خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: رمان «استالین خوب» نوشته ویکتور ارافیف نویسنده شناختهشده روس در سال ۲۰۰۴ میلادی منتشر شد. ترجمه فارسی آن به قلم زینب یونسی در سال ۸۸ توسط نشر نیلوفر منتشر و در سال ۹۰ به چاپ دوم رسید. اینرمان یک اثر کاملا ضد کمونیستی و ضد روسیه است و نویسنده در صفحات آن، مانند فردی غیرروس و دشمن با این سرزمین است، قلم زده است. ارافیف در اینکتاب به واقع هموطنانش را از بیرون نگریسته است. او همچنین در مقدمه کتاب از کشورش بهایندلیل که او را دوست نداشته، تشکر کرده و خود را نویسندهای طغیانگر نامیده است. کتاب «استالین خوب» در موافقت با نظر نویسنده، یک طغیانگری واقعی است.
«استالین خوب» از جمله کتابهایی است که باید دو بار خوانده شوند تا ارتباط و منطق بین مطالبی که ابتدا، انتها و میانه داستان مطرح میشوند، بهتر درک شود. البته اینکار احتمالا برای خوانندهای که کتاب را خوانده، دشوار است. طرح کلی کتاب، زندگی ویکتور ارافیف (نویسنده کتاب) فرزند یکی از دیپلماتهای ارشد شوروی (ولادیمیر ایوانوویچ ارافیف) است و از ابتدا تعلیقی مبنی بر نابودکردن زندگی پدرش را با خود دارد. روایت کتاب از زاویه دید اول شخص انجام شده و از همان صفحات ابتدایی ضدشوروی و ضد استالینیبودن خود را نشان میدهد. نویسنده، در گام اول و پیشگفتار، از تعبیر خدمتگزار حکومت شوم استالین، برای پدرش استفاده کرده و میگوید برای بهدست آوردن آزادی قلمش، از روی جسد سیاسی پدرش عبور کرده است. بنابراین مخاطب از ابتدا میداند که بناست روایت نابودی و سقوط سیاسی شخصیت پدر را بخواند اما تا به چگونگی این اتفاق برسد، کلی داستان، تاریخ و مطالب مستند نیز از مقابل نظرش خواهند گذشت. بهاینترتیب یکی از موضوعات مهم بین پدر و پسر، معلقبودن بین خیانت و وفاداری است. در ص ۳۹۲ کتاب، سوال مهمی مطرح میشود که به موجب آن، تعلیق رمان به پایان میرسد: «اگر پدر مستقیم درخواستی کند چه باید میکردم؟» این سوال، دنبالهای هم دارد: «چه کسی به تو نزدیکتر است: او یا صدای آمریکا؟» پاسخ پدر نیز به این تعلیق این است که در خانواده یک قربانی وجود دارد و اگر ارافیف برای حضورش در فعالیتهای ادبیِ ضدکمونیستی، توبهنامه بنویسد، خانواده دو قربانی خواهد داشت.
این کتاب در روسیه مخالفانی داشته و عدهای به خاطر نگارش و چاپ کتاب، ارافیف را تقبیح کردند. دلیل چنین واکنشی به کتاب مورد اشاره را در ادامه این مطلب متوجه خواهیم شد اما بهطور خلاصه در این بخش و پیش از مقدمه میگوییم که ارافیف زندگی در روسیه را مانند راه رفتن روی سقف میداند و پیش از پایان اولین فصل رمان میگوید نمیداند وطن اصلیاش کجاست. او میگوید: «بیشتر به نظرم میآید که در نقشه چنین جایی وجود ندارد ولی به هرحال روسیه بهشت کودکی من بوده است.» نویسنده کتاب «استالین خوب» به جز پدرش و استالین، اسم بعضیها مسئولان و چهرهها را در کتاب برده و با صراحت داستانشان را تعریف کرده است.
* مقدمه
دغدغه زندگی اخلاقی از جمله موارد مهم موجود در شخصیت اصلی داستان یعنی ارافیف است که در پیشگفتار سخنانی از بُعد اخلاق مطرح کرده و در صفحه ۴۷ داستان هم نامهای را از برادرش خطاب به پدر و مادرش آورده که در آن نوشته شده: «همینطور شاهد زجرهای ویکتور هم هستم و نتایج ضربه اخلاقیای را که او به دور از روشهای معقولانه و حسابگرانه به خودش وارد ساخت میبینم...» ضربههایی که در ایننامه از آنها یاد شده، از مولفههای همان تعلیقی هستند که به آن اشاره کردیم؛ چون بناست در صفحات بعدتر، راویت مبسوط و مفصلشان ارائه شود. علاوه بر این، نویسنده در صفحه ۵۰ از لفظ «صلیب اخلاقی» که بر شانههایش سنگینی میکند، استفاده کرده است. ارافیف در برخی فرازهای کتاب ضمن اشاره به دید افلاطونیاش نسبت به دنیای اطراف به این مساله هم اشاره کرده که فاشیست نه، بلکه اخلاقگرا و اولین اعتراضش کاملا اخلاقی بوده است.
شروع رمان با جمله «سرانجام پدرم را کشتم» است که نشان از پستمدرن بودن سبک نگارشی آن دارد. در پاراگراف بعدی هم معنای استعاره کشتن پیش روی مخاطب گذاشته میشود: «در واقع پدر زنده است و حتی تا چندی پیش روزهای تعطیل تنیس بازی میکرد.» و پایان همین پاراگراف است که توضیح بیشتر ارائه میشود: «من جان پدرم را نگرفتم، مرگ سیاسی اش را رقم زدم؛ که در کشورم مرگی واقعی بود.» آن اتفاق مهمی که نویسنده از ابتدا تا انتهای کتاب دربارهاش بهصورت قطرهچکانی اطلاعات میدهد، راهاندازی مجله روشنفکری و دگراندیشانه «متروپل» است که با روایتهای منقطع و تکهتکه بهطور موازی با کودکی تا جوانی و از جوانی تا میانسالیاش را شامل میشوند. از ابتدا متوجه میشویم که مولف بناست جایی از رمانش به بازجوییها و تاوانی که بهخاطر بودن در هسته مرکزی مجله متروپل پس داده، اشاره کند. در ابتدای کتاب هم آگهی و تیزر این اتفاق را آورده و ضمن گفتن این جمله که «ما را برای بازپرسی و شستوشوی مغزی به اتحادیه نویسندگان احضار کردند» از بازجوها و مسئولان اطلاعاتی شوروی با عبارت «بقیه وحشیها» و «حامیان جمود و ایستایی فکری» یاد میکند.
ویکتور ارافیف نویسنده کتاب
بخش مهمی از مطالب این رمان، توصیف زندگی زیر سایه حکومت کمونیستی هستند. بهعنوان مثال درباره مولفه دین و اعتقاد که در بخش ششم این نوشتار به آن خواهیم پرداخت، در ابتدای کتاب به این مساله اشاره میشود که «مسیحیت با دیوار، محصور شده بود. در اتحاد شوروی تصور میشد که مرگ وجود ندارد. مرگ، کنارهگیری خودسرانه به حساب میآمد. فلسفه مارکسیسم از کنار مرگ بیتوجه و در حالی که بینیاش را میگرفت رد میشد.» ارافیف درباره کودکیاش به این مساله اشاره دارد که دوری از کشیشها از او یک شخصیت سودایی مرگ ساخته و از تعبیر «کودکی مرگاندود» برای آن برهه از زندگیاش بهره گرفته است. بهاینترتیب بخشی از روایتهای دوران کودکی نویسنده مربوط به دیدن تصویر «جمجمه و استخوان و تیرهای شکسته سرخرنگ» و پا گذاشتن او به زندگی با وحشت از مرگ اختصاص دارند. این تصویر جمجمه و استخوان در شخصیتپردازی راوی اهمیت داشته و چندجای داستان تکرار میشود. یکی از فرازهای کتاب که میتوان آن را از نظر روانشناسی تشریح کرد، در صفحه 153 و جایی است که ارافیف میگوید: «استالین و لنین اولین مردگان زندگی من شدند. هرچقدر لنین ظاهر آرامی از خود نشان میداد، در عوض استالین به اطرافش مرگ میپاشید. او در یک تابوت نو، زیبا و خوفناک خوابیده بود و بعدها تا مدتها، یک شب در میان، کابوس تابوت استالین و تیرهای چوبی با عکس استخوان و جمجمه را میدیدم.» توجه داریم که باوجود اینکه ارافیف در کتابش پنبه کمونیسم را بهکلی زده، اما تصویر منفی و سیاهی از لنین ارائه نکرده است. اما در عوض استالین را مورد هجوم و انتقاد خود قرار داده که در دومین بخش از این نوشتار به این مساله خواهیم پرداخت.
بین روایتهای کودکی و بزرگسالی و اتفاقات مهم داستان، جملات تاثیرگذار و مهمی هم مطرح میشوند. نمونه بارز این جملات را میتوان در زمان کودکی ارافیف در روسیه استالینی مشاهده کرد که میگوید «من دارم میفهمم که واژهها پیامدهای خیانتاند.»
بد نیست پیش از ورود به بحثهای اصلی، اشارهای هم به ترجمه خوب «استالین خوب» و زبان مترجم داشته باشیم. کتاب، زیرنویسهای توضیحی زیادی ندارد اما زبان ترجمه روان و مناسب است. در برخی صفحات مانند صفحه 83 هم مترجم اصطلاحات و ضربالمثلهای روسی را برای مخاطب ایرانی توضیح داده است. مانند سطری از این صفحه که ارافیف در آن میگوید ولادیمیر مجبور میشود بپذیرد که اصطلاح «انگار که توی آب دیده باشی» اینجا جایی ندارد. که توضیح مترجم چنین است: در آب نگاه کردن مثل در آینه نگاه کردن به معنی خبردار شدن از واقعیتها پیش از وقوع آنهاست.
*۱ - تصویر روسیه و شوروی در رمان «استالین خوب»
تصویری که ویکتور ارافیف در رمان «استالین خوب» از شوروی ارائه میکند، اصلا خوب نیست. یعنی در استالین خوب، با یک شورویِ بد روبرو هستیم. او در همان صفحات ابتدایی رمان کشورش را مضحکترین کشور روی زمین میخواند و ساکنانش را معجونی تهوعآور از مردان مضحک، پیرمردان، پلیسها، تحصیلکردهها، کالخوزیها(مجتمع کشاورزی اشتراکی)، زندانیان، ابلهان و رؤسا توصیف میکند که بقیهشان هم یخزدهها هستند. سپس با کنایهای صریح این سوال را مطرح میکند: «مگر انسانهای مضحک به آزادی نیازی دارند؟» اگر رمان «استالین خوب» را از ابتدا تا انتها مطالعه کنیم، متوجه میشویم چرا پایبندان به کمونیسم یا وطنپرستان روسیه، رمان و نوشتههای ارافیف را به مستراح عمومی تشبیه کردهاند. خود نویسنده نیز در مقام پاسخ به این ادعا، در ابتدای کتاب به این مساله اشاره میکند که افکارش از خارج از مرزها تاثیر میگیرد و چون سعی دارد یک جامعه گند را به تصویر بکشد، اثرش تبدیل به مستراح عمومی شده است.
ارافیف، نویسندگان روس (احتمالا منظورش کمونیست است) را مضحک میخواند و میگوید در مضحکبودن، دستِکمی از بقیه ندارند. او به خنده نویسندگان روس اشاره میکند؛ خندهای که احتمالا تنها چاره و کاری است که میتوانند بکنند. اما از نظر این نویسنده، عدهای از این نویسندگان روس از روی درد و عدهای دیگر هم بدون دلیل میخندند. او درباره نویسندگان کشورش میگوید: « در این کشور مضحک آنها در پی انسانیت هستند، ولی مثل استیک، با خون کامل میشوند و به قربانی کردن انسانها تمایل دارند...»
نویسنده کتاب «استالین خوب» در خلال حرفهای فلسفی، سیاسی و ادبی خودش، تاریخ کشورش را هم روایت میکند. مثلا در صفحه ۱۳۲ درباره ایده «کمونیسم برای همیشه»ای صحبت میکند که جایش را به ایده «کمونیسم برای سالهای طولانی» داد. یا اعلام شیفتگی مالاتوف به چیزهایی بهجز گندم سیاه که در محافل خصوصی انجام میشد. انجام اصلاحات پولی در شوروی که در سال ۱۹۴۷ صورت گرفت، شروع بهکار پدرش در کرملین (صفحه ۱۱۲)، اشاره به جلسه استالین با سه فرستاده غربی در اوج بحران برلین و احتمال وقوع جنگ جهانی دیگری در سال ۱۹۴۸، یا تعبیر جالبش از آمریکا در قبال رفتار این کشور با شوروی در سالهای جنگ جهانی دوم و جنگ سرد، از دیگر نمونههای بارز این بحث هستند: «از دایی "جو" (یا همان عمو سام) مهربان، متحد زمان جنگ، دیگر خبری نبود.» عموما تصور میشود سیاستمداران دموکرات و لیبرال اروپا، خیلی منعطفتر از سیاستمداران جماهیری بودند اما ارافیف در جملهای در صفحه ۱۳۹ کتاب اشتباهبودن این فرض را بیان میکند: «در تجارب پدر، بعدها دولتمردان دموکراتشده اروپای شرقی، گاهی بسیار خشنتر و تندتر از همکاران جماهیریشان ظاهر گشتند.» پدر ارافیف پیش از سقوط سیاسیاش هم که بهدلایل نویسندگی پسرش در مواضع ضدکمونیستی رخ داد، در معرض سقوط و رفتن به اردوگاه کار اجباری (گولاک) بوده اما مرگ استالین مانع این سیر نزولی میشود. یکبار دیگر هم حساسیت رازآلود جسمانی پدر (پس از سقوط مالاتوف) موجب نجاتش از رفتن به اردوگاه کار میشود. در همین زمینه، روایت ماجرای حمله تخممرغی به سفارت شوروی در فرانسه از دیگر اتفاقات تاریخی کتاب است که اشاره به ماجرای انقلاب ۱۹۵۶ مجارستان دارد. مواجهه شخصی ارافیف با این واقعه، به بازشدن چشم و گوش بستهاش درباره مردم مجارستان میانجامد: «من فهمیدم که روی زمین مردمی هستند که مجار نامیده میشوند. من فکر میکردم که "مجار"ها و "خرابکار"ها یکی هستند.»
انقلاب مجارستان برای ارافیف در حکم یک نقطه تغییر و تحول از کودکی به بزرگسالی است و تا حدودی موجب قدمگذاشتناش به حیطه بلوغ سیاسی میشود؛ بهاین معنی که خودش فکر کند و تحت تاثیر تبلیغات کمونیستی قرار نگیرد: «یکباره در زندگی بزرگسالیام چشم باز کردم و بالاخره مشتاق شدم که درباره آن بیشتر بدانم.» نویسنده در فرازهای ابتدایی کتاب و مقطعی که مربوط به دوران کودکیاش است، میگوید در سپتامبر سال ۱۹۴۷ متولد شده و کودکی شادمانه استالینی داشته است؛ بهشتی پاک و بیآلایش. اما انقلاب مجارستان و حمله تخممرغی خط پایانی برای این کودکی است. پایان این کودکی را در صفحه ۲۳۹ کتاب میبینیم که ارافیف دربارهاش میگوید: «چیزی در جهان اتفاق افتاده بود. آن دنیای کودکانه یکدست و کامل به آخر رسیده بود. در آن دنیای کودکانه سفارت تمیز بود، سفارتی که با سختگیری فقط "خودی"ها را به آن راه میدادند.» بنابراین معنا و مفهومی که ارافیف در این قسمت از کتاب در پی القای آن است، این است که آگاهیِ واقعی از جهان، کمونیسم را (حداقل در درون او) نابود کرد. در تقابل با انفعال و خودفریبی کمونیستی هم، ارافیفِ نوجوان آرزو میکند خرابکار شود؛ یعنی چیزی مثل مجارستانیها. خودش این چیز یا مفهوم دلخواه را چنین توصیف میکند: «کسی باشم که توانا است. کسی که میتواند تمام این جنجال را بیافریند.» او چند جمله بعدتر میگوید: «در بوداپست تانکهای شوروی میچرخیدند. من تصمیم گرفتم که یک مجار ترسناک شوم، شبیه سرخپوستها. دلم میخواست با دستان خودم تخممرغ پرتاب کنم و این هوس برای همیشه در من باقی ماند.»
انقلاب ضدکمونیستی مردم مجارستان در سال ۱۹۵۶
مواضع ضدروسی ارافیف در کتاب «استالین خوب» به طرز عجیبی ساختارشکن هستند و واقعا در ضدیت با هویت ملی این نویسنده، قرار میگیرند. این تصویر خود را مقابل آموزههای لیبرالیسم، هویت غربی و آمریکایی، ضعیف و زبون میپندارد و جای هیچ دفاع و توجیهی هم باقی نمیگذارد. راوی رمان میگوید از کودکی چیزی به نام «احترام به خود» به او و همنسلانش القا نشده و با توجه به این واقعیت، شگفتآور نیست که توانایی دولت روس در تخریب چهره و اعتبار خودش، بیش از حد تصور باشد. نویسنده در جایی از کتاب میگوید: «قوانین روسی همیشه آنقدر ضدانسانی بودهاند که دورزدن آنها شهامت بوده نه جرم. دولت نمیخواهد به نظام کمونیستی بازگردد ولی بر مدل اصلی حکومت روسی که حکومت متمرکز را به رسمیت میشناسد تکیه میکند و این وحشت همیشگی که در غیر این صورت کشور بزرگ و پهناور، مثل نانهای باگت فرانسوی، تکهتکه میشود، کابوس شبانه حاکمان روسی است.» ممکن است تا جایی از کتاب مخاطب فکر کند ارافیف فقط موضعی ضدکمونیستی دارد و روسیه عاری از کمونیسم را خوش میدارد اما او با روح روسی و استالین تثبیتشده در آن کار دارد و بههیچ وجه حاضر نیست با آن راه بیاید. از نظر او روسیه به شکل خودکار در هر ساختار ایدئولوژیکیاش به سمت خودکامگی حرکت میکند و سرعت رشد تکنولوژی غرب به روسیه این امکان را نمیدهد که در انزوای خرسی خودش بماند. ارافیف در زمان نوشتن کتاب معتقد بوده که انتخابی برای روسیه وجود ندارد و این کشور محکوم است که یا جزئی از دنیای متمدن باشد یا محو شود. این نویسنده کشورش را پس از پایان سلطه کمونیسم (دهه ۹۰) اینگونه توصیف میکند: «روسیه امروز شبیه به گاوی است که با طناب بسته شده و لیبرالها آن را به سمت بازار غرب میکشانند و او مقاومت میکند.» در بخش مربوط به نظریات نویسنده درباره ادبیات، مواضع او را نسبت به این شاخه فرهنگی را بیشتر واکاوی میکنیم اما در این بخش به نظری از او درباره نویسندگان روس اشاره میکنیم. ارافیف میگوید آموزههای شستوف (فیلسوف آلمانی) باعث شده به این جمعبندی برسد که نویسندگان روس شبیه به مادهشیر زخمی هستند.
ویکتور ارافیف وقتی در کتاب «استالین خوب»، مشغول گفتن از کشورش است، دو مخاطب پیش روی خود دارد؛ هموطنان و خارجیها. با این خارجیها گاهی با واسطه و گاهی بیواسطه صحبت میکند. یکی از فرازهای کتاب که در آن اصطلاحا به در میگوید که دیوار بشنود، جایی است که نوشته «خارجیها به سختی میفهمند که برخلاف کشورهای خودشان تا به الان هم در این کشور، با وجود تغییرات اساسی، مهمترین نکته ذهنیت است؛ درک ذهنی در ساختار کلامی تعریف شده و نه واقعیات. زبان، تنها بهانه وجود داشتن روسیه است. منافع حیاتی حزب ایجاب میکرد که انحصار کلام را به دست گیرد، همانطور که انحصار ودکا را در دست داشت. هرگونه دستدرازی به این یکهتازی ، دشمنی مخرب با نظام به حساب میآمد.» (صفحه ۳۵۵)
انحراف از آرمانهای عدالتجویانه کمونیستی هم یکی از مواردی است که ارافیف در این کتاب به آنها پرداخته که در کنارش ریاکاری مسئولان (در پایبندی به این آرمانها) هم تصویر شده است؛ مثل تضادی که در صفحه ۳۶۳ روایت میشود: «لیبرالهای متمول دوستدار اتومبیل در نشستهای مخفیانهمان سیگارهای کمیاب امریکایی که آن سالها به سختی گیر میآمد میکشیدند و مرتدین توتونهای شوروی را که بوی گند میداد دود میکردند.» در این جمله، منظور از مرتدین، افرادی است که به آرمان کمونیستی اعتقاد نداشتند. ارافیف در فراز دیگری از کتاب که مربوط به تصویر سیاه و دردناک از کشور کمونیستیاش میشود، قصه مواجههاش با یک پلیس را در خیابان روایت میکند. این ماجرا در صفحه ۲۹۲ کتاب آمده و درباره پلیسی است که در خیابان جلوی دوچرخه ارافیف را میگیرد اما جلوی دوچرخه فرد دیگر را نمیگیرد. اشاره محتوایی این بخش، به اجرای سلیقهای قانون در شوروی است: «در زمان شوروی، هر پلیس یک نماینده گولاک بود. قسمتی از گندیدگی امواج دنیای نفرتآورش از راه پلیس به من رسید. جواب او (پلیس) که برای خود او هم هیچ معنایی نداشت ناگهان عمق سقوط کشورم را به من نمایاند. من برای چند سال اخلاقگرا شدم. من از تمام بیعدالتیها پرده برمیداشتم.» در این اتفاق، ارافیف به مرد پلیس میگوید «_ پس چرا اونو نگه نداشتید، مگه اینجا دوچرخه سواری ممنوع نیست؟ این ناعادلانه است.» پلیس نیز پاسخ جالبی درباره جستجوی عدالت در شوروی میدهد: «توی خونهتون، پیش مامانت دنبال عدالت بگرد.» نمونه دیگر نیش و نوشهای ارافیف درباره عدالتی کمونیستی در صفحه بعدی کتاب آمده که در آن میگوید: «فقط جوانان حزب میتوانند وارد دانشگاه شوند.»
بخشی از محتوای کتاب «استالین خوب» درباره احساس بیوطنی یا بهعبارتی حسّ گنگ ارافیف درباره وطناش است. او روسیه را بهعنوان زادگاه و وطن اول میشناسد اما دوستش ندارد. پاریس را پس از دیدن، وطن دوم خود مینامد و پس از ازدواج با یک دختر لهستانی، لهستان را بهعنوان وطن سوم خود معرفی میکند. اما نکته مهم اینجاست که او از وطن چه میخواهد؟ ارافیف از وطن، رنگ و بوی فرهنگی غیر از فرهنگ روسیه و شوروی را میخواهد؛ صاف و سادهاش میشود لیبرالیسمی که در بلوک غرب دنیا جاری بود. خودش نیز پس از آوردن این جمله که «لهستان وطن سوم من شد.» دو پاراگراف بعدتر میگوید: «واقعیت این است که در لهستان مدام به دنبال ردپای غرب بودم. به تماشای فیلمهای جنگی آمریکایی میرفتم و یا در مرکز فرهنگی فرانسه مجله میخواندم.»
حضور تانکهای شوروی در بوداپست برای سرکوب انقلاب مردم مجارستان
عامل دیگری که چهره سیاه و منفور روسیه و شوروی را در این رمان نشان میدهد، سختگیری و فضای خفقان کمونیستها در بازجویی از نویسندگانی چون ارافیف است؛ بهعلت نوشتن داستانهایی که ضدکمونیستی بودهاند. ارافیف در روایت این بخشهای داستان، کاملا بیتعارف و صریح، حکومت را به باد انتقاد و توهین گرفته و وقتی به دستگیری در گردهمایی نویسندگان در یک «خانه تیمی» اشاره میکند، میگوید: «خوب میدانستیم که حقمان را کف دستمان خواهند گذاشت ولی اینکه حکومت به کل وحشی شود را حدس نمیزدیم.» او ضمن اشاره به جلسه معرفی مجله متروپل که با هجوم نیروهای امنیتی به بازداشت نویسندگان انجامید، این اتفاق را اینگونه خلاصه میکند: «با قواعد زمان کمونیستی این یک توطئه بزرگ بود. ماجرا شکل پلیسی به خود گرفت. ک.گ.ب واکنش نظامی از خود نشان داد، منطقه را مسدود کردند، اسلحه به دستان همهجا را پر کردند.» نکته جالب و عبرتآموز تاریخی این ماجرا این است که نویسندگان متهم را برای بازجویی به اتحادیه نویسندگان میبرند نه اداره اطلاعات یا نزد ماموران امنیتی. اشاره به انجام بازجویی در اتحادیه نویسندگان، بهطور غیرمستقیم القا کننده این معنی است که نویسندگی و قلم در زمان کمونیستها سفارشی و آلوده به غرایض سیاسی و اهداف حزبی بوده است. ارافیف هم ضمن زدن سوزنی به حکومت کمونیستی، جوالدوزی به خود میزند و میگوید: «برای ما چارهای باقی نماند جز اینکه ژست "قهرمانانه" بگیریم.» البته مشخص است که وقتی طرفِ مقابل، حکومت کمونیستی باشد، متهم هرکه باشد شمایل یک قهرمان را پیدا خواهد کرد. به هر حال اشاراتی که ارافیف در این بخشهای کتاب (که مربوط به بازداشت، بازجویی و محکومشدنش به اخراج از اتحادیه نویسندگان هستند) میآورد، مخاطب را به یاد کتاب «ادبیات علیه استبداد» (درباره بوریس پاسترناک و نوشتن رمان دکتر ژیواگو) میاندازد؛ بهویژه جایی که میگوید «با وقاحت تلفنهایم شنود میشد.» (جالب است که در صفحه ۴۰۶ کتاب نام پاسترناک هم مشخصا ذکر میشود.) در همین فرازها که ارافیف بهواسطه اتهام و تحت نظر بودنش، منزوی میشود، مخاطب همچنین به یاد فیلم سینمایی ضدمارکسیستی «بایکوت» میافتد که توسط محسن مخملباف در سال ۶۴ ساخته شد. «همکاران با احتیاط از دور به من نگاه میکردند.» جالب است که این جملات در صفحه ۳۷۸ آمدهاند و در صفحه ۳۹۴ از لفظ «بایکوت» بهطور صریح استفاده میشود: «حتی بندگان وفادار و پادوها و نظافتچیهای نمایندگی شوروی هم پدر را بایکوت کرده بودند.» فراز دیگری که مخاطب را به یاد کتاب «ادبیات علیه استبداد» میاندازد، صفحه ۳۹۷ و مفهوم پناهبردن مردم شوروی به رسانههای بیگانه برای رساندن صدایشان به دیگران است. بهاینترتیب که پدر پس از بازگشت از سقوط سیاسی و خلعِ مقام، به ارافیف میگوید: «میتونی برام ترتیب یک مصاحبه همگانی رو در حضور خبرنگاران خارجی بدی؟» و توضیح ارافیف هم درباره این خواسته پدر چنین است: «در آن زمان این یک عملیات انتحاری بود.»
* ۲- حضور استالین در رمان
یُسِب بِساریُنیس دزِ جوغاشویلی معروف به ژوزف استالین در رمان «استالین خوب» چهرههای مختلفی دارد که از رهگذر جملات پدر یا روایت خودِ راوی از تاریخ، ارائه میشوند. روایتهایی که شخصیت پدر از استالین دارند، مربوط به دیدهها و تجربیات مستقیم او از مواجهه با استالین هستند و جملات دیگری که راوی داستان یعنی ویکتور ارافیف درباره استالین آورده، برگرفته از روایات تاریخی و حقایقی هستند که بین مردم عمومیت پیدا کردهاند. خلاصه کلام این بخش از نوشتار این است که استالین در رمان «استالین خوب» چند چهره دارد که عبارتاند از استالین سیاسی، استالینِ شخصی، استالین اسطورهای بین مردم روسیه و استالین عاری از استالین که همان یُسِب بِساریُنیس دزِ جوغاشویلی، یعنی یک مردِ گرجی است. اما در همه این استالینها، شخصیتی مقدر است.
طبق گفته شخصیت پدر، استالین همیشه با صدایی خفه با اشتباههای گرامری فراوان حرف میزد. باز در توصیفات پدر از استالین، به این مولفه شخصیتی میرسیم که توضیحات غیرضروری به کسی نمیداد. شخصیت پدر جایی از داستان درباره اولین دیدارش با رهبر (استالین) از چنین جملهای استفاده میکند: «استالین متواضعانه بر خود تسلط داشت.» او در فرازهای دیگری از داستان از لفظ «صاحب بزرگ» برای استالین و «صاحب» برای مالاتوف (دست راست استالین) استفاده کرده است. پدر، رفتار استالین را در یکی از دیدارهای رسمیاش اینچنین روایت میکند: «"صاحب بزرگ" وسط اتاق ایستاده بود با چپقی در دهان.» و در ادامه جملاتش میگوید «استالین با قدمهای آرام در چکمههای نمدی در پشت سر من جلو و عقب میرفت.» درباره مالاتوف بد نیست این توضیح را اضافه کنیم که در برههای رئیس مستقیم پدر ویکتور ارافیف بوده و در یکی از جملات جالب که توصیفکننده حسی متضاد در درون نویسنده هستند، میتوانیم توصیف او و استالین را کنار یکدیگر، با یک شیمی قابل توجه مشاهده کنیم: «رئیسِ پدر، مالاتوف با چهره رسمی، کاه خشکی است که آتش ایدئولوژی به جانش افتاده و استالین یک قاتل سیاسی زنجیرهای.»
استالین در رمان «استالین خوب» شخصیتی شناور و سیال دارد. یعنی بنا نیست از ابتدا تا انتها با انتقادات و سیاهنماییهای نویسنده درباره این شخصیت روبرو باشیم. استالین در فرازهایی شخصیت مقتدر و وحشتناکی دارد اما در فرازهای دیگر، از اقتدار و انصافش گفته میشود و فرازهایی هم در کتاب هست که ارافیف رویکرد استالینی مردم روسیه و شوروی را کندوکاو میکند؛ یعنی میزان رسوخ این شخصیت را در درون مردمان شوروی و پیشتر از دوران کمونیسم یعنی روسیه را. نمونه یکی از فرازهایی که استالین، چهره باانصافی از خود نشان میدهد، جایی است که راوی میگوید: «استالین با انساندوستی خود پدر را حیرتزده میکرد.» البته همین جمله نشاندهنده توقع مخاطب از شخصیت استالین است. یعنی بناست مخاطب هم مثل ارافیف از انساندوستی استالین تعجب کند چون عموما او را به چنین ویژگی و خصلتی نمیشناسند. از طرفی، شخصیت پدر بوده که از دریچه نگاهش، استالین را مردی انساندوست مییافته است. در این صفحه از کتاب یعنی صفحه ۱۱۹ گویی ارافیف میخواهد با این تضاد و تناقض، خوبیهای استالین را هم ذکر کند تا روایتش، یکطرفه و بدون انصاف نباشد. از طرف دیگر، چند جمله بعدتر است که سعی به برقراری تعادل مشهود است و جملهای به نقل از پدر نقل میشود: «استالین به هیچ وجه تحمل خودمانی شدن را نداشت.»
ویاچسلاو مالاتوف و استالین
از نظر شخصیت سیاسی و کنشهای سیاستگرایانه، استالین در فرازهایی از کتاب بهطور مستقل و در فرازهایی دیگر در مقایسه با دیگران توصیف میشود؛ مثلا جمله «استالین حتی درباره کوچکترین نیاز شهروندانش پاسخگو بود.» بهطور مستقل درباره این شخصیت بیان شده اما در جایی این رهبر کمونیست در مقایسه با دیگر رهبران جهان تصویر میشود: «طبق گفته پدر، قبل از این تا سخنرانی چرچیل در فولتن، استالین روی جنگ جهانی سوم حساب میکرد. او در مقیاسهای جهانی میاندیشید. متفاوت از هیتلر، استالین به پیروزی بر ایالات متحده امریکا فکر میکرد. او همه را میخواست. در نتیجه او پیگیرانه در جهت انقلاب جهانی پیش میرفت، در جهت استقرار حاکمیت کمونیسم بر تمامی جهان.» باز هم در جایی از کتاب طبق مشاهدات شخصیت پدر اعلام میشود که استالین از میان اطرافیانش، فقط مالاتوف را آدم حساب میکرده و بقیه، همه مجری بودهاند. در صفحه ۲۹۶ رمان، ارافیف یک گفتگوی خیالی را با استالین شروع میکند و پای نظریات این رهبر آهنین را درباره هیتلر، عقاید ناسیونالیستی، لنین و تروتسکی به داستان باز میکند؛ مسائلی از جمله اینکه از نظر استالین، پشت هیتلر فقط یک ایده ملتهب ناسیونالیستی قرار داشت یا مثلا از نظر این دیکتاتور، بازگشت لنین، تروتسکی و هیتلر غیرممکن است. ویکتور ارافیف معتقد است پشت سر استالین، یک آرزوی بزرگ قرار داشت که میتوانست حتی در افریقا یا در آمریکا محقق شود. خود استالین هم در گفتگوی خیالی، سخنانی در دفاع از موضع خود مطرح میکند که از نظر ارافیف، حل معمای پدر و شوروی در آنها نهفته است. یکی از مسائل و مفاهیم مهم در این زمینه، بحث «شاهین استالینی» است. در صفحه ۲۸ در یکی از جملاتی که مربوط به توصیف شخصیت پدر هستند، راوی میگوید: «او یک کمونیست معتقد بود، شاهینی استالینی با چشمان استالینی، که غیر مستقیم در شکلگیری سیاستهای شوروی در جنگ سرد شرکت داشت. پدرم صادقانه به برتری نظام جماهیری بر سرمایهداری ایمان داشت و رویای تحقق انقلاب جهانی کمونیستی را در سر میپروراند.» طبق چیزی که در کتاب میخوانیم از نظر استالین و یک شاهین استالینی، برای رسیدن به آرزوها نباید از قربانیدادن ترسید. میلیونها نفر؛ چیزی نیست! این جمله یکی از جملات معروفی است که به نقل از استالین مطرح میشود. مفهوم «پرواز دادنِ» کشور یا مردم هم از جمله مفاهیم مورد نظرِ استالینی است که در رمان «استالین خوب» تصویر میشود: «یهودیها نمیتوانند پرواز کنند؛ نابود باد یهود! غرب نمیتواند پرواز کند؛ نابود باد غرب!» در جای دیگری از صفحات رمان، ارافیف به ایده پرواز استالینی (یعنی پرواز و رشدی که استالین میخواست به تودههای مردم بدهد) با این کنایه واکنش نشان میدهد: «همه خلبان شدند، ولی کشکی.» بعد هم با استفاده از فلسفه کییرکگور (فیلسوف دانمارکی) قصه خودش را راویت میکند که «من به اینجا فرستاده شدم تا همه اینها را به چشم خودم ببینم» همینجاست که پای کییرکگور به میان کشیده میشود چون ارافیف با ارجاعی بینامتنی و استفاده از عبارت «یا این یا آن» که اسم کتاب معروف این فیلسوف است، فلسفه و نوع نگرش این متفکر دانمارکی به زندگی را یادآور میشود. اگر نگاه دقیق دیگری درباره مفهوم شاهین استالینی با چشمان استالینی داشته باشیم، باید به این جمله نویسنده هم توجه کنیم: «استالین به چشمان او (بریا) میگفت چشمان مار.» رفتارشناسی مار و شاهین در این جملات کتاب میتواند به درک معنای آنها کمک کند اما خلاصه کلام در این زمینه آن است که لاورنتی پاولوویچ بریا از سیاستمداران و چهرههای قدرتمند امنیتی دوران استالین بود که کمی پس از مرگ او، دستگیر و به اتهام خیانت اعدام شد.
لاورنتی پاولوویچ بریا در کنار استالین
از نظر ویکتور ارافیف با زاویه دیدی دیگر، میتوان استالین را اسباببازی روسی نامید. سازنده بودن شخصیت استالین، اینجا با بنیانگذاریاش در حکومت سوپرتوتالیتاریسمی مطرح میشود. در جای دیگری هم که ارافیف با همین زاویه دید به مسائل و تاریخ شوروی نگاه میکند، درباره مفهوم قدرت بیحدومرز و مستکنندگیاش صحبت میشود. او از مفهوم قدرت بیحدومرز حرف میزند و درباره استالین و قدرتش این کنایه را میزند: «حالا وقتی از قدرت استالین سخن به میان میآید که دیگر جای خود را دارد!» جمله مهم دیگری که در اینباره میتوان در کتاب پیدا کرد، به این ترتیب است: «بر توتالیتاریسم مطلق، تندیس استالین ایستاده است.»
از نظر ارافیف، آن وجهِ استالین که مربوط به مردم روسیه و چهره اسطورهای این رهبر سیاسی میشود، ارتباط تنگاتنگی با روحیات و ویژگیهای مردم این کشور دارد. یک نمونهاش را میتوان در این عبارت مشاهده کرد که «روسها از معما خوششان میآید. استالین برایشان معما طرح کرد.» او در صفحه ۱۵۷ کتاب میگوید: «من بزرگ شدم و چیزهایی دستم آمد، برای غرب و اغلب صاحبان اندیشه روس، استالین، یک شخصیت دارد و برای میلیونها روس او شخصیت دیگری است. عوام، استالین بد را باور ندارند. آنها او را منجی روسیه و پدر ملت کبیر روس میدانند.» این جملات مخاطب را به یاد شخصیتها و حاکمان چند سده گذشته دنیا میاندازد که در پی ساختن تاریخ و هویت برای ملتشان بودند. البته استالین از ملت روس نبود و ارافیف هم در اینباره کنایههایی دارد که به آنها میپردازیم. شخصیت پدر هم که بهطور مشروح به حضورش در رمان خواهیم پرداخت، در ابتدای امر مثل عموم مردم روسیه از مریدان و پیروان استالین بوده است: «پدرم با هموطنان من همراه بود. استالین را ناراحت نکنید!» از شخصیت مالاتوف یاد کردیم. چند فراز از رمان به فراز و فرودهای این شخصیت مهم در تاریخ شوروی اختصاص دارد. از جمله تحولاتی که مالاتوف در زندگی سیاسیاش داشته، سقوطی است که در دوران حاکمیت خروشچف به آن مبتلا و در نتیجه آن منزوی شد. بهعبارتی ارافیف چرخش روزگار و روی دیگر زندگی سیاسی را که خود را به سیاستمداران شوروی نشان داد، با روایت خلاصهای از زندگی مالاتوف به تصویر کشیده است. بخشی از ماجرای منزویشدن مالاتوف در صفحه ۲۷۶ کتاب است: «مالاتوف اوراقشده، همسایه ما شد.» در همینزمینه و زمانی که مالاتوف هنوز در دستگاه استالین مسئولیت داشت به واقعیتی تاریخی درباره همسر این شخصیت یعنی پالینا سمینونا ژمچوژنا اشاره میشود که بهدلیل سوءظن زندانی شد و پس از آزادی هم به استالین وفادار ماند. ارافیف نقل قولی از این زن در داستانش آورده است؛ بهاینترتیب: «حق با ژمچوژینا بود. استالین، تنها ضامن کمونیسم در روسیه بود. هرچقدر هم آشغال بر سرش بریزند باز هم زنده است.» بنابراین ارافیف بر این رای و نظر است که هویت و مفهوم کمونیسم و حتی روح روسی در کشورش، با استالین است که معنا پیدا میکند و با گرفتن استالین از این کالبد، مانند جسم بیجانی فرو خواهد ریخت. شخصیت ژمچوژینا در جای دیگری از کتاب این جمله را درباره استالین بیان میکند: «او زنده است صرفنظر از اصلاحات.»
درباره هویت روسی و شوروی مردم سرزمین شوراها که ممزوج با نام استالین است، ارافیف معتقد است جان روسی، طبیعت استالینی دارد. به اینترتیب، میتوانیم این معنی را از نوشتههایش استخراج کنیم که مردم روسیه اگر تبدیل به بخشی از مردم شوروی شدند، به ایندلیل بود که خودشان روحیات استالینی داشتند. یعنی استعداد استالینیشدن را از پیش داشتهاند. یکی از مهمترین حرفهای نویسنده کتاب «استالین خوب» در همین زمینه، این است: «هرچه قربانیان استالین به گذشته سپرده میشوند، استالین قدرتمندتر و واضحتر میشود. قربانیان، ابرهای گذرانند. روسها وقتی به فیلمهای استالین نگاه میکنند، قند توی دلشان آب میشود و با شعف به طنزهایی که درباره اوست گوش میدهند.» او درباره دولتمردان کشورش هم بر این باور است که ناخواسته سوار بر موج استالینی هستند. این نویسنده در صفحه ۴۱۰ کتاب میگوید «عشق به استالین نماد کهنهپرستی ملت روس است.» علت باقیماندن نام و خاطره استالین را هم در تاریخ (با وجود اینکه یک آدمکش بیرحم بوده) اینچنین پردهبرداری میکند: «حقیقت این است: در سالهای دهه نود با او تصفیهحساب نکردند؛ صرفنظر از همه رازگشاییها و افشاگریها. او زنده ماند؛ و همراه با او آرزو هم.» نویسنده در همین صفحه از کتاب یکی از نتیجهگیریهایش را پیش روی مخاطب میگذارد که در آن، استالین را در روزگار معاصرش (پساکمونیسم)، آیین قدرت، دلتنگی برای امپراتوری، نظم، احترام به خشونت و تخریب باورها عنوان میکند. او ضمن اشاره به عطشی که نفس امّاره مردم روسیه برای گرایش به استالین و دوستداشتناش دارند، تعبیر جالبی را برای مدیران و مسئولان این کشور به کار میبرد: «در هر رئیس و مدیر روسیه یک استالین کوچک نشسته است. من استالین را در خود احساس میکنم.» که این حرف دقیقا ناظر به همان مسالهای است که چندسطر پیشتر به آن اشاره کردیم: استعداد استالینشدن در مردم روسیه. بالاخره استالین هم از بین همین مردم رشد کرده و تبدیل به غولی شده که در صفحات تاریخ از او سراغ داریم. ارافیف درباره این موضوع در صفحات دیگر کتاب هم صحبت کرده اما از زاویهای دیگر و با این بیان که بین او و امثالش؛ و استالین (و همفکرانش) نقطه مشترکی وجود ندارد اما از یادآوری خاطرات اتفاقات مربوط به عصر استالین لذت میبرد. این لذت دوگانه و متناقض را شاید باید با همین حس ارضای قدرتطلبی و گسترش امپراتوری روسیه در جهان توجیه کنیم. نویسنده در اینباره مینویسد: «هیچ نقطه مشترکی میان ما نیست. ولی با این حال از یادآوریشان کیف میکنم، برای من شیرین است. درست مثل توهم ارگاسم. به چه دلیلی؟ نمیدانم.»
کمی پیشتر به گرجی بودن رگ و ریشه استالین اشاره کردیم که جا دارد در این فراز از مطلب، حضور این موضوع را در کتاب حلاجی کنیم. ارافیف با طرح بحثهای ملیگرایانه بین روسها در صفحه ۴۱۱ کتاب این سوال کنایی را مطرح میکند که «چه اتفاقی افتاد؟ روسها که حتی نسبت به دورگههای روس هم با تردید برخورد میکنند و آنها را از "خود" نمیدانند، اینجا نه فقط استالین را پذیرفتند بلکه هزینهاش را هم خودشان پرداختند.»
در بخشهای بعدی این مطلب به جایگاه ادبیات و ارجاعات ادبی در رمان «استالین بزرگ» میپردازیم اما در اینجا و در موخره بخش مربوط به شخصیت استالین، جا دارد به تحلیل ارافیف درباره حضور این حاکم تاریخی در ادبیات کشور روسیه نگاهی اجمالی داشته باشیم. این نویسنده معتقد است ادبیات روسی از عهده استالین برنیامد. این ادبیات ژنرال را به دژخیم و دژخیم را به ژنرال تبدیل کرد. چهرهها را بیهدف و بیمعنا چرخاند و برگرداند و متوجه نشد که پدیده استالین برای ملت روس پدیدهای مثل پیدایش مسیح است.
پشت جلد نسخه روسی کتاب
عنوان کتابی که در دست داریم، «استالین خوب» است. اگر بخواهیم ارتباطی بین این عنوان و شخصیت استالین برقرار کنیم، به این نتیجهگیری ویکتور ارافیف میرسیم که استالین، ماسک است و روسیه استحاق استالین خوب را دارد. در پایانبندی این بخش بد نیست نگاهی به صفحه ۱۲۰ کتاب داشته باشیم؛ جایی که یکی از ویژگیهای شخصیتی و فردی استالین روایت میشود؛ پیشخدمت هنگام سِروِ نوشیدنی برای مقامات دور میز مذاکره، بهطور اتفاقی مقداری از نوشیدنی را روی لباس استالین میریزد. استالین با ژستی سبک و بزرگوارانه به آرامی او را از پاک کردن لباسش باز میدارد. جوان خطاکار غیبش میزند و دیگر پیدایش نمیشود. شخصیت پدرِ ارافیف این رفتار استالین را خودداری و کنترل نفس میداند. ارافیف پسر هم این سوال را مطرح میکند که پیشخدمت تیرباران شد؟ و پاسخ پدر اینچنین است: «پدر شانههایش را بالا میاندازد: _ نمیدانم.»
* ۳- شخصیت پدر در رمان «استالین خوب»
شخصیت پدرِ ویکتور ارافیف، یکی از پایههای مهم محتوایی رمان «استالین خوب» است؛ یک کمونیست خوب و وفادار که در پایان کار چارهای جز ترک سنگر کمونیسم ندارد چون مسیر زندگی، تصمیمات پسرش و شرایط باعث شده تبدیل به یک کمونیست بیتفاوت بشود. ظاهرا این سرنوشت محتوم همه کمونیستهای منصف بوده چون این مرام و مسلک در پایان دهه ۹۰ به آخر خط رسید. بههرحال پدر ارافیف تاثیر زیادی در شکلگیری شخصیت او داشته و هنگام جوانی و کنشگری ارافیف در عرصه ادبیات، ناخواسته وارد دایرهای شده که بهدلیل ارتباط نسبی با پسرش باید در قامت یک پاسخگو و تاواندهنده ظاهر میشده است.
پیش از پرداخت به شخصیت پدر، بد نیست به یکی از جملاتی که در ابتدای نوشتار به آن اشاره کردیم، برگردیم: «سرانجام پدرم را کشتم.» مخاطبی که هنوز کتاب را نخوانده در مواجهه اول با این جمله که ابتدای کتاب آمده، میتواند از یک کلید روانشناسانه در صفحه 50 کتاب استفاده کند. ارافیف میگوید پدربزرگش در بچگی او بهخاطر سکته مُرد اما مادربزرگ همیشه مرگ پدربزرگ را به گردن این کودک میانداخته است: «تو التماس کردی که روی دوشش بلندت کنه. بیچاره اون هم با اینکه براش ضرر داشت این کارو کرد. دلیل محکمی بود. آنزمان هرکسی، کسی را میکشت. عدهای را آلمانیها و عدهای را خودشان، و من هم پدربزرگ را کشتم.» بهاینترتیب تصویر پدرکشی در ذهن ارافیف از همان دوران بچگی نقش بسته و باید به جملهای که چند سطر بعدتر آمده دقت کنیم که «اگر این منطق خانوادگی ادامه مییافت من که پدربزرگ را کشته بودم پس باید پدر خودم را هم میکشتم.» این تحلیل روانشناسی و اسطورهای در صفحه 54 با یک کنایه همراه میشود: «ظاهرا من گناهکار و مقصر به دنیا آمدم.»
شخصیت پدر در اینرمان، غایب و دور است. یعنی ارافیف دارد درباره پدری که خاطراتی را در گذشته برایش رقم زده، صحبت میکند. لحن راویتش هم گاهی براساس شرایط تغییر میکند یعنی گاهی درباره پدرش با لفظ «پدر» و گاهی دیگر با لفظ «ولادیمیر» (اسم کوچک پدر) صحبت میکند. از جمله عباراتی که ارافیف درباره شخصیت پدرش میگوید، میتوانیم به نمونههایی مثل «او همیشه خوشبین بود.» یا «او میتوانست خیلی زود با مردم رفیق شود ولی حتی یکبار هم در زندگیاش قهقهه نزد.» اشاره کنیم. برخی از توصیفهای شخصیتی پدر ارافیف از اینطریق یعنی توصیف صرف رفتار و کردارش ارائه میشوند اما وجوه دیگر شخصیت پدر از مسیر روایت قصه زندگی و تاریخ اضمحلال کمونیسم انجام میشود. شخصیت پدر به عنوان یکی از ستونهای داستان، فراز و فرود خاص خود را دارد و ابتدا از یک نظامی، تبدیل به یک مترجم، سپس مبدل به یک دیپلمات فرهنگی و پس از آن یک مهره سیاسی اطلاعاتی میشود. در نهایت هم از همه مشاغل و امکاناتش خلع شده و مانند رئیس قدیمیاش مالاتوف کنار گذاشته میشود.
پدر در چشمانداز کلی رمان «استالین خوب»، قربانی است. او بهظاهر قربانی تصمیمات سیاسی پسرش میشود اما در باطن قربانی کمونیسم و روسیه است. اصل ماجرا هم خبر از اختناق و ساختار توتالیتری حکومت شوروی دارد. ارافیف در صفحه ۳۸۰ کتاب اشاره میکند که بمب من در دستان پدر منفجر شد. پیش از این جمله هم، سوال مهمی مطرح میکند «آیا من پدرم را "رفیق استالین" منفور میدیدم؟ آیا من متروپل را ساخته بودم که از طریق جنجال جهانی حرفم را به گوش او برسانم و ناحقبودن دیدگاه سیاسیاش را به او بفهمانم؟» این سوال را باید از زاویه تفاوت نسلها و شکاف بین ایدئولوژی و اعتقاداتشان در نظر گرفت؛ پدری کمونیست و پسری که اعتقادی به مرام کمونیستی ندارد. ارافیف در اینزمینه، جمله جالب توجهی در رمان دارد: «سایه الحاد من روی پدر افتاده بود.» و پس از اینکه به خاطر اعتقادات و فعالیتهای ادبیاش (علیه حکومت) پدرش را حسابی به دردسر میاندازد، این جمله را در توصیف حالات پدر به کار میبرد: «احتمالا او با پوست و خون خود لمس میکرد که معنای رویارویی با رژیم کمونیستی چیست، رژیمی که صادقانه و مومنانه به آن خدمت کرده بود. به نظرم میرسید که او شکست شغلیاش را تاب نمیآورد.» ارافیف ضمن اشاره به این مساله که سرویس مخفی ک.گ.ب به این نتیجه رسیده که پدرش، نقطهضعف اوست، به روایت این واقعیت پرداخته که نیروهای ک.گ.ب از طریق پدر، شروع به وارد کردن ضربات خود به این نویسنده کردند. در بخشی از این نوشتار به تشابه و تفاوتهایی که بین شخصیت ارافیف و پدرش وجود دارد اشاره میکنیم، اما در وضعیت مواجهه مستقیم و رویارو با نظام کمونیستی، جایی از کتاب میرسد که ارافیف خود و پدرش را (بعد از یک عمر تفاوت) در جایگاه مشابهی میبیند: «ما هر دو در تله گیر افتاده بودیم.» مجموع فشارهایی هم که به او وارد میشود، باعث میشود در سن ۳۱ سالگی موهای شقیقهاش سفید شوند.
۳-۱ پدر در خانواده
ارافیف درباره شخصیت پدرش به این مساله اشاره میکند که هیچگاه از او کلمهای رکیک نشنیده است. پدر در غذاخوردن، اصولگرایی محافظهکار بوده و دارای ادب و ظرافتی طبیعی بوده که با ایدئولوژیاش به سختی منطبق میشده است. ارافیف میگوید نظام حاکم بر خانوادهاش پدرسالاری نبوده و همین نیز باعث مرگ سیاسی پدر شده است. احتمالا منظورش این است که اگر پدرش، پدرِ پدرسالاری بود، جلوی او را در برخی کنشهای ادبی و سیاسی میگرفت و نمیگذاشت کار به جایی بکشد که در پایان داستان کشید.
بخشهایی از رمان «استالین خوب» به تحلیلهای ارافیف درباره رابطه والدین و فرزندان اختصاص دارد. او بر این باور است که فرزندان بالاخره به والدین خود خیانت میکنند. بهاینترتیب در فرازهایی از رمانش مشغول فلسفهبافی شده و درباب ارتباط والدین و فرزندان موضوعات فلسفی، روانشناسی و جهانبینی مطرح میکند. او ضمن بیان اینکه فرزندان با هر رفتاری به پدر و مادر خود خیانت میکنند، در صفحه ۹۶ کتاب میگوید: «ما برای فرزندانمان منطقه حائل تا مرگ هستیم و آنها برای ما، نه فقط ادامه نسل بلکه انعکاس ابدیت هستی و وجودند.» توجه داشته باشیم که ارافیف از یک سو بهعنوان فرزند با پدرش ارتباط داشته و از سوی دیگر وقتی مشغول نوشتن این رمان بوده، خودش دارای فرزند بوده و پدربودن را تجربه کرده و احتمالا تا وقتی که خودش پدر نشده، نفهمیده پدرش چه سختیهایی کشیده و چه فشارهایی را تحمل کرده است. او در ادامه همین بحث میگوید: «مرگ فرزند، والدین را از پا درمیآورد، این فروریختن ادامه هستیشان است. مرگ والدین، فقط تکهای تراژیک در زندگی انسان است.» نویسنده در یکی از تاملات فلسفیاش درباره خانواده، والدین را خصوصیترین چیزهایی عنوان میکند که انسان دارد و اشاره میکند که مسائل خصوصی خانوادگی او به جنجال بینالمللی تبدیل شده و خانوادهاش به مرز انحلال رسید.
ارافیف در زمینه واهمه دوران کودکی از آسیبزدن به پدر و مادرش، کنایهای روانشناختی دارد که در آن یقه پدر علم روانشناسی را میگیرد: «زیگموند فروید میتوانست از من راضی باشد. شخصا در اثبات تئوری روابط میان پدران و پسران او سرمایهگذاری کردم.» ممکن است مخاطب با خود بپرسد علت طرح این مسائل در رمان «استالین خوب» چیست. که پاسخ این سوال را در صفحات بعد، وقتی به قصه فاصلهگرفتن ارافیف از پدرش و همچنین روایت کودکیاش در پاریس میرسد، متوجه خواهد شد. اینهم یکی از دلایلی است که در ابتدای نوشتار اشاره کردیم باید این رمان را دوبار مطالعه کرد.
ولادیمیر ایوانوویچ ارافیف (پدر) سال ۱۹۵۰
بخشهای مربوط به ارتباط خانوادگی با شخصیت پدر، پر از مقایسه و بیان شباهت و تفاوتهای راوی با این شخصیت هستند. ارافیف در صفحه ۳۱۱ در یکی از مقایسههایش میگوید: «اگر پدر را به پاریس فرستادند و به طرف فرهنگ هل دادند، مرا به زندگی در کشورم فرستادند که به نظر استعاره ناکامی بود. تجسم بدکرداریهای من. به من گفتند: اینجا جایگاه کاری تست.» منظور از این نیش و کنایه، سختبودن شرایط ارافیف نسبت به پدرش است؛ پدر مجبور شده در پاریس به ماموریت برود و ارافیف در شوروی و کشوری که دوستش نداشته دوران جوانی و شکوفاییاش را بگذراند. از دیگر نیشوکنایههایی که ارافیف در کتاب میزند و مربوط به رابطه او و پدرش میشود، در صفحه ۳۰۲ و مقطعی است که پدر بهعنوان دیپلمات در داکار (آفریقا) خانهای ویلایی میخرد و ارافیف جوان را برای گذراندن تعطیلات به آنجا میخواند. ارافیف میگوید: «در آن زمان من دیگر دشمن ایدئولوژیک پدر شده بودم.» اما کنایه اصلی مربوط به صحنه تنیسبازیکردن با پدر و ریشخند آموزههای کمونیستی است: «من و او تنیس بازی میکردیم و پسران سیاهپوست، در اطراف زمین میدویدند و توپهایمان را جمع میکردند. این خیلی سوسیالیستی نبود، ولی اگر خدمات آنها را رد میکردیم ممکن بود بیپول بمانند و باید انتخاب میکردیم؛ یا به آنها کمک عملی میکردیم و یا در زمین تنیس هم برای برقراری سوسیالیسم مبارزه میکردیم.» البته باید به این موضوع اشاره کنیم که عرض شکاف واگرای اخلاقی و ایدئولوژیک پدر و پسر از جایی، با همگرایی کوچک و کوچکتر میشود. تجملگرایی دیپلماتیک پدر در آفریقا و غربزدگیاش در پاریس (که در ادامه بهطور مفصل به آن خواهیم پرداخت) باعث نزدیکشدن این دو به یکدیگر میشود. ارافیف در اینزمینه هم کنایه دیگری دارد: «در پدر عناصر نوجوانی ظهور کرده بود؛ خرید سوئیتشرتهای مارکدار و گرانقیمت با رنگهای تند و زننده.»
یکی از موارد تشابه که ارافیف با پدرش عنوان میکند، رویکرد ایدهآلیستی و پافشاری روی دیدگاههاست. البته این تشابه موجب دورشدنشان هم میشود. یعنی مانند دو قطب همنام که از یکدیگر دور میشوند؛ پدر و پسرِ شبیه به یکدیگر مرتب از هم دور میشوند تا جایی که همگرایی دوبارهشان شروع میشود. پدر ارافیف در عقیده و مرامومسلک، دوستدار و پیرو لنین بوده اما شرایط طوری پیش میروند که از مرید استالین تبدیل به فردی مخالف او میشود. (البته سالها پس از مرگ استالین) ارافیف در برشماری یکی دیگر از تضاد-تشابههای متناقض و پارادوکسیکال خود با پدرش میگوید به نظرم میرسد که فقط شباهتهای فیزیکی نیست که من و پدر را به یکدیگر نزدیک میکند، این نیز هست که هر دو در زندگی بسیار دروغ گفتهایم، آنهم فقط به یک بهانه و دلیل مشابه.
یکی از تشابههای قطعی پدر و پسر در این کتاب، پیرشدن در جامعه شوروی است. با توجه به نوشتههای صفحه ۱۲۱، میتوانیم تصویر تلمیحی و استعارهای ارافیف از خود و پدرش را مشاهده کنیم؛ تلمیحِ این ضربالمثل که پسر، تصویری از پدرش است. «به هر حال باز هم او را با من اشتباه میگیرند، با دیدن او مردم وحشتزده میشوند که من چرا اینقدر پیر شدهام؛ آخر یک بیماری وجود دارد به نام پیری ناگهانی و زودرس. قبلا همه میگفتند که من چقدر به پدر شبیه هستم. الان به او میگویند که چقدر به پسرش شبیه است. این پیروزی اجتماعی کوچک من است که خوشحالم نمیکند و بیش از پیش میترسم که به او شبیه شوم.» بنابراین دلیل ترس ارافیف از شبیهشدن به پدرش، فقط کمونیستشدن نیست بلکه پیرشدن نیز هست. اگر او شبیه پدرش شود، پیر هم میشود و این، ظاهرا خواسته محالی است که نمیشود در جامعه شوروی به آن جامعه عمل پوشاند.
یک وجه دیگر شخصیت پدر که در ارتباط با خانواده معنا پیدا میکند، مردانگی او بهعنوان یک مرد و همچنین یک همسر است. ارافیف در صفحه ۳۳۵ به این مساله اشاره میکند که پدرش یک هوس ممتازه به نام «تنیس» داشته است. اگر از زاویه روانشناسی به این مساله یا علاقه نگاه کنیم، برپایه مختصاتی که ارافیف از شخصیت داستاناش ارائه میدهد، جذابیت بازی تنیس برای شخصیت پدر معادل جذابیت زنان است. شخصیت مادر هم تنیسِ پدر را جزء یکی از ویژگیهای او میپذیرد. مواجهه مادر با این وضعیت چنین است: «او حسادت نمیورزید، فقط نگران میشد، گاهی تا حد اشک ریختن.» از طرفی شخصیت پدر، هیچگاه درباره زنان اظهارنظر نمیکند، بهویژه اگر شبیه به اسب (زیبا از نظر پدر) باشند. از خلال همین جملات میتوان چند کُد شخصیتی دیگر را هم از پدر دریافت کرد. او به اسبها علاقهدارد و آنها را موجودات زیبایی میداند. اما با زنها کاری ندارد و سرگرمی اصلیاش که حتی جای جذابیتهای زنان را هم برایش گرفته، ورزش تنیس است. در همینزمینه باید به موضوع مهم دیگری که درباره روابط خانوادگی شخصیت پدر مطرح میشود، توجه کنیم و آن؛ تفاوتها و چالشهای شخصیتی پدر و مادر است. پدر و مادر ارافیف، روابط شکننده و ضعیفی دارند. شخصیت مادر با زندگی در پاریس،
تحت تاثیر امپرسیونیستها قرار میگیرد و به سمت روشنفکری حرکت میکند اما پدر نه. فردگرایی زیرپوستی امپرسیونیستی مادر، آنهم به صورت ناقص، کافی است تا مادر را به سمت تفسیر و شناخت ویژه خود از شخصیت پدر سوق دهد. ارافیف درباره این رویکرد مادرش میگوید طبق سنتهای اصیل روسی، این اگر خلاف قانون نبود دست کم به دور از ادب بود. درجایی از رمان که مربوط به مهمانیهای دیپلماتیک در پاریس است، ارافیفِ کودک به دلیلی توسط پدر و مادر تنبیه، و از آنها آزرده خاطر میشود. همین صحنه تنبیه و مجازات بدنی، باعث تفکیک احساسی او از والدین و شروع زندگی موازیاش با آنها میشود. نویسنده با لحنی که مربوط به روایت خاطرهای در زمان گذشته است، از شبی که کتک خورده با عنوان «شب تازیانه» یاد میکند. در طول رمان، بارها به تفاوتهای عقیدتی و فکری پدر و مادر اشاره میشود. مادر، زمانی که پدر هنوز یک کمونیست خوب است، بهمرور به سمت ارزشهای لیبرالی و اومانیستی زندگی حرکت میکند اما پدر بر نشر و توسعه کمونیسم پافشاری میکند. روایت ارافیف در اینزمینه بهنظر جانبدارانه و بهنفع پدر میرسد. چون پدر رفتار معقولانهتری از خود نشان میدهد. او در صفحه ۲۴۶ کتاب میگوید: «پایههای داوری اخلاقی زنانه، متزلزل بود. زنان قرن بیباوری. هرچه این پایهها نااستوارتر بودند، آنها جدیتر و بیرحمتر میشدند. مادر راه لیبرالیسم کامل را پیش گرفت. استالینیسم شوهر، حال او را به هم میزد.»
۳-۲ پدر در عرصههای سیاست، دیپلماتیک و فرهنگ
پدرِ ارافیف، بهنوعی شاگرد و دستپرورده مالاتوف است. در رمان هم بهطور مستقیم و صریح به این مساله اشاره میشود: «مثل استادش مالاتوف، به طور غریزی فهمیده بود که فرهنگ خطرساز است و خودبهخود با انحراف به راست و با جابهجا کردن چشماندازها نقش دولت را تضعیف میکند.» مالاتوف مردی سیاستمدار بوده و دستپروردهاش هم سیاست را بیشتر از فرهنگ دوست داشته است. بهاینترتیب در فرازی از رمان که پدر دوباره از بخش فرهنگ به قسمت سیاسی منتقل میشود، ارافیف از این جمله استفاده میکند: «او به دنیای آشنای خودش بازگشت.» اما بههرحال طبق گفتههای قدیمی، سیاست به کسی وفا نمیکند و پدر نیز سرنوشتی مثل مالاتوف پیدا میکند: «سرانجام مشابهِ او با مالاتوف، نقشآفرینی عجیب سرنوشت بود.» اینجمله که در آن تقدیرگرایی هم دیده میشود در صفحه ۴۱۴ و چند پاراگرافمانده به پایان کتاب درج شده است.
مفهوم مهمی که با ورود پدر به کارهای سیاسی و فرهنگی حکومت شوروی مطرح میشود، «خودی»و «غیرخودی» است. پدر با شروع کارش وارد حلقه «خودیها» میشود. خودیها کسانی بودهاند که به تعبیر ارافیف از بودن دست کشیده و رفتار «باش»گونه داشتهاند. توضیح بهتر این مفهوم را میتوانیم در این جمله کتاب ببینیم: «نظام بیش از آنکه شاعران و نویسندگان مخالف را به قتل برساند، بیشتر تلاش کرد آنها را از بودن ساقط کند و "باش" جای بودن را گرفت.» نظام و ساختار حکومتی که پدر در آن مشغول به کار شده، عادت به قربانیکردن دارد. اما نکته اینجاست که فلسفه این قربانیکردن چگونه در رمان «استالین خوب» بیان میشود. بیان ارافیف و چشماندازی که از این موضوع ارائه میکند، چنین است که این رفتار نه یک هوس، بلکه منطق ادامه وجود نظام کمونیستی شوروی بود. نقش استالین نیز در این میان، اعلان جنگ به طبیعت بشری و انجام کارهایی بوده که کلیسای قرون وسطی هم (به تعبیر مترجم کتاب) پیش او لُنگ میاندازد. استالین در راه منطق حیات نظام کمونیستی یعنی همان قربانیکردن، نسل از پی نسل دم همه را چیده است. موفقیت طرحهایش نیز در این مسیر (تجدد و نوسازی پایدار کشور)، هم به میزان انعطافپذیری روسها بستگی داشته هم پاکسازی از لوث وجود کسانی که تفاوت میان وعدهووعید و توانایی بشری را میفهمیدند. در ساختاری که به آن اشاره شد، تعریف حکومت از ملت و رفقای حزبی، به ترتیب «رذل» و «گله» است.
ارافیف پدر در کهنسالی
با برگشت به سمت شخصیتِ پدر دیپلماتیکِ ویکتور ارافیف، به این مولفههای رفتاری از او میرسیم که نه شوخی و نه توان نظامی او را نمیترسانْد. ارافیف پدرش را هیچگاه مست ندیده و با وجود آنکه مستیطلبی و شوق به ویسکی، بارزترین بیماری دیپلماتهای تمام کشورها، از جمله دولتهای عربی و زنانشان بوده که عموما به الکلیشدنشان در بازنشستگی میانجامیده؛ پدر ودکای روسی را دوست داشته است. اما نکته اینجا بوده که پدر هیچگاه به سبک روسی شادخواری یا زیادهروی نمیکرده که از خود بیخود شود. توجه داریم که ارافیف با ارائه این توصیفات و کُدهای شخصیتی، تصویر مقتدر و منضبطی از پدر ارائه میکند که بناست در آینده بشکند. اما تغییر و تحول پدر دقیقا از همین نقطه یعنی شراب شروع میشود. تحولی که در فرازهای بعدی این نوشتار در قالب مفهوم «غربزدگی»به آن خواهیم پرداخت: «پدر و مادر درست در آن چیزی حل شدند که تا قبل از انقلاب کمونیستی کسی فکرش را هم نمیکرد، والدین به شراب فرانسوی علاقهمند شدند که بعدها به شاخص خانوادگی ما تبدیل شد.»
در بخشی از رمان که مربوط به دوران عزت و افتخار پدر در قامت رایزن فرهنگی شوروی در فرانسه است، پدر شرایطی داشته که ارسال یک دستخطاش به مسکو درباره وضعیت مشکوک سیاسی یک هنرمند، میتوانسته زندگی او را به هم بریزد و ممنوعالخروجش کند. در همین فراز است که ارافیف پدرش را چنین توصیف میکند: «او آدم مهم و خطرناکی است. نزد او چربزبانی میکنند و با او دوست میشوند.» پدر در این مقطع از مسئولیتاش مراقب بوده بازیگران جماهیری به گناه آلوده نشوند و از طرف دیگر به بازیگران فرانسوی هم در باغ سبز نشان میداده است. در فرازهایی که مربوط به بروز این رفتار پدر هستند، مطالبی تاریخی درباره ارتباط هنری شوروی و فرانسه هم بیان میشود؛ از جمله حضور ایو مونتان هنرپیشه مشهور فرانسوی که بازیچه مسائل سیاسی شده و به مسکو سفر کرد. این سفر به تعبیر ارافیف، بوی لیبرالیزهشدن روسیه را میداد.
در جمعبندی بحث مربوط به شخصیت سیاسی و دیپلماتیک ولادیمیر ایوانوویچ ارافیف، میتوان به دو مفهوم دلاوری و قربانیشدن او اشاره کرد. پدر ارافیف بهدلیل اینکه به پسرش برای اعتراف فشار نمیآورد، موجب میشود در نهایت هیچیک از اعضای مجله مخفی متروپل لو نروند. ارافیف در اینباره در فرازهای پایانی کتاب میگوید: «هیچیک از دوستان مجله متروپل متوجه دلاوری پدرم نشدند.» او همچنین درباره قربانیشدن پدر بهپای فعالیتهای ادبی سیاسی خود و ثمربخشبودن این قربانیشدن، میگوید: «قربانی شدن پدر، در زمان گورباچف بویش بلند شد و ثمرههای مثبتش را داد.»
۳-۳ پدر در پیشگاه استالین و مکتب کمونیسم
جایی از صفحه ۶۵ کتاب وقتی پدر هنوز نظامی است و تبدیل به چهره فرهنگی نشده، از او با لفظ «کمونیستی بااراده و استخواندار» یاد میشود. در صفحه ۱۴۴ هم نمونهای از سختگیریها و دیسیپلین خاص کمونیستها روایت میشود: «پدر من هیچگاه بیمار نمیشد. در دبیرخانه مالاتوف بیمارشدن نقض دیسیپلین حزبی به شمار میآمد و پدر یک کمونیست با دیسیپلین بود. مالاتوف خطاب به همکاران: _ یک انسان با دیسیپلین هیچگاه سرما نمیخورَد» شخصیت پدر به این مرام و دیسیپلین پایبند است.
در طول رمان، در برخی فرازها ارافیف سوالاتی درباره استالین از پدرش میپرسد و بخشی از ساخت شخصیت استالین در پاسخ این سوالات انجام میشود. بنابراین در یک رابطه دوطرفه، بخشی از وجود پدر و استالین در این رمان از یکدیگر تغذیه میکند. در صفحه ۱۲۱ درباره دیدگاهِ بهروزشده پدر درباره استالین صحبت میشود: «مدتها پدرم را سوالپیچ میکردم، آیا استالین خودش به کمونیسم ایمان داشت؟ یا فقط همینطوری یک امپریالیست جماهیری بود؟» ارافیف در اینزمینه بین دو پاسخ مردد است؛ یعنی میان دو قطب اندیشه درباره استالین: یک سادیسمی و قاتل مالیخولیایی از دیدگاه روشنفکران روسیه، یا یک مصلح دیکتاتور. پاسخ سوال را هم اینچنین به مخاطب ارائه میکند: «پدر الان هم به دومی تمایل دارد.» در صفحه ۱۲۳ کتاب جایی که پدر همچنان مشغول توصیف استالین برای پسرش است، آمده است: «پدر با بردباری تائید میکند: _ بله او نگاه وحشتناکی داشت. خودش خوب میدانست و گاه نگاهش را میدزدید. به خاطر هدفی مقدس، میتوانست تمام اطرافیانش را بکشد. او کمونیسم را به ملت ما قالب کرد. استالین باهوش بود. کافی است که فقط به زدوبندش با هیتلر نگاه کنیم. هیچکدام از حاکمان شوروی نمیتوانستند راهکاری به این ظرافت را به سرانجام برسانند. ما هیتلر را به سمت جنگ با غرب سوق دادیم.» توجه کنیم که این سخنان را یک پدر استالیندیده و وفادار به او، سالها پس از مرگ استالین میزند.
شخصیت پدر در طول سالهای مختلف به این سوال ارافیف که «تو استالین را دوست داشتی؟» پاسخهای متفاوت داده است. در زمینه گردش عقیدتی میتوانیم به نکات جالبی در این رمان توجه کنیم. مثل جایی از صفحه ۱۲۸ که ارافیف خودش را در تقابل با پدر، روشنفکر لیبرال میداند یا در جایی که میگوید شخصیت پدر وقتی برایش جالبتر شد که در دهه ۹۰ ( پس از فروپاشی کمونیسم)، پدرش متفاوت از بسیاری از انقلابیون کادر وزارت خارجه شوروی، در انتخابات به جریان ضدکمونیستی رای داد. روایت چنین رفتاری از یک پدرِسابقا کمونیست، به احتمال زیاد به معنای فاتحه دوران استیلای کمونیسم است.
نتیجهگیری و جمعبندی این بخش از نوشتار که درباره شخصیت پدر در رمان «استالین خوب» است، به ارتباط ظاهری و محتوایی با عنوان کتاب میانجامد؛ جایی از صفحه ۱۷۵ که ویکتور ارافیف میگوید: «پدر من همان استالین خوب است. اصلا هر خانواده، حوزهای کمونیستی و پدر، رهبر آن است. اوست که دوست میدارد و نفرت میورزد، مگر استالین روسها را بچههای خود نمیدانست و مگر روسها بچه نبودند؟»
* ۴ - غربزدگی و مصادیقش در کتاب
غربزدگی یکی از مفاهیم مهم کتاب «استالین خوب» است. البته نویسنده کتاب از این لفظ استفاده نکرده اما علاقهاش به غرب و جهانِ بیرون از شوروی بهطور مشهود در کتاب خود را نشان میدهد. در اینزمینه اشارات مستقیم و غیرمستقیمی در متن وجود دارد و در بخش اشارات مستقیم، مقایسههای زیادی بین زندگی در شوروی و فرانسه ارائه شده است. وقتی پدر بهعنوان رایزن فرهنگی به پاریس اعزام میشود، ویکتور ارافیفِ کودک، هم همراه پدر و مادر به فرانسه میرود و در ابتدای امر از عدم شباهت روسیه و فرانسه میگوید. یک جمله کلیدیاش هم در اینزمینه چنین است: «فقط پاریس توانست وطن دوم من شود.» در نتیجه کودک خامی که مشغول زندگی در بهشت استالینی در مسکو بوده، با قدم گذاشتن به پاریس، وارد بهشت غربی میشود: «از جزیره کمجمعیت بهشت کودکیام "مسکو"، مرا به بهشت واقعی دنیا بردند. بهشت ممدوح و متبرکی که آن زمان هنوز در اواسط دهه پنجاه زنده و ملموس بود.» یکی از نقاط عطف شخصیت ارافیف در رمان مربوط به قدمگذاشتن به همین بهشت یعنی شهر پاریس است. تعبیری که نویسنده در صفحه ۱۶۷ کتاب برای این مساله بهکار برده، از نو متولد شدن است که همراه آن، پدر و مادرش هم شروع به پوستاندازی کرده و روند تحول از انسانهای سوسیالیست به لیبرالِ کاپیتالیست را در پی میگیرند. (البته این روند در مادر زودتر خود را نشان میدهد) ارافیف در مقایسهای که بین مادرش و زنان فرانسوی دارد، از لفظ «بیگانگی غیرروسی ظریف» استفاده کرده و از این تعبیر برای تغییر جسمانی و آرایش مادرش استفاده کرده است: «مادرم دیگر تپل نبود. روز به روز شباهتش را به مادر خودم بیتشر از دست میداد.» بد نیست به لفظ «مادرِ خودم» توجه داشته باشیم. ارافیف زنی بدقواره و چاق را بهعنوان مادرِ روسی خود میشناسد و زنی که شبیه استانداردهای غربی و فرانسوی شده باشد، برایش غریبه به نظر میرسد. اشاره همراه با کنایه ارافیف در ادامه داستانِ تغییر و تحولِ خانوادهاش، به اینجا میرسد که بگوید اعضای این خانواده حتی لباس زیرشان را هم از پاریس و با مارکهای فرانسوی انتخاب میکنند. حلشدن تدریجی پدر و مادر ارافیف در سبک و شیوه فرانسوی با این جمله خود را بیشتر به رخ مخاطب کتاب میکشد: «پدر و مادرم روزبهروز به خارجیها شبیهتر میشوند.» در عینحال نویسنده در همین بخش از کتاب پدرش را یک «دیپلمات _ تروریست واقعی» میخواند. در صفحه ۱۷۳ هم کنایهای حواله کمونیسم میکند که مربوط به همان قصه کشتن هویت سیاسی پدر است: «پدرم با تاریخ بد است. همه چیزهایی که او برضدشان جنگید پیروز شدند. هرچه که او برای آن مبارزه کرد همراه با نام کشورش فرو ریخت و با شکست روبرو شد.»
تقابل سوسیالیسم و جامعه لیبرال، در رمان «استالین خوب» فقط در عرصه سیاست و اجتماع خلاصه نمیشود و ارافیف، هنر سوسیالیستی و ذات رئالیسم-سوسیالیسم را به تندی مورد هجمه قرار داده است. او معتقد است هنر سوسیالیستی در وجود خود، وحشت، طنز، زجر و درد و انتقام را جا میداده و درباره رئالیسم سوسیالیسم هم که از نتایج قدرت گرفتن بلشویکها در روسیه بود، اینچنین یاد کرده است: «خود رئالیسم سوسیالیستی، فاجعه تمامعیار ملی بود که درگیر خیال خام جاودانگی، شده بود.» ارافیف در یکی دیگر از جملات و بخشهای ضد میهنی کتابش میگوید آنچه شگفتزدهاش میکند کنایههای نقاشها یا هنرمندان سوسیالیست نیست که احساس ترحم را نسبت به سستی و ضعف قهری هنرمند در او برمیانگیزند، بلکه عامل تعجبش، آرزوی روسها در پیوند ایدهآل ملت و دولت است که با عامل ادبیات سیاسی- شکسپیری به گردن استالین افتاد. در مورد این مساله میتوانیم به دید و نگاه رایزن فرهنگی شوروی در فرانسه (یعنی پدر) اشاره کنیم که با نیش و کنایه ارافیف، گشاینده دریچههای سدهای فرهنگی توصیف میشود اما در هر صورت به فرهنگ علاقهای پیدا نمیکند. مقصود ارافیف آن است که پدرش در قامت یک رایزن فرهنگی هم فردی فرهنگی نبود بلکه مقامی سیاسی و امنیتی به حساب میآید. فرهنگ از نظر پدر، بخش سوت و کور سیاست و در واقع بیش از یک زنگ تفریح نبوده است؛ مثل گردش روزهای یکشنبه در یک موزه. پدر ارافیف بیش از آنکه مشتاق رایزنی فرهنگی بوده باشد، آرزو داشته رایزن سیاسی شود تا با مدیریت سفیر وینوگرادوف بتواند ضربههای سختی به غرب وارد سازد.
ارافیف در فرازهایی از رمان «استالین خوب» برای بیان تفاوتهای فرهنگی فرانسه و شوروی یا بهتر بگوییم بلوک غرب و شرق، از شرابها و پنیرهای فرانسوی و روسی استفاده کرده است. خلاصه کلام اینکه جایگزینشدن غذاهای فرانسوی به جای غذاهای روسی در خانه (آمدن فرهنگی غربی و رفتن فرهنگ روسی)، با این جمله از صفحه ۱۷۹ کتاب خود را به وضوح نشان میدهد: «سیبزمینی سرخکرده روسی، که همیشه در ماهیتابه میسوزد، عقبنشینی میکند و اینگونه چهل سال از زمان جلو میافتیم.» ارافیف وقتی در فرانسه مورد هجوم گسترده مولفههای فرهنگ غربی قرار میگیرد، به داشتن تابعیت دوگانه اشاره میکند و بخش شرقی وجودش را در تقابل با بخش غربی آن میبیند. او میگوید «همین تابعیت دوگانه است که به من اجازه میدهد بگویم که روسیه به اروپا تعلق ندارد: روسیه طبیعتی غالبا ضد اروپایی دارد.» او در صفحه ۱۸۰ رمان بهطور صریح به دگردیسی و اروپاییشدن پدر و مادر روساش اشاره میکند. در نتیجه اتفاق مهمِ غربیشدن، میتوانیم تحلیلی روانشناسی درباره مسابقه غربزدهشدن را بین ارافیف نوجوان و خانوادهاش شاهد باشیم. او میگوید «هیچکس مثل من توسط پاریس برگزیده نشد.» و «اگر پدر و مادر من در پاریس از نو متولد شدند باید با شجاعت بگویم که من از آنها پیشی گرفتم. در پاریس من برای تمام زندگیم به وطن خود خیانت کردم.» یا «شاید اگر فرانسه اینقدر بوی خوش نمیداد و اگر اینقدر خودمانی نبود، من یک جماهیری واقعی شده بودم.»
یکی از کارتونهای مطبوعاتی درباره جنگ سرد و تقسیم دنیا به بلوک شرق و غرب
روسیه و شوروی را به شطرنجبازهای قهارش میشناسند. بنابراین یکی دیگر از نشانههای غربیشدن را در خانواده ارافیف، میتوان در شخصیت پدر جستجو کرد که به روایت نویسنده کتاب، بازی تنیس را آغاز کرد و شطرنج را به فراموشی سپرد. (صفحه ۱۹۹) قلمزدن ضدمیهنی ارافیف در کتاب «استالین خوب» در صفحه ۱۹۳ به تیرخلاصی میرسد که او با لحنی تحقیرآمیز به سرِ روسیه و فرهنگش شلیک میکند. او در این کار، پا را فراتر از ماجرای فرهنگ و آشپزی یا عادات مردم روسیه و فرانسه میگذارد و پای قانون و جبر و اراده را وسط میکشد: «ولی اگر در دنیای روسی، چیزی مستقل و ویژه هم وجود داشته باشد، این فقط بوی روغن سوخته و مانده نیست، بلکه وارونه کردن جبر و اراده، قانون و قسمت، تقدیر و بخشش الهی و دیگر کنایهها به جریانات معطل مانده زندگی را نیز شامل میشود.» یکی از موارد جالب و مشابهی که بین عموم مردم و هنرمندان جامعه ایران با مردم روسیه کتاب «استالین خوب» وجود دارد، خودباختگی برخی هنرمندان در مواجهه با فرهنگ غرب است. بههرحال چه ایران و چه روسیهای که ارافیف توصیفش میکند، با پدیدهای بهنام غرب روبرو هستند و هویتشان هم چیزی غیر از غرب است. اما جذابیتهای ظاهری زندگی غربی برای هر دو جذاب است؛ هم ایران هم روسیه (یا شوروی قدیم). ارافیف در صفحات ۳۰۶ و ۳۱۲ کتاب دو اشاره به این مساله دارد. اشاره اول کنایهای فرهنگی و مربوط به زمانی است که از پاریس به مسکو برگشته و در مدرسهای شلوغ و کثیف (کمونیستی) تحصیل میکند. او میگوید به محض اینکه مبصر کلاس شد، ترتیب تهیه و تدارک یک انقلاب مخملی را در کلاس داد: «گوش کردن صفحههای «راک اند رول» فرانسوی و جان آلیده. میدیدم چطور بچههای چشم و گوش بسته از صدای بلند موزیک به وجد میآمدند...» اشاره دوم هم درباره هنرمندانی است که از روسیه به کشورهای غربی(برای خوشگذرانی) میروند و برمیگردند. ارافیف به دوگانگی رفتار اینگونه هنرمندان پرداخته و با اشاره به اینکه در آنها (هنرمندان) چیزی از جنس دیگر وجود داشت، کنایه میزند: «هیچوقت نمیشد فهمید، آنها به صورت قانونی از مرز عبور میکنند، ویولن گرانقیمت میخرند و با همکاران آمریکاییشان دیدار میکنند و با آنها همهجا پیوند برادری میبندند. آیا این به نفع فرهنگ شوروی کمونیستی است؟» ارافیف در همین فرازهای کتاب به کاپیتالیسم هم اشارهای دارد. این اشاره مربوط به جایی است که مشغول نقاشیکردن پول میشود: «نقاشی پول، اولین جنجال ایدئولوژیکی زندگی من شد.» بدیهی است این اشاره هم یکی از مولفههای قلم این نویسنده درباره سبک زندگی مادیگرایانه غربی است.
دولت فرانسه پس از بررسی رفتار و فعالیتهای پدرِ ارافیف، متوجه میشود رایزنی فرهنگی برای این مقام روس، یک پوشش سیاسی برای انجام اقدامات امنیتی است. بههمین دلیل ارافیفِ پدر از فرانسه اخراج میشود. چندی پیش از آن، دزدیدهشدن دوربین فیلمبرداری پدر، شاعبه جاسوسبودنش را (که بعدا قرار است از شاعبه به حقیقت تبدیل شود) تقویت میکند. «پدر و مادرم مطمئن بودند که دوربین را پلیس مخفی فرانسه دزدیده است ولی به من گفتند که دزدهای معمولی بوده اند. آیا پدرم جاسوس بوده؟» سپس در صفحات بعد دوباره به مساله جاسوسبودن پدر و اخراج خانواده ارافیف از فرانسه اشاره؛ و ضمن آن، از حضور نماینده ک.گ.ب در فرانسه صحبت میشود. ارافیف در این فراز پدرش (یعنی رایزن فرهنگی شوروی در فرانسه) را در جایگاهی برابر با نماینده ک.گ.ب (یعنی جاسوسی که نماینده دستگاه جاسوسی شوروی است) قرار میدهد. او هر دو را بازیگران یک سیرگ میداند با اینتفاوت که پدر با دستکش سفید و نماینده ک.گ.ب با تازیانه کارشان را انجام میدهند. ولی هدفشان به تعبیر ارافیف یکی است: «همهچیز فرو بریزد و فرانسه از صفر شروع کند.» که میتوان آن را ضدیت با غرب تفسیر کرد.
نویسنده کتاب «استالین خوب» در روایت فرازهای مربوط به اخراج از فرانسه و پس از آن بازگشت به شوروی، از این جمله استفاده کرده است: «وطن آغاز میشود.» این وطن، جایی است که بوی آبجوی ارزان «ژیگولی» میدهد و از چیزهای بیارزش تشکیل شده است. بازگشتِ از فرانسه به شوروی و همکلاسشدن با بچههای معمولی و بدبخت در مدرسه، مساوی با پایان بهشت دیپلماتیک است. جالب است که در آندوران چارلز بوکوفسکی نویسنده و شاعر مشهور آمریکاییِ روستبار با ارافیف هممدرسهای بوده و نویسنده کتاب در اینفراز از او با عنوان «بوکوفسکیِ مرتد» یاد میکند. روایت بدبختی و بیچارگی در مدارس کمونیستی شوروی هم متمرکز بر همکلاسیهاست؛ مثل این جمله که «نیمی از کلاس، خانههایشان را با اجاقهای چوبسوز گرم میکردند. کسانی که به چشمم مشتی لات و بیسرو پا بودند. تفاوت میان پاریس و مسکو آنقدر غرنده و گوشخراش بود که مسکو را در خیالاتم طوری رنگ زدم که انگار در خارج اصلا چنین شهری وجود نداشت.و به اکتشاف نیستها روی آوردم.» اما سیاهبینی مطلق و بیتخفیف ارافیف را درباره مدرسه و در مقیاس بزرگتر شوروی (نسبت به فرانسه) میتوان در روایت این ماجرا مشاهده کرد که او و بچههای مدرسه در حیاط با جمجمه فوتبال بازی میکردهاند. چون زمین مدرسه قبلا قبرستان بوده است؛ «در محلهای که زمانی جلادان زندگی میکردهاند.»
بازگشت از پاریس به مسکو، پایانبندی فصل سوم رمان «استالین خوب» را تشکیل میدهد و بناست پایان دوران کودکی او هم باشد؛ همانطور که در آخرین جمله این فصل گفته میشود: «در آن روزی که من با پدر و مادرم از پاریس به مسکو بازگشتم، تابستان ۱۹۵۸، دوران کودکی من به آخر رسید.» اما ارافیف پیش از این جمله، چند سطر پیشتر آخرین تیر خلاص یا میخ تابوت را درباره زیباییهای کودکی و مرگ این زیباییها بیان کرده است. اینکار را هم با استفاده از کلکسیون تمبری که در پاریس (با ذوق و شوق) تهیهاش کرده، انجام میدهد. «کلکسیون تمبرم، پژمرده و متروک شد.» (صفحه ۲۷۳). در فرازهای پایانی همین فصل، همچنین به این جملات برمیخوریم که «در مدرسه شماره ۱۲۲ همه آرزوی آدامس آمریکایی داشتند.» و «روزی که تابلوهای تبلیغاتی خواهند درخشید و زمان اصلاحات فرا خواهد رسید؛ دوره زندگی نوین.
* ۵- بررسی ادبیات و فلسفه ی نوشتن در «استالین خوب»
نویسنده کتاب «استالین خوب» به لطف نویسندهبودنش، در صفحات رمان مطالبی درباره تاریخ ادبیات روسیه و همینطور نظریاتش درباره ادبیات و نویسندگی آورده است. بد نیست در این بخش نوشتار مروری روی نظریات ویکتور ارفیف درباره نویسندگی و ادبیات داشته باشیم:
«عجیب است که در ادبیات، دستنیافتنیها پدیدههای فضایی نیستند، بلکه توصیفات و تشریحاتند.»، «چرا نویسندهها به نوشتن خاطرات خود دست میزنند؟ به نظر من این بیماری سختی است، مثل این است که با حروف بزرگ نام خود را بر نیمکت یا تنه درخت حک کنی. هدف نویسنده در واقع ننوشتن اتوبیوگرافی و طفره رفتن و وقت تلف کردن است.»، «گورکی و ناباکوف _ دو قطب ادبیات روس _ اتوبیوگرافیهای خود را تبدیل به مزخرفاتی مشابه کردهاند.»، اتوبیوگرافی در واقع، ژانر بیسر و تهی است. وقتی من بیش از دهها اتوبیوگرافی خواندم، مطمئن شدم که هیچگاه اتوبیوگرافی نخواهم نوشت.» (ولی جالب است که خود ارافیف با نوشتن کتاب استالین خوب دست به چنین کاری زده است.)، «همه نویسندگان دچار خودشیفتگیاند.»، «سیدرصد وجود نویسنده از احساس خودپسندی عمیق تشکیل میشود و بیستدرصد هم از احساس مرگ. پنجاهدرصد بقیه هم ایمان به یگانگی و بی همتایی خود؛»، «اگر بیهمتایی را از نویسنده بگیرید،کارش تمام است. حس منحصربهفرد بودن، تحریککننده و غیظ آور است.»، «کمتر نویسندهای پیدا میشود که بتواند شرافتمندانه تجربه شهرت را حفظ کند ولی کمتر از آن کسانی هستند که شرافتمندانه، نبود آن را تحمل میکنند.»، «نویسنده، ساعت زنگداری است که زنگ میزند تا دنیا بیدار شود.» و «مقصر اصلی در همهچیز ادبیات است.»
ارافیف در صفحه ۲۴۵ رمان میگوید نویسندگی در او جانشین ایمان شد، «حداقل در اوایل». به مساله ایمان در بخش بعدی این نوشتار میپردازیم اما در این فراز باید بهطور خلاصه بگوییم که ظاهرا ایمان و خداجوییِ فطریِ ارافیف بوده که بخشی از انگیزههایش برای نوشتن این کتاب را ساخته است. او درباره نویسندگیاش که در اوایل جانشین ایمانش شده، نوشته است: «ناخودآگاه وارث بیدینی قرن بیستم اروپایی شدم و با گذر از دین تشریفاتی به جای بقیه هم هزینه پرداختم.» بیدینی کمونیستها هم از دیگر مولفههایی است که ارافیف طبق نوشتههایش در این کتاب بهطور ناخودآگاه با آن جنگیده است.
نسخه ترجمه فارسی رمان «استالین خوب»
در فرازهای مختلفی از رمان «استالین خوب» میتوان ارجاعات بینامتنی را به جهان ادبیات و تاریخ ادبیات روسیه مشاهده کرد. نمونه بارز این ارجاعات، بخشی است که مربوط به زندگی ارافیف با مادربزرگ بداخلاقش میشود و او ماجراهای خود و مادربزرگ را به رمان مهم «جنایت و مکافات» و میل به کشتن پیوند میزند. از دیگر ارجاعات ادبی بارز کتاب میتوان به ماجرای سفر پدر از مسکو به استکهلم برای ماموریت دیپلماتیک اشاره کرد که بهصورت یک سفر ادویسهوار (و البته با اشاره مستقیم به اودیسه و سفرش) روایت میشود. او در صفحه ۸۶ جایی که پدرش قدم به خاک ایسلند میگذارد، او را اودیسه شوروی مینامد و با ارجاع دیگری به آثار داستایوفسکی، پای رمان «جنزدگان» را وسط میکشد: «ایسلند همیشه به خاطر دوردستی اش مورد توجه روسها بوده است. این تصادفی نبود که شیطانیترین چهره داستایفسکی، "ستاورگین جذاب" آنجا بوده است، که البته هیچچیزی هم درباره آن نمیگوید چرا که کشوری خیالی، نیازی به تصورات توریستی ندارد.» او همچنین، ضمن پرداختن به مساله مهاجرت نویسندگان و هنرمندان شوروی، برای صحبت درباره آنها از لفظ «غیرخودیهای فرهیخته» استفاده کرده است. در صفحه ۳۵۴ هم جملات مهمی درباره ارتباط حکومت شوروی با نویسندگان وجود دارد؛ مثل این جمله که: «حکومت نویسندگان را، البته فقط بخش منعطف آنها را میخرید و با این کار نشان میداد که خریدنی هستند.» ارافیف با اشاره به اینکه حکومت، در قبال نویسندگانی چون او، گوش تیز کرده بوده، میگوید «هوس کرده بودم ادبیات شوروی را چال کنم.» همچنین در گذار از صفحه ۳۱۰ و ۳۱۱ کتاب میتوانیم نظر ارافیف را درباره نیاز هنرمندان به پدیده فرهنگ، اینچنین بخوانیم: «نیاز به فرهنگ برای هنرمند مرگآور است، او نباید فرهنگ را جذب کند و آن را درسته ببلعد بلکه باید آن را بالا بیاورد.»
یکی از مطالب تاریخی کتاب در صفحه ۳۵۲ آمده و مخاطب را به یاد کتابها و شبنامههای «سامیزدات» (یعنی نسخههای غیرقانونی از نظر کمونیستها) میاندازد. ارافیف در برههای که در این صفحه مشغول روایت آن است، داستانهایش را به قول خودش زیرجلکی مینوشته و شروع به چاپ اسههای ادبی میکند. اسه واژهای فرانسوی است که تذکره فلسفی، ادبی و اجتماعی در شکل و فرم آزاد و نهعلمی معنی میدهد؛ یعنی چیزی معادل همان مفهوم «سامیزدات» که چند صفحه بعدتر با همین لفظ از آن یاد میشود. ارافیف نام سامیزدات را هم با یک شوخی زبانی در رمانش میآورد.
* ۶ _ مساله خداجویی و جستجوی ایمان
یکی از گمشدههای ارافیف در این رمان، ایمان است. او در فرازهایی در جستجوی خداست. حتی وقتی دارد رفتار دیگران را روایت میکند. نمونه بارز این رویکرد در صفحات پایانی کتاب و روایتِ زمانی است که حکومت شوروی، از فردی به نام لیکین بازجویی میکند. ارافیف در اینباره نوشته: «وقتی که حکومت لیکین را از طریق "دبیرخانه" ترساند، او گفت: من به زودی در برابر دبیرخانه دیگری حاضر خواهم شد... و با چشمانش به بالا اشاره کرد.» اما اولین رگه از مساله خداجویی را میتوان در صفحه ۳۷ کتاب مشاهده کرد. جایی که ارافیف دارد به مجله مخفی و غیرقانونی متروپل اشاره میکند: «در متروپل به وفور آثار بی سلیقگی و بیمحتوایی ادبی هویداست، بیمایگی و ابتذال، با کمی آرایههای ابتدایی، "مهملیسم" یا نوع جدیدی از خداجویی!»
در کتاب، جداجویی ناخودآگاه و درونی ارافیف در تقابل با زندگی پدر و مادرش قرار دارد چون او خانواده معتقدی نداشته است. عدم وجود اعتقاد در این خانواده، موضوعی است که مخاطب از خلال جملاتی ظریف آن را درمییابد؛ مثل «پدر دندانهایش را بههم میفشارد. او دعا کردن بلد نیست.» در صفحه ۹۰ یا «پدر با خدا روابط دیپلماتیک نداشت. او هیچگاه به کلیسا سر نمیزد، حتی اگر یک اثر معماری و فرهنگی میبود.» و یا «در خانواده کمونیست من حرفزدن از خدا بیکلاسی بود.». ارافیف در سالهای کودکی و حضور در پاریس، خدای نداشته در خانواده را در کلیسا جستجو میکند. «وقتی در پاریس هستم به کلیسای نتردام سر میزنم، دو شمع روشن میکنم و مثل مادری دلسوز، از خدا میخواهم که پدر و مادرم عمر طولانی کنند و مریض نشوند. خدایا دوری آنها از تو به خاطر شرایط تاریخی است.» (صفحه ۱۹۷) و زمانی که صحبت از خاطرات گذشته و بازدید پدر و مادرش از کلیساهای کاتولیک فرانسه است، میگوید گویی به موزه میرفتند. ارافیف درباره مذهب اعتقادیاش هم گفته «حتی همین تلقیح موزهای کاتولیکی برای همیشه مرا از جریان ارتودوکسی دور کرد.»
در فرازی از رمان که برادر کوچک ویکتور ارافیف به دنیا میآید، او به دلیل افسردگی ناشی از کممحلی بزرگترها حشرهها را آتش میزند. در این قسمت از داستان هم مساله خداجویی و ایمان مطرح میشود و پاسخی که ارافیف درباره باور به خدا و چرایی ظلمش به حیوانات مطرح میکند، این است که دلش میخواهد به او ایمان داشته باشد. اما با مطالعه داستانی که پیش رو داریم، ظاهرا خانواده این شانس را از او گرفتهاند. این نویسنده در جای دیگری از کتاب به صراحت اعلام کرده که «در پی تکیهگاه بودم، من ایمان نداشتم.» ارافیف در ۱۹ سالگی و دستوپازدنهایش برای پیدا کردن ایمان، با نیچه و فلسفهاش آشنا میشود. بههمین دلیل دنیا در نظرش حالتی مهمل و بیمعنا پیدا میکند. قدم بعدیاش هم تبدیلشدن به یک اگزیستانسیالیست و طرح مطالبی مشابه آموزههای ژان پل سارتر در حیطه وجودگرایی است. او در اینباره نوشته: «قدم جای پای اگزیستانسیالیستها گذاشتم که دیگر داشت از مد میافتاد. من احساس میکردم که قهرمان سارتر در کتاب تهوع هستم.» خلاصه اینکه مقاطع مختلف رمان «استالین خوب» دربردارنده حکایت فراز و فرودهای اعتقادی و اندیشهای ویکتور ارافیف هستند. او وقتی در ویلای پدرش در شهر داکار در آفریقاست، خود را شبیه به فلسفه فسرده قرن بیستم میداند و به این نتیجه میرسد که اخلاقگراییاش با غرقشدن در ایدهآلیسم روسی، فرو ریخته است.
خلاصه آنکه میتوان در طول صفحات رمان، شخصیت ویکتور ارافیف را هم در قامت راوی و هم در قامت کنشگر، بهعنوان فردی اخلاقگرا دید که در پی رسیدن به باور و اعتقاد قلبی به خداست اما جامعه و خانواده مانع رسیدن به این هدف هستند.
* ۷ _ جمعبندی
هرچقدر که شوروی فرصت ایمانآوردن را از ارافیف گرفته، فرصت نویسندگی را پیش رویش گذاشته است. او در مقدمه کتاب به این مساله اشاره کرده که رنجهای یک نویسنده از استبداد موضوع بسیار خوبی برای نوشتن است. در جایی از متن رمان هم که میخواهد به مخاطب این مطلب را منتقل کند که آرمان سوسیالیستی و زندگی اشتراکی پس از مدتی تبدیل به باد هوا و شعارهای بیروح کمونیستها شد، میگوید: «در روسیه اگر میخواهی به عنوان نویسنده معروف شوی بهتر است از افراد با ذوقی باشی که کودکی پر از درد و رنج دارند و یا از میان علیلها و فاحشهها برخاسته باشی. هیچگاه در وطنم مرا به خاطر نسب تهوعآورم نبخشیدند.»
در فرازهای پایانی رمان به صدور حکم اخراج ارافیف و دوستانش از اتحادیه نویسندگان شوروی اشاره میشود. حکم به این صورت است: «اخراج از اتحادیه بهطور قطع و برای مدتی نامحدود». این اتفاق درست 2 روز پیش از جشن صد سالگی استالین رخ میدهد. این هم کنایه دیگری مبنی بر برکت وجود استالین برای ارافیف و هموطنانش است.
هر شخصیت پویا و داینامیک در آثار مطرح داستانی، حرکتی از نقطه الف به ب دارد. مسیری هم که ارافیف در این کتاب طی میکند، از فرزند حکومت تا هیچکارهشدن است. یعنی نقطه الف، فرزند حکومت کمونیستی و نقطه ب، هیچکاره بودن است. ارافیف در ابتدای داستان از اینکه پدرش را در مسابقه تنیس ببرد و برد و باختها را بشمارد، میترسیده اما این ترس در انتهای کتاب جایی ندارد. هیچکارهشدنش هم مساوی با تبدیلش به یک نویسنده آزاد است.
رمان «استالین خوب» شاید در صفحاتی خوشخوان و جذاب نباشد، اما هدف از خلقش رساندن یک صدا به گوش مردم جهان و مردم روسیه بوده است. بنابراین در فرازهایی جنبههای ادبی و داستانی، به پای محتوا قربانی شدهاند. اما این کتاب را میتوان بهعنوان منبع ادبی و تاریخی مناسبی به علاقهمندان به تاریخ شوروی و کمونیسم معرفی کرد.
نظر شما