خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ – محمد آسیابانی: مقوله خواندن یک «کنش» فلسفی است، چرا که در مساله خواندن دیالکتیکی بین جهان یا دنیای متن و جهان یا دنیای خواننده رخ میدهد. به زعم پل ریکور برخورد میان متن و خواننده برخوردی است میان تمامی ادعاهای متن، افقی که به آن راه پیدا میکند، امکاناتی که آشکار میکند و افقی دیگر افق انتظار خواننده است.
دیالکتیک جهان متن و جهان خواننده چندگانگی خواندن را بوجود میآورد. بنابراین به این مدعا متن چیزی است که تأویل میشود، زیرا که رویش به تعداد نامحدودی از خواندنها گشوده است. پس با این تعدد خواندن که تعدد تاویلها را بوجود میآورد، متن هم از مؤلف و هم از خواننده رها و مستقل است. چنین روندی برای برای آثاری که آشکارا از فرم کلاسیک عدول کرده - و اتفاقاً همین بازی با فرم امکان شکل دادن یک فضای انتقادی را به نویسندگان میدهد - بیش از پیش خود را نشان میدهد، تا جایی که مخاطب را با دالهای متعددی از یک مدلول مواجه میسازد و شاید حتی به درد بیدرمان «دور هرمنوتیک» هم دچار شود.
رمان «کمون مردگان یا مرثیهای برای پیراهن خونی سوفیا» نوشته فرید قدمی یکی از این دست رمانهاست که تابستان امسال (۱۳۹۹) با شمارگان ۱۱۰۰ نسخه، ۲۰۰ صفحه و بهای ۳۹ هزار تومان توسط نشر نیماژ منتشر شد. رمانی نقادانه که هرچند ساختاری (اکنون دیگر) کلاسیک دارد، اما به دلیل بازیهای فرمیکی که در آن رخ میدهد «یکه» است.
روایتهای اصلی و فرعی «کمون مردگان»
روایت اصلی این رمان ماجراهای حضور نویسندهای ایرانی (فرید قدمی) در بلغارستان و به دعوت نهادهای فرهنگی این کشور است و شاید بتوان این روایت را اتوبیوگرافیک به شمار آورد. روایت دوم، به نزاریان الموت هنگام زعامت حسن علی ذکره السلام میپردازد و روایت سوم درباره ماجرای زنده شدن ولادیمیر مایاکوفسکی است.
میدانیم که فرید قدمی به سال ۲۰۱۹ نویسنده مهمان «خانه ادبیات صوفیه» بود و سخنرانیهایی نیز در بنیاد الیاس کانتی و نمایشگاه کتاب بورگاس در بلغارستان داشت. همچنین میدانیم که قدمی معتقد جدی و بسط دهنده تئوری کمونیسم ادبی موریس بلانشو است و رمان «کمون مردگان» را نیز میتوان حرکتی در این اعتقاد دانست.
فصل اول با نخستین روز ورود نویسنده به شهر سوفیا (نام پایتخت بلغارستان را صوفیا و صوفیه نیز نوشتهاند، برای نگارنده معلوم نیست که وقتی نحوه تلفظ تفاوتی نمیکند، چرا بر استفاده از نویسه «ص» برای نام پایتخت بلغارستان اصرار میکنند) همراه است. فصلی است دو زبانه فارسی و بلغاری و همین نشان دهنده آن است که ما با یک اتفاق قرار است مواجه شویم. اتفاقی همچون ماجرای برج بابل در «سفر پیدایش». فصل بعدی اما به روایت دوم قصه میپردازد: قصه نزاریان. این فصل با اعلام قیامت توسط حسن علی ذکره السلام آغاز میشود و این رخدادی واقعی است. حسن علی ذکره السلام که چهارمین خداوندگار یا امام الموت بود به سال ۵۵۹ قمری در روز ۱۷ یا ۱۹ رمضان اعلام قیامت کرد.
ماجرای برج بابل در «سفر پیدایش» ماجرای مردمی است که همه به یک زبان سخن میگویند و همه یک هدف و یک طمع دارند: برج بلندی بنا کنند تا به بهشت برسند و اینکه این برج باعث شود تا پراکنده نشوند. اما خداوند زبانهای آنها را تغییر داد تا کلام هم را متوجه نشوند و اتفاقاً پراکنده شدند.
اما قیامت جایی است که همه زنده میشوند، فارغ از هرگونه تعلقات دنیایی. این ایده زندگی دوباره در روایت سوم که ماجرای بازی با مرگ ولادیمیر مایاکوفسکی است پیگیری میشود. مایاکوفسکی در این روایت زنده است و ماجرای خودکشیاش اتفاقاً صحنه سازی است و دانشجویی از الموت (نویسنده خود رگ و ریشهای الموتی دارد) که در مسکو حضور دارد خود را جای مایاکوفسکی جا زده و شرایطی را فراهم میکند که مایاکوفسکی از مسکو خارج شده و زندگی دوبارهای را اینبار با نامی جدید شروع کند. زندگی دوبارهای که با دو اسم پیوند دارد: جیمز جویس و سوفیا. جویسی که به قول خود نویسنده به دنبال کمونیسم ادبی بود.
سوفیایی که مرد / سوفیایی که زندگی داد
اما روایت دوم به نظر از روایت اصلی مهمتر است و سازنده روابط علی و معلولی روایت اصلی و روایت سوم. در روایت دوم با قصه زنی به نام سوفیا مواجه هستیم که اتفاقاً از غرب جغرافیایی (غربی که البته فردای تاریخ جزئی از شرق میشود) همراه با یکی از نزاریان رهسپار الموت شده و با حسن علی ذکره السلام پیمانی برای ترور حاکم اورشلیم میبندد. این سوفیا به همقطار خود «رفیق» میگوید و این اصلاً اتفاقی نیست.
سوفیا در برنامه ترور ناموفق عمل میکند و در زندان اورشلیم از پا آویزان میشود و به مرگی دردناک بر اثر خون حیضش میمیرد. اینجاست که ما چرایی نام فرعی این رمان را متوجه میشویم: «مرثیهای برای پیراهن خونیِ سوفیا». اما این مرگ زاینده است. در شهری که به نام اوست همه زنده شده و دور هم جمع میشوند: از واپتساروف شاعر بلغار گرفته تا مایاکوفسکی و… نویسنده حتی در این گردهم آیی نویسندگان و اندیشمندان نام امام موسی صدر را نیز از یاد نمیبرد. رمان با فصلی به نام «کتابخانه بهشت» به پایان میرسد و این شب مهمانی خداحافظی حضور نویسنده در بلغارستان است.
در این شب همه دورهم جمع میشوند. نویسنده با حضور خود در بلغارستان باعث شده بود تا نویسندگان و شاعران بلغار دورهم جمع شوند و این در جایی از رمان هم از زبان گویا شخصیت ولینا که یکی از نویسندگان مطرح بلغار است مطرح میشود. این گردهم آیی شامل مردگان نیز میشود و کمون مردگان در محل اقامت نویسنده صورت میگیرد. این شاید تمثیلی از همان کمونیسم ادبی باشد و تمثیلی از بهشت. چیزی که بابلیها میخواستند با ساختن برج به آن برسند. و همه این قدرت را سوفیا به نویسنده عطا کرده است. توصیفات او از این شهر در رمان شاهدی بر این مدعاست. البته این شکوه شهر سوفیا (به نمایندگی از کل بلغارستان) با شکوه برخی از مؤلفههای فرهنگی بلغارها درهم تنیده میشود.
در سوفیا رحمتهای حق وسیع شده و پروردگار نسبت به این شهر گشاده دست بوده است. سوفیا را در نگاه نویسنده میتوان بیتالله وسیع نامید. «حسین روایت کند «از خانه حق، از قوس حق، از بیتالله وسیع، چنین گوید که رحمتهای حق عدد نپذیرد. هر که مشرف شود به یک نظر ازو، سعیدش گرداند به سعادت آباد.» (شرح شطحیات، شیخ روزبهان بقلی شیرازی)
اندیشه انتقادی و پاستیشpastiche
«کمون مردگان» رمانی گزنده است و نویسنده فارغ از علقه فکری خودش به نقد همه جریانها میپردازد و این هدف غایی اوست. در صفحه ۵۶ رمان از زبان نویسنده چنین میخوانیم: «نقد بی رحمانه و تند و تیز دولتهای کمونیستی ضروری است اما در کنارش نباید از نقد سرمایهداری هم غافل بود. سرمایه داری امروز میخواهد از کمونیسم شر مطلقی بسازد که کثافت خودش را پنهان کند و از خودش در بابر هر نقدی محافظت کند: کثافتی که در ویتنام به بار آورد، در یازده سپتامبر، در عراق و افغانستان در اندونزی و قبرس.»
نویسنده در نقد خود از حکومتهای کمونیستی و سرمایهداری طنزی گزنده را در کار میکند که بیش از هرچیز یادآور مولفهای است به نام پاستیش. البته رویکرد نویسنده به پاستیش، رویکرد و نگاهی یکه است. این را بررسی میکنیم: خود نویسنده به شدت از نظام سرمایه داری و مظهر آن در این سالها یعنی ترامپ متنفر است. او هیچگاه نیز لب به کوکا نمیزند.
اما در هنگام حضور در سوفیا گاهی ناچار است تا لب به این سم که در بلغارستان ماهیتی الوهی پیدا کرده بزند و آن هم در خانه ولیناست. ولینا که اتفاقاً در غرب زندگی میکند (اما به هیچ عنوان لب به مشروبات الکی نمیزند) و یک نویسنده مهاجر بلغار است. نویسنده در خانه ولینا آنقدر گرسنهاش شده که برای جبران قند خونش ناچار است تا از این سم آمریکایی بنوشد. بعد اتفاقی شگفت میافتد. نویسنده همان شب ترامپ را به خواب میبیند که یک دستش بطری کوکا و یک دست دیگرش همبرگر مک دونالد است. بطری کوکا را بالا میآورد و میگوید این خون من است، بنوشیدش. بعد گازی به همبرگرش میزند و میگوید این اما گوشت من نیست، بلکه گوشت شماست.» این استفادهای طنزآمیز از هنر روایت پردازی و قصهگویی «انجیل» است. (وجه دیگری از پاستیش را میتوان در فصل «گردباد دامن پوش» هم دید که تعرضی است به نام «ابر شلوارپوش» مایاکوفسکی.)
در ادامه نویسنده از خواب که بیدار میشود یاد خواب دو سال پیشش میافتد که پاپ یک نفر را به ایران فرستاده تا کتاب «پارههای پاریسیاش» قدمی را امضا شده از نویسنده بگیرد. فرید امضا میکند که این خون من است بنوشیدش. پاپ پس از آن که کتاب به دستش میرسد پیغام میدهد که خونتان را نوشیدیم و منتظر گوشتتان هستیم. او هم میگوید که آخه جناب پاپ با این گرانی گوشت؟
قدمی بعدها با نقد کوکا به عنوان یکی از مذاهب فرهنگ پاپ، دوباره به سمت نقد غرب میرود. گویا این طرز تلقی میان بلغارها هست که کوکا برای سلامتی مفید است. قدمی به طعنه از کوکا در صفحه ۸۰ با عنوان «یگانه قدیس سیاهپوست جهان» یاد میکند که شفا میدهد. نویسنده البته به همین راحتی یقه آمریکا را رها نمیکند. در جای جای این رمان طعنه به آمریکا که «حمله» به دیگر کشورها همیشه از مهمترین صادراتش بوده، وجود دارد.
نظر شما