به گزارش خبرنگار مهر، همزمان با هشتمین روز از ایام عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) و یاران فداکارش در دهه اول محرم، دستاندرکاران مجموعه «فطرس» به عنوان مرکز حفظ و نشر آثار محمود کریمی ذاکر اهل بیت (ع) نهمین نماهنگ از پروژه «روایت طَف» در چارچوب اجتماع عظیم عشیره عاشورا را منتشر کردند.
«طَف» نام دیگر سرزمین کربلاست که در ادبیات مرثیه خوانی و ذکر مصائب حضرت امام حسین (ع) از این عنوان بسیار شده که دربرگیرنده عنوان کربلای معلی است.
در متن نهمین نماهنگ پروژه «روایت طف» با عنوان «پلک هشتم، تسبیح پاره» به روایت و صدای حامد عسگری آمده است:
من یوسف را دیده بودم، در چاه کنارش بودم، در زندان نیز. مجلس تیغ و ترنج هم. زیبا بود و محمد را دیده بودم و محمد نمکین تر بود. اندامی میانه داشت و صورتی استخوانی و دندانهایی صدف گونه و عضلاتی به هم پیچیده و لطیف. موهایی تا شانه بلند و چشمهایی که عمق داشت و اقیانوس بود و آرام، به سلحشوری عاشق میماند که نه برق شمشیرش که ملاحت کلماتش هر شوالیهای را از اسب پیاده میکرد. پسر بزرگ مرد بود و سیبی بود از باغ محمد و خود محمد بود.
بارها به تردیدمان انداخت که محمد است که میخندد که مو پشت گوش میدهد و تیغ میکشد و مژه میساید بر هم. در مدینه سرایی داشت که نوانخانه بود و بینوایان را پناه میداد و لباس و جای خواب و خود در لقمه در دهانشان میگذاشت، بی مزد بی منت. نیم از ابوتراب آموخته و نیم از حسن.
پگاه واقعه بر بلندای تپهای شتری رنگ دست بر لاله گوش گذاشت و شهادت داد به بزرگی خدا و نبوت محمد و ولایت علی و فرا خواند بیابان مردم را به بهترین کار، به رستگاری، به میدان که آمد پیرمردها دیدندش و «لاحول» گفتند و دستها بر قبضه شمشیرها یخ زد.
گفتند: ما محمد را دیده بودیم، خود اوست. ما بر ملیح حجاز تیغ نمیکشیم. عطش از گرده بیست و چند سالگی محمد بالا میرفت. به رسم کهن کفتارها حلقه زدند. محمد قصیدهای بلند بود که نیزهها زیر بیت به بیتش خط زخم کشیدند و محمد دفتری شد در دست باد بی جلد و شیرازه.
محمد افتاد، اذان افتاد، کرامت و جوانمردی افتاد و غبار برخاست. طوفان با قاصدک چه میکند. تیغ و تیزی با پیکرش همان کرد. پراکنده شد چون قرآنی ورق ورق؛ «وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ»
باغبان بود و اناری که هر دانهاش سرخ و خاک آلود یک جای دشت افتاده بود. مرد صدا کرد: «عبا بیاورید» و خامس آل عبا پسر در عبا پیچید.
پدرم میگفت: مرد با آستین خونی اشک پاک میکرد و لبهایش به حمد مترنم بود و حرامیان هلهله میکردند.
پدرم اینجای قصه که میرسید، توی صورتش میزد و از حال میرفت.
پدرم تکرار میکرد، پیرمرد داغ پسر دیده بود…
نظر شما