خبرگزاری مهر - فرهنگ و اندیشه- زهرا زمانی: پیشروی موفقیت آمیز نیروهای ایرانی در مراحل اول و دوم عملیات، ضربات سنگینی را بر ماشین جنگی رژیم متجاوز بعث وارد آورد؛ این در حالی بود که کشورهای حامی صدام، تمام تلاش خود را در پشتیبانی و حمایت از او به کار میبردند. در کوران چنین شرایط خطیری، مرحله سوم عملیات هر چه سریعتر میبایست آغاز میشد؛ اما با کدام نیرو؟ پس از ده شبانه روز عملیات سهمگین و بی وقفه و تحمل آن همه پاتک، وضعیت به گونهای نبود که بتوان با قدرت سابق به عملیات پرداخت.
از ساعت ۱۸ الی ۲۳ روز ۱۸/۲/۶۱ جلسهای در قرارگاه نصر ۳( گرمدشت) تشکیل گردید و قرار شد، در همان شب، عملیات مرحله سوم به منظور احاطه خرمشهر و تصرف شلمچه شروع شود. فرمانده کل سپاه پاسداران روی اجرای سریع آن اصرار و تاکید داشتند. ایشان معتقد بود که اگر ما حمله نکنیم، دشمن حمله خواهد کرد حتی اگر ساعت ۶ صبح هم شده باید تک را شروع کنیم. بالاخره در ساعت ۲۳ هنگامی که احساس شد تیپ ۵۵ هوابرد که جز یگانهای عمل کننده بود. هنوز در شمال حسینیه در خط مقدم قرار دارد و امکان تعویض و جا به جایی و شناسایی و طرحریزی و اجرای عملیات آن تیپ در این فرصت ناچیز وجود ندارد، از تصمیم خود صرف نظر و اجرای عملیات را به ساعت بیست و یک و سی دقیقه روز ۱۹/۲/۶۱ موکول نمودند. به رغم گرمای شدید اردیبهشت در خوزستان و خستگی رزمندگان، نیروهای ایرانی مرحله سوم عملیات را شبِ ۱۹ اردیبهشت شروع کردند. به علت حجم بالای آتش دشمن و تعداد بسیار زیاد نیروهایشان، تعداد بسیاری از نیروهای ایران شهید یا مجروح شدند. اما پیش روی قابل توجهی انجام نشد. حتی عراق بعضی جاها را که در مرحله قبل از دست داده بود پس گرفت. فرماندهان روزهای سختی را گذراندند....
از زمین و هوا آتش میبارید. کار به جایی رسیده بود که بچهها را با توپهای چهارلول ضد هوایی میزدند. خدا میداند چه لحظاتی بود. بالای خاکریز، پایین خاکریز، وسط خاکریز، سینه خیز یا زیگزاگ. هر طور میخواستند حرکت کنند، بچهها را میزدند. صحنههای عجیبی از جلوی چشم همه رد میشد و تنها یاد خدا بود که بچهها میتوانست التهابات و هیجانات روحی و جسمیشان را کنترل کنند. توان نیروهای رزمنده رو به پایان بود و امیدها برای آزادی خرمشهر کم شده بود. محمد جعفر اسدی از فرماندهان دفاع مقدس این روزها را این طور توصیف میکند: خرمشهر در محاصره کامل قرار داشت، اما هر چه تلاش میکردیم به نتیجه نمیرسیدیم. هفت هشت شبانه روز بچهها جنگیده بودند. نیروی بسیار زیادی در خرمشهر بود، موانع سختی هم درست کرده بودند. از طرف قرارگاه رفتم خط. توصیه کرده بودند هر جوری هست نگذارید عراقیها بخوابند. اگر اینها بخوابند فردا حتماً پاتک سنگینی میکنند. نیروها تحلیل رفته بودند. مهمات هم به حداقل رسیده بود. به هر شکل باید شب به خط میزدیم. وارد خط شدیم. دنبال فرمانده تیپ میگشتیم. یک مرتبه گلولهای آمد. پشت خط کسی داد میزد آمبولانس را بگویید بیاید. یکی میگفت برانکارد را بگویید بیاورند. یکی میگفت اول مجروحها را ببرید، یکی میگفت شهدا را از سر راه بچهها بردارید، میخواهند بروند علمیات بکنند، در روحیه شأن تأثیر میگذارد.
بنده خدایی داد میزد: آقا تجمع نکنید شاید گلوله بعدی هم بیاید. گلوله بعدی هم درست همانجا آمد و وضعیت رقت باری درست کرد. فرمانده گردان گردانش را به خط کرد و بهشان گفت کار به هیچ چیز نداشته باشید. بروید. اگر قرار است پشت این خاکریز بچههای ما تکه تکه بشوند، چه بهتر که برویم و عملیات کنیم. اینها را از این منطقه برداشت رفتند جلوی خاکریز و جاهایی که با گلوله گود شده بود. بچهها را پراکنده کرد تا شب عملیات کنند. بسیجیای تفنگش را به کمرش انداخته بود و قطار فشنگ هم دور کمرش بود. پیشانی بندش را هم محکم بسته بود. زمزمه میکرد طوری که صدایش کامل به گوش میرسید. امام زمان (عج) را صدا میزد. هر چه میگذشت صدایش بیشتر و بیشتر میشد. میگفت آقا تا کی ما باید پرپر شویم؟ چرا شما ما را کمک نمیکنید؟ اشک میریخت و با آقا خیلی خودمانی صحبت میکرد. بعد هم آن طرف خاکریز، در آن گودالها، به دستور فرمانده گردانش نشست برای عملیات...
وقتی این خاطرات از ذهنها عبور میکند و بر جانها مینشیند شاید بهتر درک میشود آن وقتی که امام خمینی فرموند: خرمشهر را خدا آزاد کرد دلیلش این سختیهایی بوده که رزمندگان در مرحله سوم عملیات بیت المقدس کشیدند...
صیاد شیرازی و محسن رضایی دو فرمانده اصلی نبرد بیت المقدس بودند. شهید صیاد شیرازی درباره چگونگی طراحی مرحله سوم نبرد میگوید: در قرارگاه کربلا چند جلسه با فرماندهان گذاشتیم. نتیجهای نگرفتیم. اوضاعی که آنان از یگانهایشان شرح میدادند نشان میداد نیروها توان لازم را ندارند و باید هر چه زودتر آنها را بازسازی کنیم. یعنی باید کار را رها میکردیم و میرفتیم دنبال بازسازی و سازماندهی مجدد. من و آقای محسن رضایی رفتیم اتاق جنگ تا یک جلسهی دونفری تشکیل بدهیم. به لحاظ روحی و روانی فشار عجیبی را احساس میکردیم. مانده بودیم که چطور وضعیت این گونه شد. تمام لشکرهایی که در اختیار داشتیم -و اسمشان لشکر بود- از رمق افتاده بودند. یکی از بزرگترین و والاترین امداد خدایی که در زندگی احساس کردهام لطف عجیبی بود که خداوند در این جلسه نصیب ما دونفر کرد.
در بحثی که کردیم، نه تنها یک ذره اختلاف نظر در صحبتهایمان نبود بلکه همین که شروع به صحبت کردیم ناگهان دیدیم هر دو به یک طرح واحد رسیدهایم. چشمان هردویمان از خوشحالی درخشید. به قدری خوشحال شده بودیم که انگار کار تمام شده است. مانده بودیم چگونه این طرح را به فرماندهان ابلاغ کنیم؛ توقع داشتند نظرات آنها را هم در نظر بگیریم. احتمال داشت وقتی طرح را بیان میکنیم برخوردی پیش بیاید و بعضی از آنان به ما شک کنند. من قبول کردم که این کار را انجام بدهم. از قرارگاه کربلا بیرون آمدیم و رفتیم طرف قرارگاه عملیاتی که نزدیکی خرمشهر بود. به فرماندهان ابلاغ کردیم سریع بیایند آنجا.
این جلسه یکی از تاریخیترین جلساتی بود که در طول جنگ برگزار شد. هرگز آن را فراموش نمیکنم. میدانستم که برای ارتشیها مشکلی نیست. هر طرحی بدهیم اطاعت میکنند. ولی بچههای سپاه را، که بچههای انقلابی بودند، باید ملاحظه میکردیم. برای اینکه بتوانم آنان را هم کنترل کنم، مقدمه را طوری شروع کردم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست، گفتم: من مأموریت دارم تصمیم فرماندهی قرارگاه را به شما ابلاغ کنم. خواهش میکنم خوب گوش دهید و اگر سوال داشتید بپرسید تا برایتان روشن کنم و بروید برای اجرای مأموریت، چون اصلاً وقت نداریم. مأموریت را خیلی محکم ابلاغ کردم. پس از ابلاغ آن در یک لحظه دیدم همه به یک دیگر نگاه میکنند و آن حالتی را که فکر میکردیم پیش آمد.
اولین کسی که صحبت کرد حاج احمد متوسلیان، فرمانده تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) بود. او در این گونه مسائل خیلی جسور بود. گفت: چه جوری شده؟ نفهمیدم؟ این طرح از کجا آمده؟ گفتم: همین که عرض کردم این دستور است و جای بحث ندارد. تا آمدم از او خلاص شوم، شهیدحاج حسین خرازی و حاج احمد کاظمی گیر دادند. سعی کردم مقداری تندتر شوم. گفتم: مثل اینکه شما متوجه نیستید که ما دستور را ابلاغ کردیم نه موضوع بحث کردن را. آقا رحیم صفوی که در کناری نشسته بود، اشاره کرد آرامش خود را حفظ کنم. ولی اتفاقی که خیلی ناراحت شدم و آن اعتراض یکی از سرهنگهای ستاد خودمان. او گفت: ببخشید جناب سرهنگ، ما برای ادامه عملیات راهکارهای زیادی به شما دادیم. اما این طرح شما هیچیک از آنها نیست. دیدم این طوری نمیشود.
خداوند در لحظه به زبانم آورد که بگویم: مگر نمیدانید فرمانده در مقابل راهکارهایی که ستادش به او میدهد، یکی از سه راهکار موجود را انجام میدهد و خودش دستور را ابلاغ میکند! چون او باید به خدا جوابگو باشد نه به انسانها. در آن لحظه فشار عجیبی روی خودم احساس میکردم. ناگهان سخن خدای سبحان یک بار دیگر تحقق پیدا کرد که فان مع العسر یسرا. همه کارها یکباره آسان شد. فضای جلسه چنان عوض شد که باورم نمیشد. حاج احمد متوسلیان گفت: من عذر میخواهم که این گونه صحبت کردم. ما تابع امر هستیم و الان میرویم برای اجرای دستور شما. برادر خرازی هم همین حرف را زد. در یک لحظه همه متفق القول شدند و شروع کردند به تقویت روحیه فرماندهی در ما. با رفتن فرماندهان ناگهان غبار غمی بر دلم نشست. گفتم: خدایا، با قاطعیتی که در ابلاغ دستور نشان دادیم و این شرایط سختی که پیش آمد و خودت حلش کردی، اگر این طرح با موفقیت پایان نپذیرد، آن وقت چه کنیم؟
این روزها رمقی نمانده بود، امیدها به خدا بود و جبههها سرشار از مناجات و دعا برای آزادی خرمشهر....
منابع: هم پای صاعقه، گلعلی بابایی
روایت خرمشهر جعفر شیرعلی نیا
تحلیل عملیات بیت المقدس، نصرت الله معین وزیری
نظر شما