به گفتگو و مصاحبه با او دارم. با روی گشاده پذیرفت و قرار شد جمعه پنجم بهمن ماه که از برنامه کوهپیمایی هفتگیاش برگشت، همدیگر را در خانهشان ببینیم. غروب جمعه خودم به روستا رساندم و به خانهشان رفتم. در اتاقش در طبقه بالای خانه پدریاش پس از احوالپرسی و…، گفتگو را آغاز کردیم که دقیقاً یکصد دقیقه به درازا کشید. این گفتگو را در زیر میخوانید.
بخش نخست: مقدمات سفر
چطور شد که به فکر سفر پیاده از ایران تا قونیه افتادید؟
چراییاش یک مقدمه نسبتاً طولانی دارد که باید توضیح بدهم. در آن سفر سال ۹۵، من نماینده «انجمن شباهنگ» بودم که در زمستان در روستایمان در سال ۱۳۸۶ آغاز به کار کرد و تازه در بهار ۹۷ بهصورت رسمی ثبت شد. من برای این سفر انتخاب شدم. در کنکور سال ۷۹ در پیامنور ساری و در رشته کتابداری پذیرفته شدم. در این رشته بود که با نویسندگان و اندیشمندان ایرانی بیشتر آشنا شدم و مسیر زندگیام بیشتر تغییر کرد. بهویژه شاملو که همان سال ۷۹ مُرد، بیشتر روی من اثرگذار بود. همچنین اندیشههای شریعتی که میگفت کشورهایی همچون کشور ما که جهان سوم هستیم، نیاز به از خودگذشتگی دارند و تا این اتفاق نیفتد، نباید منتظر توسعه و پیشرفت بود. در چنین جوامعی شما اگر جایگاه اجتماعی و اقتصادی نداشته باشید، سخنتان هم خریدار ندارد و نمیتوانید اثرگذار باشید. اما ما فکر کردیم که ما اگرچه اینها را نداریم، اما زمان داریم و با کارهای درازمدت میتوانیم اثرگذار باشیم.
سال ۱۳۸۸ بود که نخستین برنامه اینچنینی ما رقم خورد. در آن سال به جبهه جنوبی قله دماوند به بهانه معدن، تعرض شد و داشتند جادهسازی میکردند که اعتراضات زیادی را برانگیخت. در واکنش به این کار، من و دوستم به نام آقای بهنامیفر که اهل روستایمان و عضو انجمن شباهنگ است، با یکدیگر سفری را آغاز کردیم از پستترین نقطه ایران که ساحل دریای مازندران باشد، به بلندترین نقطه ایران که قله دماوند است. در شش روز از ساحل محمودآباد و جاده هراز رفتیم به قله و از قضا نخستین صعودمان به دماوند هم همان بود. برنامه فشرده و سختی بود برای ما که سابقه صعود نداشتیم. اما ارادهای داشتیم با شعار «دفاع از محیط زیست». هرچند برخلاف انتظارمان، این سفر هیچ بازتابی نداشت و نتیجهای برای محیط زیست نگرفتیم.
دومین سفرمان در سال ۱۳۹۱ بود. از دهم مهر و جشن مهرگان که در اسطورههای ما فریدون، ضحاک را به بند میکشد آغاز شد و هفتم آبان هم که روز بزرگداشت کوروش در نگاه مردم است هم قرار بود به پاسارگاد برسیم. بنابراین سفر از ارتفاع ۴۲۰۰ متری تخت فریدون در جبهه شمال شرقی دماوند، یعنی جایی که میگویند ضحاک به بند کشیده شد آغاز گردید و تا آرامگاه کوروش در پاسارگاد، هزار کیلومتر راه بود. یکی از دوستان به نام آقای محمدی تا قم همراهی کردند. از قم تا اصفهان هم یکی دیگر از دوستان به نام آقای یوسفزاده همراهی کردند که به دلایل روانی و جسمی نتوانستند کامل همراهی کنند. البته آنها تنها برای اینکه با من همراهی کرده باشند و از سر لطف این بخش از راه را آمدند. از اصفهان تا پاسارگاد را هم خودم به تنهایی رفتم.
خاطرات عمدتاً شیرین و گاهی تلخ از این سفر هم ماند. مثلاً روزی در استان فارس، ساعت ۵ عصر بود که به جایی رسیدم که هم تا شهر بعدی ۳۰ کیلومتر فاصله داشتم و هم چند کیلومتری از شهر قبلی دور شده بودم. دو تا کارخانه ایزوگام در یک جاده فرعی بود که دو کیلومتر تقریباً با جاده اصلی فاصله داشت. با خودم فکر کردم که چون شب فرا میرسد، بهتر است بروم به این کارخانهها برای ماندن در شب. به نخستین کارخانه که رسیدم، به نگهبان گفتم آیا جای خوابی هست؟ گفت نه. خواستم جلوی کارخانه چادر بزنم، گفت اینجا هم اجازه نمیدهم. وقتی دید اصرار میکنم و میگویم در بیابان ممکن است از گزند جانوران در امان نباشم، جملهای گفت که هرگز فراموش نمیکنم. گفت: «برو از همان کوروشی که داری برایش پیادهروی میکنی کمک بگیر». یعنی یک هممیهن نه تنها به من کمکی نمیکند، بلکه با چنین جملاتی زخم زبان هم میزند و پشتوانه تاریخی و فرهنگی خودش را ریشخند میکند. این جزو اندکشمار مواردی بود که در سفرهایم در ایران، با موج منفی روبرو شدم.
اما باور کنید همین اندک موارد را هم در ترکیه تجربه نکردم و همه مهربان بودند و همکاری میکردند. به ناچار رفتم پشت دروازه آن یکی کارخانه چادر بزنم. یک سکویی بود که زیلویم را در آورده و پهن کردم. همین که خواستم چادر را در بیاورم، یک جوان ۱۷-۱۶ ساله افغانستانی که نگهبان آنجا بود آمد بیرون و گفت اینجا چکار میکنی؟ برایش برنامهام را توضیح دادم. دروازه را باز کرد و گفت تا اتاق هست چرا بیرون بخوابی؟ مرا به اتاقش برد که جای خواب هم داشت. شام هم درست کرد و با هم خوردیم. فردا صبح که بیدار شدم دیدم زودتر بیدار شده و صبحانه هم آماده کرده بود. وقتی خواستم خداحافظی بکنم، کمی پول در آورد و گذاشت روی میز گفت توی سفر نیازت میشود. هر چقدر اصرار کرد، نگرفتم. اما توی راه داشتم به واکنش آن ایرانی و این افغانستانی را با هم مقایسه میکردم.
خلاصه شش آبان ماه رسیدم به روستایی در نزدیکی پاسارگاد و شب را آنجا ماندم و صبحش رفتم برای دیدن آرامگاه. آن سفر حاشیههای زیادی برایم داشت. چند تا شبکه تلویزیونی برونمرزی تبلیغ کرده بودند که چنین شخصی دارد پیاده به آرامگاه کوروش میرود و شما مردم هم همراه او شوید. اما به هرحال این حاشیهها به خیر گذشت.
سفر بعدی ما از یوش به توس، یعنی نهصد کیلومتر پیادهروی بود. یعنی از نیما که بنیانگذار دگرگونی در شعر فارسی است تا فردوسی که نیاز به تعریف ندارد. در این سفر دو بانو نیز همراهم بودند: یکی خواهرم خانم غلامی و دیگری هم خانم درخشان که همسر آقای بهنامیفر هستند. در یک برنامه سی روزه از یوش تا توس رفتیم. آن سفر هم یکی دو بازتاب خبری کوچک داشت.
سال بعدش هم سفر چهار روزه دیگری داشتیم از توس تا نیشابور که در آن سفر هم خانم درخشان و همسرش آقای بهنامیفر همراهم بودند. از توس تا نیشابور هم ۲۵ اردیبهشت راه افتادیم و ۲۸ اردیبهشت که بزرگداشت خیام بود به آنجا رسیدیم. این سفر هم بازتابی نداشت، حتی با آنکه شاخه توس بنیاد فردوسی در جریان سفر ما بود.
اینکه به بازتاب اشاره میکنم، منظورم شخصی نیست. ما هدفمان از این سفرها جلب توجه و نگاه بیشتر جامعه به شعرا و ادبیاتمان بود. مثلاً میخواستیم بدانیم چرا نیما آنگونه که باید شناخته نشده است؟ البته شاید ما در شعر نو کسان زیادی داشته باشیم که بهتر از نیما سروده باشند، اما آن حرکت نیما مهم و اثرگذار بود. تا دگرگونیای صورت نگیرد، پیشرفتی هم نخواهد بود. و نیما این دگرگونی را ایجاد کرده بود. رسانهها و ادیبان ما نتوانستهاند آنچنانکه باید، نیما را تعریف کنند. ما میخواستیم نیما را بازتعریف کنیم. اما شرطش همراهی رسانهها بود. اما واقعاً نمیدانم چرا رسانهها سکوت کردند. ما حتی با اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان هم هماهنگ کرده بودیم، اما پشتیبانیای نشد.
بالاخره میرسیم به سفر شمس تا مولانا. در گفتگوهایی که در خود قونیه با مولویپژوهان داشتم، اشاره کردم که من هنوز نه مثنوی و نه غزلیات شمس را به پایان نرساندهام. من تنها سه دفتر از مثنوی را خواندهام و شماری غزل از غزلیات. اما به اندازه خودم، شناختی از مولانا و شمس دارم.
وقتی خودتان مولانا را به خوبی نمیشناختید، چگونه میخواستید به دیگران بشناسانی؟
نگاه و شناخت من به مولانا نسبت به شناخت یک ادیب خیلی متفاوت است. من از این نگاه می نگرم که بپرسم شمس کی بوده؟ شمس از نظر من کسی بوده که سفر می کرده و یک ملای منبر رو را آنچنان دگرگون میکند که چندین هزار بیت شعر انچنانی بگوید، حتماً بن مایهای دارد. بنابراین من شناخت شمس را به شناخت مولانا ترجیح میدهم. شمس چون خود را پایبند و درگیر برخی مسائل نکرده بود، توانست چنین تحولی بیافریند. او وابستگی و دلبستگی به برخی چیزها که همچنان پررنگ هم هست، اصل و سرش آدمی نیست. اقتصاد نقش پررنگی در جامعه جهانی بازی میکند، اما اقتصاد سرشت انسان نیست. درون آدم چیزی فراتر از اقتصاد میخواهد. کاری که شمس با خودش و مولانا کرد این بود که وابستگیهایش را از میان بردارد. شاید این تناقض باشد که برخی بگویند تو که خودت داری این همه برای ایران گام بر میداری و نگاهی ناسیونالیستی داری، آیا این خودش دلبستگی یا وابستگی نیست؟ من پاسخ نه است. چرا که اگر بخواهی کسی را به حرکت واداری، باید ابتدا خودت را حرمت بدهی. به همین ترتیب اگر نتوانسته باشی کشور خودت را حرکت بدهی، نمیتوانی جامعه جهانی را به حرکت واداری. البته شمس قطعاً خودش به چیزهایی رسیده که متأسفانه دستاوردهایش به ما نرسیده و ما چیز زیادی درباره آنها نمیدانیم. اما توانسته بخشی از دستاوردهایش که به مولانا منتقل کرده را بدانیم. از جمله عدم وابستگی به زن، فرزند، به زبان.
این نگاه را پیش از سفر هم داشتید؟
نه، بیشتر این نگاه را پس از سفر به دست آوردم. من اگر چنین سفری آمدهام، نه اینکه قطع به یقین تنها برای مولانا و نگاه عرفانیام به مولانا آمده باشم. من رفتم قونیه تا با یاری گرفتن از نمادهای کشورم، ایران را از بنبست و جمود فرهنگیای که گرفتارش شده و از نگاه من به عمد هم دچار این بنبست شده، نجات بدهیم. اگر در سفر نخست، دماوند را برگزیدم، چون نماد ملی ماست. اگر در سفر دوم کوروش را برگزیدم، چون نماد گذشته ماست. هیچ انسانی بدون گذشته امکان اینکه به جایی برسد و خودشکوفایی را ندارد. کشورهای نو بنیان هویت و گذشتهای غیرواقعی برای خودشان درست میکنند؛ چون میدانند گذشته است که آینده را میسازد. ما پس از سفر دماوند، کوروش را در چنین جایگاهی دیدیم که بتوانیم از او یاری بگیریم. پس از کوروش گفتیم بهعنوان کسی که دگرگونی در جامعه را آغاز کرد، به سوی فردوسی برویم که به جز پاسداری از زبان فارسی، حکیم بسیار بزرگی هم بوده است. حکمت او پس از هزار سال همچنان زنده است. پس از فردوسی دیدیم فلسفهای که پشت رباعیات خیام است، فلسفه کمی نیست. سپس متوجه شمس و مولانا شدیم که انسانهای بسیار بسیار بزرگی هستند؛ البته اگر بتوانیم درک کنیم آنها را. خواستیم از این دو یاری بگیریم تا بتوانیم دگرگونی و تحولی را در جامعه نشان بدهیم.
نقش انجمنی که در روستا راهاندازی کردید در رفتن شما به قونیه چه بود؟
بخشی از هدف راهاندازی آن انجمن، خواندن و دیدن کتابهای ادبی و فیلمهای مهم بود. یکی از کتابهایی که ما در برنامه انجمن گذاشتیم، مثنوی بود که در آن انجمن تا جلد دومش را به پایان رساندیم. همان جلسات خواندن و نقد مثنوی بود که آشنایی مرا با مولانا خیلی بیشتر کرد. من با مولانا آشنایی سطحیای بهواسطه کتابهای درسی داشتم. بنابراین همانگونه که گفتم، پیشزمینه گروه این بود که اگر توان اجتماعی و اقتصادی بالایی نداریم، اما زمان داریم و پیادهرویهای زمانبر و طولانی یکی از راهکارهای ما برای معرفی بیشتر داشتههای فرهنگی ایران بود. چون این سفرهای طولانی نیازمند آمادگی جسمانی و روانی بالایی بود، دوستان نتوانستند همراهی کاملی داشته باشند، اما همیشه پشتیبانی کامل کردهاند. بهویژه که آنها کارشان هم اجازه نمیداد، اما من کارم را جوری برگزیدم که مانع از اهدافم نشود. با تخصص دانشگاهی و همچنین روابطی که در شهر داشتم، میتوانستم شغل ظاهراً بهتری پیدا کنم. اما کار ساختمانی برای من شرایط بهتری داشت. یکم اینکه در طول سال آمادگی جسمانی را در من زنده نگه میداشت برای فعالیتهایی همچون پیادهروی طولانی. دوم اینکه این شغل نمیتوانست بر من چیره و مسلط شود. من اگر ساعت ۶ صبح بروم سر کار و ۶ عصر برگردم، وقتی برمیگردم خانه دیگر کارم تمام شده و زمانم مال خودم است. دیگر دغدغه کار و… را ندارم.
بخش دوم: در راه قونیه
هزینه سفر قونیهتان چقدر شد؟
در سال ۹۵ هفت میلیون شد که بخش زیادی از آنرا از دوستان قرض گرفته بودم و پایان سال ۹۶ بود که توانستم بدهیهایم را پاک کردم. البته هرگز هم به دنبال کمک مالی نبودم، اما انتظار کمک معنوی و پشتیبانی داشتم. پیش از سفر هم نامهنگاریهای زیادی با اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان آمل، استان مازندران و حتی کشور داشتیم. اما پاسخ دادند که این سفرها در چارچوب فعالیتهای ما نمیگنجد. ما حتی پشتیبانی مالی هم نمیخواستیم، بلکه پشتیبانی معنوی میخواستیم. بههرحال پس از این پاسخ بود که دیدیم این سفر کاملاً شخصی میشود، چرا که هیچ نهادی حاضر به همکاری با ما نبود. سفر به قونیه را از مقبرهالشعرای تبریز آغاز کردم. هنگامی که به مرند رسیدم، با آقای رضازاده آشنا شدم که مسئول بازسازی یک کاروانسرای قدیمی بود. وقتی فهمید به قونیه میروم، گفت که آنها هم همه ساله به قونیه میروند. شمارهاش را هم داد که در قونیه همدیگر را ببینیم. البته در طول راه هم چند بار راهنمایی کرد. از جمله گفت با کنسولگری ایران در ارزروم هماهنگ کنم تا همکاری کنند در سفرم. داستانش را در ادامه میگویم.
روز چهارم هم رسیدم به خوی و آرامگاه شمس. هرچند درباره اینکه آرامگاهش کجاست، بحث است، اما اینها مهم نیست. مهم خود شمس بود که توانست تحول را در مولانا ایجاد کند. در آنجا بهواسطه یکی از دوستان با خبرنگاری از خبرگزاریهای رسمی آشنا شدیم که در آرامگاه شمس ۱۵-۱۰ دقیقهای با من گفتگو کرد؛ آن هم زیر باران. گفتند که فردا در خبرگزاری که درست یادم نیست ایرنا بود یا ایسنا، منتشر میشود. آن فردا شده دو سال و خردهای. نه تنها آن گزارش کار نشد، بلکه حتی از آن تاریخ دیگر به تماسهای تلفنی من هم پاسخ ندادند.
بههرحال از مرز گذشتم. نخستین روزی که از مرز ایران بیرون رفتم، خیلی سنگین و سخت بود برایم. نخستین بار بود که از خاک میهن برون میرفتم، خط تلفن ایرانم کار نمیکرد. ساعت یازده ظهر که وارد خاک ترکیه شدم، انگار به یکباره تنها شدم. زبان خارجی هم بلد نبودم. انگلیسی هم شاید در حد صفر بتوانم بگویم. در همان حد دبیرستان که نامم چیست و اهل کجا هستم و ساعت چند است. به شهر کوچک «دوغو بایزید» رفتم. ساعت ۷ شب بود که به دنبال نقشه راههای ترکیه و همچنین جای خواب میگشتم. البته چادر سفر برده بودم برای شهرها، اما در آن شهر کوچک مرزی، شرایط به نظرم خیلی امنیتی آمد. نمیدانم چرا. شاید چون کُرد نشین است. شاید هم چون من آن روز شرایط روحی خوبی نداشتم، اینگونه به نظرم آمد. چون سیمکارتم هم قطع شده بود، تقریباً ۹-۸ ساعتی بود که با کسی گفتگو نکرده بودم. بنابراین وارد یک فروشگاه موبایلفروشی شدم. اگرچه زبان نمیدانستم، اما آنجا چون نزدیک مرز است، برخیشان کمی فارسی هم بلدند. همینطور که داشتیم با هم دست و پا شکسته صحبت میکردیم، یک دختر خانم ارومیهای آمد و پرسید که چه نیاز دارم؟ برایش توضیح دادم که برای چنین کاری آمدهام و اکنون هم این سه مورد را نیاز دارم (سیمکارت، نقشه راههای ترکیه و جای خواب). نقشه را از یک مغازه در همان نزدیکی خرید و آورد و لطف کرد پولش را هم نگرفت. سیمکارت را هم همکاری کرد و همانجا هم امتحان کرد که ببیند درست کار میکند یا نه. بعد هم همراهم آمد تا یک هاستل و گفت اینجا ارزانتر از هتل است و در هر شهری هم که میخواهم بمانم، هاستل بروم بهتر است. ضمن اینکه با توجه به تجربیاتش در ترکیه، درباره خوراک و جادهها و… هم راهنماییهای خوبی کرد. نیم ساعت با من گفتگو کرد. اما همان نیم ساعت خیلی اثرگذار بود و از فشارها کم کرد. اگر نمره روانم پیش از آن دیدار به ۱۰ رسیده بود، پس از آن دیدار به شصت یا هفتاد رسید. به جرأت میگویم بیش از ۲۰ درصد از فشارهای این سفر پنجاه روزه را تنها دیدار و گفتگوی آرامبخش همان دختر ارومیهای از میان برد. البته پس از سفر هم یکی دو بار با ایشان تماس گرفتهام. هرچند نشد دیدار دوبارهای با ایشان داشته باشم که بتوانم جبران کنم.
پیش از رسیدن به ارزروم، بر پایه سفارش همان آقای رضازاده مرندی، به کنسولگری ایران در آن شهر زنگ زدم و برایشان توضیح دادم که برای چنین کاری دارم به قونیه میروم و فردا هم میرسم ارزروم. آیا امکانش هست که بیایم آنجا و جایی هست که یک شب بمانم؟ استقبال کردند و گفتند حتماً فلان ساعت زنگ بزنید تا راهنماییتان کنیم. فردا از صبحش که به ارزروم رسیدم دیگر هرچه زنگ زدم، کسی پاسخم را نداد. حالا در ادامه که درباره همکاریهای مسئولین ترکیه توضیح دادم، تفاوت میان پشتیبانی ترکیه از فعالیتهای فرهنگی با پشتیبانی ایران از چنین فعالیتهایی را بهتر میتوان دید.
شبها را کجا میماندید؟
از ۴۹ روز پیادهروی، ۱۵ شب در مسافرخانه و هاستل، تقریباً ۱۰ شب در چادر، بقیه را هم در دکهها، رستورانها و… گذراندم. اگر میرسیدم به یک دکه کنار جاده و میفهمیدند مسافر مولانا هستم، کلید دکهشان را میدادند به من که شب بمانم و خودشان میرفتند خانه. فردا صبح میآمدند و دکه را تحویل میگرفتند، بدون اینکه مرا بشناسند. در بسیاری از فروشگاهها و رستورانهای بین راهی هم همینگونه جا دادند که شب بمانم.
شبهایی که در چادر میماندید، سردتان نبود؟ آن هم در آذرماه منطقه آناتولی که سردسیر است.
چرا، خیلی سرد بود. چادر و کیسه خوابی که داشتم، ارزانبها و متناسب با درآمدم بود. یک شب یادم میآید دما منفی ۱۵ درجه بود. کنار رستورانی خوابیدم توی چادر. اما ساعت ۱۱ دیگر هوا خیلی سرد بود. آنچنان که آبی که همراهم توی چادر بود، کامل یخ زد. تا ساعت ۲ نیمهشب همینجوری توی کیسه خواب کِز کرده بودم، اما خوابم نمیبرد. بعد رفتم توی رستوران که چون بین راهی بود، باز بود. تا ساعت هشت صبح پشت یک میز نشستم و هشت صبح هم در دو سه مرحله چادر و وسایلم را جمع کردم. یعنی هنوز هوا آنچنان سرد بود که نمیتوانستم بروم و یکباره همه وسیلهها را جمع کنم. کمترین دمایی که در مازندران دیده بودم، منفی شش درجه بود که آن هم توی خانه میماندیم. اما آنجا خیلی سرد بود. به هرحال آن روز ساعت نه و نیم راه افتادم. از این دست خاطرات در طول سفرم بسیار بود. اما لطفی که هم ملت و هم دولت ترکیه به من داشتند، به زبان نمیآید. البته من در سفرهای داخلیام هم از ملت ایران خیلی لطف دیدم و خاطرات تلخ مانند آنچه درباره سفر پاسارگاد گفتم، اندکشمار بود، اما دولت ایران هرگز در هیچ سفری کمک نکرد. اما دولت ترکیه، نیروهای امنیتیاش، رسانههای ان کشور، مدیریت فرهنگ و گردشگری قونیه، و حتی رایزن فرهنگی ترکیه در ایران، آقای دکتر شمشکلر، نه که خوب، بلکه عالی بودند. حتی مدیریت فرهنگ و گردشگری ترکیه به جز اینکه بلیط رایگان سماع برایم گرفته و خودرو میفرستادند دنبالم، بلکه پیشنهاد دادند که همه هزینه سفر من به قونیه و هتل را بپردازند، اما نتوانستم بپذیرم.
بههرحال آن سفر پنجاه روزه با دعای مردم، دوستان و پدر و مادرم یا شاید هم عوامل دیگر، در حالت ظاهریاش به خوبی به پایان رسید. اما حالت معنوی آن سفر به پایان نرسید و همینکه اکنون و اینجا دارم با شما که در آن سفر همدیگر را دیده بودیم، صحبت میکنم، یعنی آن سفر همچنان ادامه دارد. دوستانی در این سفر پیدا کردم که کارهای زیادی برایم انجام دادند. دستاوردهای زیادی داشت که بسیاریاش شخصی است و شاید نتوانم به زبان بیاورم. دشواریهای بسیاری هم برایم داشت. همچنان که مسیر زندگیام را هم پربارتر کرد.
در قونیه برنامهتان چگونه بود؟
روزها بیشتر وقتم را در آرامگاه میگذراندم. روزی دستکم چهار پنج ساعت. همه شبهای قونیه را در مسافرخانه بودم. یکی از هتلها نزدیک آرامگاه بود و یکی هم در فاصله ۴۰۰-۳۰۰ متری آرامگاه. از قونیه هم مستقیماً به تهران آمدم. نخستین باری بود که سوار هواپیما میشدم. آن سفر اول و آخرم به بیرون از ایران شد. البته قرار بود یکی دو روز در قونیه بمانم. اما تقریباً ۱۰ روز شد. در قونیه که بودم، به همان آقای رضازاده مرندی زنگ زدم و فهمیدم سه روز دیگر میآیند و قرار شد بمانم تا بیایند و بعد با هم برگردیم. بعد هم شنیدم که قرار است استاد ناظری بیاید و کنسرت برگزار کند. دیگر مصممتر شدم. هرچند متأسفانه کنسرتی برگزار نشد. همچنین در قونیه برای استاد کریم زمانی، مثنویپژوه معروف، برنامه رونمایی تمبر داشتند که مرا هم دعوت کردند. البته پوششم کمی هم نامناسب بود. یعنی پوشش ورزشی و مناسب پیادهروی داشتم و گفتم شاید مناسب نباشد، اما گفتند که مشکلی نیست و حتماً شما هم بیایید.
یکی دو تا از برنامههای موسیقی و سماع ایرانیها را هم بر حسب کنجکاوی رفته بودم که البته چندان مورد طبعم نبود. البته ارزشگذاری نمیکنم، بلکه باب طبع من نبود. حتی سماع مرکز فرهنگی یا مجلس دراویش قونیه هم که در خانه برگزار میکردند، باب طبعم نبود. تنها در همان آرامگاه بود که حس و حالش را خیلی دوست داشتم. در خود آرامگاه، آن حس و حالها برایم خیلی جالب بود. من البته با چنین حس و حالی نرفته بودم. بلکه حس و حال من این بود که مولانا را بهعنوان نمادی از هویت ایرانی بیشتر بشناسانم و به مسئولین ایرانی بگویم که اصل، پشتوانههای فرهنگی یک ملت است. ولی خب دستاورد آن سفر چیزی بود غیر از آنچه خودم به دنبالش رفته بودم.
ادامه دارد…
نظر شما