۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵

برگی از خاطرات آیت‌الله مهدوی‌کنی؛

محبت اهل سنت بوکان به روحانیت شیعه/ درس‌هایی از یک ژاندارم انقلاب

محبت اهل سنت بوکان به روحانیت شیعه/ درس‌هایی از یک ژاندارم انقلاب

ارومیه - آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی از روحانیون مبارز و انقلابی که سه سال از عمر خود را به دلیل تبعید در بوکان گذراند، خاطرات زیادی از اهل سنت این شهرستان به روحانیون شیعه داشت.

خبرگزاری مهر - گروه استان‌ها: آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی که در سال ۱۳۵۳ به دنبال سخنرانی در مسجد جلیلی توسط به سه سال اقامت اجباری در بوکان محکوم و به آنجا تبعید شد، در این زمینه در کتاب «خاطرات آیت‌الله مهدوی کنی» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده آورده است، وقتی به بوکان وارد شدم مرا به شهربانی بردند. رئیس شهربانی نامش سروان حیدری بود. سلام کردم جواب سلام مرا نداد، او بعد از سوالات گفت که شما باید التزام بدهید که هر روز صبح اینجا بیایید و دفتر را امضا کنید.

در ادامه این خاطرات آمده است، برای اینکه معلوم شود که شما از حوزه قضائی بیرون نرفته‌اید. گفتم من نمی‌آیم. گفت که باید بیایی والا ما گزارش می‌دهیم و ممکن است شما مشکل پیدا کنید و شما را زندانی کنند. گفتم اگر من بچه حرف‌شنوی بودم مرا به اینجا تبعید نمی‌کردند. اینکه مرا تبعید کردند دلیل بر این است که من بچه حرف‌شنوی نیستم. من حرف بزرگ‌تر از تو را در تهران گوش نکردم تو که اینجا هستی توقع داری به دستور تو گوش کنم؟ من به هیچ وجه گوش نمی‌کنم. اگر شما خیلی دلتان می‌خواهد از من امضا بگیرید، هر جایی که باشم دفتر را بیاورید من امضا می‌کنم. گفت نمی‌شود، باید اینجا کتباً تعهد بدهید که هر روز صبح می‌آیید و خودتان را معرفی می‌کنید. گفتم: بنده چنین چیزی را نمی‌نویسم. گفت: تو را به زندان می‌اندازم. گفتم: بینداز؛ اولاً شما حق نداری مرا زندانی کنی، چون اگر بنا بود من زندانی شوم مرا تهران زندانی می‌کردند، من تبعیدی هستم و شما حق زندانی کردن مرا ندارید. گفت که زندانی می‌کنم و بعد مرا در اتاقی انداخت و در را بست. من دو سه ساعتی بودم. بعداً یکی از مأموران شأن شفاعت کرد و بالاخره من از زندان بیرون آمدم.

یک خاطره خیلی شیرینی که از آنجا دارم این است که همان شبی که من به منزل این مؤمن رفتم، روی دوشش چادر شب سنگینی گذاشته و آورد در اتاق آن را باز کرد و گفت: «حاج آقا! من یک ژاندارم هستم و بیش از این کاری از من برنمی‌آید، چون شما اینجا مهمان ما هستید، من به بازار رفتم و مقداری وسیله زندگی برای یک نفر تهیه کردم که همه نو و دست‌نخورده است». گفت: «من این‌ها را آوردم تا خدمتی به شما کرده باشم». اتفاقاً این ژاندارم هر روز و هر شب برای نماز جماعت به مسجد می‌آمد. من تعجب کردم که چه طور یک ژاندارم این طوری است. گفت: «من به ژاندارمری گفته‌ام که نماز می‌خوانم.» خلاصه ارتباطش با ما در حد همین نماز و مسجد و آن چیزهایی بود که برای زندگی آورده بود.

محبت این ژاندارم به یادم بود تا بعد از انقلاب وقتی که من وزیر کشور شدم و مرحوم تیمسار ظهیرنژاد به فرماندهی ژاندارمری کل کشور منصوب شد. من تلفنی یا کتبی به ایشان گفتم یک چنین ژاندارمی در آن زمان به من خدمت کرده و حالا شایسته است که من از او یادی بکنم. او کجاست؟ زنده است یا نه؟ به او گفتم باید دنبال این اسم _ سرکار خان علی _ بگردی ببینی کجاست. ایشان هم گشت و بالاخره یک روز به من زنگ زد که این آقا فرمانده پاسگاه رباط کریم است. او در اصل ساوه‌ای بود. گفتم بگویید پیش من بیاید.

وقتی آمد به او اظهار محبت کردم، او را بوسیدم و گفتم که وقتی انقلاب شد و شما فهمیدی که ما دستمان به جایی بند شده چرا نیامدی از ما یادی کنی یا توقعی داشته باشی؟ گفت: «آن کاری که من کردم برای خدا بود و هیچ نیت و انگیزه‌ای جز خدا نداشتم. بنابراین فکر کردم اگر بعد از انقلاب که شما وزیر کشور شدید من بیایم و سلامی بکنم، ممکن است همه آنچه را که در آن زمان فکر می‌کردم برای خدا کرده بودم از بین ببرم، بنابراین به دنبال این قضیه نبودم و فعلاً در ژاندارمری وظیفه‌ای دارم و آن را انجام می‌دهم. مرا به اینجا فرستادند و حال مسئول هستم، در هر حال من از شما به عنوان وزیر کشور هیچ انتظار شخصی ندارم». من به آقای ظهیرنژاد گفتم تا حدی که امکان دارد مسئولیتی به او بدهید تا بهتر بتواند خدمت کند. ایشان هم یک کارهایی کرد و الان هم هست. واقعاً در ژاندارمری جزو افراد نمونه‌ای است که تا به حال هیچ توقعی از ما نداشته است. و روش این ژاندارم ساده برای من عبرت‌آموز شد.

پس از چند روز امام جمعه بوکان که از اهل سنت بود به دیدن من آمد و با اینکه در نمازش به شاه و ولیعهد و فرح دعا می‌کرد نسبت به من خیلی اظهار علاقه می‌کرد. به او گفتم چرا شما به این‌ها دعا می‌کنید؟ گفت: آقا! شما مرد آزاده‌ای هستید و در زندگی به دولت وابسته نیستید، اما زندگی ما وابسته به دولت است؛ ما نه سهم امام داریم، نه خمس داریم، نه روضه داریم، بالاخره گرفتاریم، ماهی ۵۰۰ تومان از طرف اوقاف به ما می‌دهند و ما مجبوریم دعا کنیم، ولی من قلباً به شماها علاقه دارم و لذا با اینکه شما تبعیدی هستید من به دیدن شما آمده‌ام و این به خاطر علاقه است. روزهای جمعه صدای او از بلندگو می‌آمد که به شاه و خاندان سلطنت دعا می‌کرد.

آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی در ۲۹ مهر ۱۳۹۳ دارفانی را وداع گفت.

کد خبر 5054031

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha