خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ مرضه کیان: اوایل بعضیها اسمش را هم درست تلفظ نمیکردند. عدهای میگفتند: «این چه مصیبتیه که تو چین جولان میده؟!». میگفتند: «شاید عالمگیر شه». بعضی جواب میدادند: «اووو… چین کجا و مثلاً آفریقای جنوبی کجا!». زمزمهاش که در کشور خودمان پیچید، گفته شد: «احتمالا آنفلونزاست». بعضی دیگر میگفتند: «از H۱N۱ که خطرناکتر نیست! پس نترسید» اما از ۳۰ بهمن که همهگیریاش در ایران هم تأیید شد، موج استرسها و واهمهها شدیدتر شد؛ البته همچنان بودند افرادی که جدیاش نگرفته بودند و بقیه را به خاطر ماسک زدن و دستکش دست کردن مسخره میکردند، حتی باور نداشتند که علت مرگ و میرهای فاجعه زیر سر این لعنتی باشد.
کمکم که رد سرخ جای ماسک روی صورت پرستارها در شبکههای اجتماعی دست به دست شد، قضیه جدیتر شد. خستگیهایشان، اشک و نالههایشان برای دیدن چیزهایی که تصورش را هم نمیکردند، دوری از خانوادههایشان به خاطر شیفتهای سخت کاری و دوران قرنطینگی از ترس ناقل بودن همه مزید بر علت شد تا هم کرونا جدی گرفته شود و هم سختی کار کادر درمان به چشم بیاید.
تازه دامادی که فقط تنگی نفس داشت
زهرا موسوی، پرستار بیمارستان امام حسن مجتبی (ع) در نظرآباد که روزهای اول کرونا در بخش اورژانس بود، آهی میکشد که جگرسوز بودنش از پشت خط تلفن هم حس میشود. منجنیق خاطراتش را به یکی از شبهای پیک اول کرونا پرت میکند: «ساعت ۴ صبح بود و اورژانس پر از مریضهایی که کرونا راه نفسشان را گرفته. بیمار تخت ۲… جوان… ۲۹ ساله… اسمش را یادم نیست. رفتم بالا سرش. گفت: «تازه ازدواج کرده». بالای هشتاد درصد درگیری ریه دارد. به سختی نفس میکشد. از استرس خواب به چشمانش نمیآید. زل زده به اطراف و ترس در چشمانش موج میزند؛ خواهش زندگی کردن در عمق آنها موج میزند. خودش هم میداند که حالش خوب نیست. ماسک اکسیژن را روی صورتش جابجا میکنم تا فیکس شود.
ماسک را پایین میدهد و میگوید: «خواهش میکنم یه کاری کن از اینجا برم. بگو اجازه بدن برم. من طوریم نیست.» ترس توی چشمهاش پاهایم را سست میکند. حق دارد. در همان دو ساعتی که در اورژانس بستری شده، بیماران تختهای کناریاش که همین چند دقیقه قبل داشتند با ترس به هم نگاه میکردند و سعی میکردند امید را از راه چشمهایشان به هم منتقل کنند، هر دو کد خورده بودند و جلوی چشمش چند تا پرستار سرمهای پوش تمام تلاششان را کردند و موفق نشدند آنها را از کام مرگ نجات بدهند؛ در همان دو ساعت دو تا مرگ را به چشم دیده بود.
با ترس ادامه داد: «من که نمیمیرم خانم پرستار؟ من هیچ مریضیای ندارم. سالم سالمم… فقط نفسم تنگ شده. با اکسیژن درست میشه دیگه؟
میگویم: «آره نترس» اما توی دلم غوغاست. میگویم: «خوب میشی» اما شک دارم. بغض راه گلویم را بسته.
از این تخت به آن تخت. همه جوان. همه رعنا. نفسشان بالا نمیآید. زیر لب میگویم: «خدایا به ما رحم کن. کسی جز خودت نیست که به فریادمون برسه»
از بغض و ترس لبهایم میلرزد که این خاطره را تعریف کنم. اما آن جوان ۲۹ ساله چند روز بعد فوت کرد؛ با همه امیدها و آرزوها و به گفته خودش: «تازه دامادی که چیزیش نبود و فقط تنگی نفس داشت.»
امان از این تخت ۲ها…!
امان از این تخت ۲ ها که داغ به دل پرستارانش گذاشته. سمانه احسانی، پرستار دیگری است که در اورژانس بیمارستان رسول اکرم (ص) مشغول به خدمت است. او هم از تخت ۲ خاطره دارد؛ باز هم تلخ.
تلخترینش را از روزهای پیک پنجم روایت میکند: «در این دو سال یک واحدی در اورژانس تبدیل شده بود به ICU کووید. از آنجایی که مصرف مایعات به بیماران کرونایی در اولویت است، هر روز صبح که در بخش حاضر میشدم خودم را ملزم کرده بودم که بالا سر مریضها بروم و به آنها مایعات بدهم.
تخت ۲… پدر دختر سه ساله بود. آبمیوهاش را که خورد، تشکر کرد. عکس دخترش را نشان داد و گفت: «سه سالشه. تو این سه سال حتی یک شب هم بدون من نخوابیده. تموم غصهم اینه که این مدتی که تو این مدتی که این جام چطوری شبها بدون من میخوابه؟!»
من که ۸ ماه میشد دختر و پسرم پیش پدر و مادرم بودند، میفهمیدم چه نگرانی در دل دارد!
۵، ۶ ماهی از آن روزها و شنیدن آن جمله میگذرد، ولی هر شب که میخواهم بچهها را بخوابانم تصویر آن مرد و عکسی که نشانم داد، مثل یک فیلم از جلوی چشمانم میگذرد.
برای آن مرد و تمام ۳۲ نفری که در واحد ما فوت شدند، فاتحه میفرستم و بعد میخوابم».
روزهایی که ترس کرونا از خود کرونا بیشتر جان میگرفت
مهدی پازوکی هم پرستار بخش اورژانس بیمارستان رسول اکرم (ص) است. وقتی با او تماس گرفتم، تازه از شیفت شب به منزل رسیده و قرار میگذارد تا بعد از استراحت، خودش تماس بگیرد. ۵ ساعت بعد پیام صوتی میدهد: «اوایل شیوع کرونا بود؛ همان روزهایی که تقریباً بیماری ناشناخته به حساب میآمد.
آقایی ۴۵ ساله با همسر و برادرش وارد اورژانس شدند. مرد ۴۵ ساله حالش به قاعده نبود؛ تب چند روزه با علائم زیاد.
با اینکه سطح اکسیژن طبیعی باید بین ۹۲ و ۹۳ درصد باشد و اکسیژن خون او ۴۵ درصد بود، اما اصلاً در ظاهرش چیزی نمایان نبود.
بعد از پذیرش، به سیتیاسکن اعزام شد. با معاینه پزشک متوجه شدیم بالای ۹۰ درصد ریهاش درگیر شده. در اورژانس بستری شد تا کارهای اولیهاش انجام شود.
یک ساعت و نیم بیشتر نگذشته بود که شدت تنگی نفسش ما را مجبور کرد دستگاه اکسیژن را آماده کنیم. به دستور پزشک اورژانس باید این توبه و لولهگذاری انجام میشد. اما متأسفانه بیمار رضایت نداد!
انگار ترس از کرونا به او بیشتر غلبه کرده بود و امید به زندگیاش را از دست داده بود؛ مثل خیلیها در همان اوایل شروع کووید که ترس کرونا بیشتر از خود کرونا بر آنها چیره شده بود.
آن مرد ۴۵ ساله علیرغم تمام امیدهایی که من و بقیه همکاران به او میدادیم، خودش را باخته بود.
به ناچار مجبور شدیم از طریق دستگاه NIP و به صورت غیر تهاجمی به او اکسیژن برسانیم. حدود ۲ ساعت از مراجعهاش به اورژانس میگذشت که کمکم دچار ایست تنفسی شد.»
بغض، صدای پازوکی را عوض کرده: «مگر ممکن است فراموش کنم که آن مرد ۴۵ ساله چطوری جلوی همسر و برادرش جان داد؟»
با اینکه جان به لب رسید، اما عاقبت خوشی داشت
زیبا زرگر که با تولد و تازه شدن سرو کار دارد و سرپرستار بخش NICU همان بیمارستان رسول اکرم(ص) است، با اینکه خاطرات تلخی را از این دو سال دارد، ترجیح میدهد از شیرینیهای این روزها بگوید؛ البته تنها از نتیجه شیریناش!: «مادران زیادی داشتیم که باردار بودند و به کرونا مبتلا شده بودند. مورد آخری که در ذهنم مانده و مزه شیرینش بعد از کلی استرس هنوز هم زیر زبانمان مانده، محمدزاده بود. مادرش کووید بسیار سختی داشت و در ICU تحت مراقبت ویژه بود. هر آن منظر بودیم که به ما اطلاع دهند زودتر از موعد زایمان این خانم را انجام دهیم و با آن حال وخیمی که داشت، احتمال زیادی وجود داشت که بعد از تولد نوزاد، مادر فوت کند.
در اوج بدحالیهای مادر، نوزاد در ۷ ماهگی به دنیا آمد. نمیدانستیم تنگی نفس نوزاد را به پای نارس بودنش بگذاریم یا به پای ابتلاء به کرونا؛ چون تست PCR منفی بود و عکس ریهاش نشانههای کرونا را داشت!
مادر همچنان در شرایط بد به سر میبرد و در ICU بود، پدر هم درگیر شده بود و در خانه؛ یعنی هیچ دسترسی به همراه نوزاد نداشتیم. ۵۰ و چند روز نوزاد را زیر دستگاه نگه داشتیم و مدام پیگیر حال مادر بودیم.
نمیدانم خدا به دل مادر نگاه کرد یا نوزاد که خبرهای خوشی از شرایط مادر و خبر منتقل شدنش از ICU به بخش کروناییها و بعد بخش عادی را شنیدیم. با رعایت پروتکلها و فراهم کردن شرایط، مادر را با اکسیژن به نوزاد رساندیم و اولین دیدار این مادر و فرزند بعد از حدود ۵۰ روز اتفاق افتاد.
حالا چند ماهی از پیک پنجم و شرایط حاد آن مادر و فرزند میگذرد. همچنان پیگیر حالشان هستیم. با اینکه چالش عوارض کرونا هنوز هم وجود دارد، اما هر دو خوب هستند».
همه چیز مثل یک کابوس بود
حالا که قریب به دو سال میشود که از پیدا شدن سروکله این ویروس لعنتی میگذرد و ۶ پیک وحشتناک آمد و رفت و کلی داغ بر دل خانوادهها گذاشت و بسیاری از مدافعان سلامت برای نجات جان مردم جانشان را فدا کردند، تب و تاب میزان افزایش مبتلاها فروکش کرد و تعداد فوتیها به زیر ۱۰۰ نفر رسید، اما هیچ وقت طعم تلخ ثانیه به ثانیه این دو سال برای پرستاران عوض نمیشود و به قول پازوکی که حرف مشترک دیگر پرستاران را تکرار میکند: «چیزهایی کادر درمان دیدند که خیلی از آنها قابل تعریف نیست. همه چیز مثل یک کابوس بود».
نظر شما