خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: در تاریخ فلسفه اسلامی و منابع این حوزه موضوعی سابقهای برای تعریف مفهوم هنر موجود نیست. اگرچه برخی از فلاسفه اسلامی همانند فارابی و ابن سینا به تعریف جداگانه مصادیق صناعات (شعر موسیقی و غیره) پرداختهاند اما در آثار آنها در باب مفهوم هنر یا معادل عام آن یعنی صنعت و فن، تعریف خاصی نمییابیم و هرگز با رویکردی که در پی تعیین جنس و فصل آن به لحاظ منطقی باشد مواجه نیستیم و نظیر بحثی را که در رساله کراتولوس افلاطون در باب هنر برای روشن شدن معنای هنر شکل میگیرد، نمیبیینیم. در فلسفه غرب، افلاطون و ارسطو برای اولین بار به پرسشهای بنیادین راجع به ذات و ماهیت هنر پرداختند و در باب التذاذ هنری و ارتباط هنر با تعلیم و تربیت و تأثیرات اجتماعی و روانی هنر بحث کردند و بنیاد فلسفه هنر را در غرب بنا نهادند.
علاوه بر بحث درمورد چیستی هنر برخی از پرسشهای اساسی که در فلسفه هنر مطرح میشود اینست که غایت و هدف هنر چیست؟ و کاربردهای هنر برای هنرمند و مخاطب کدام است و آیا هنر به این معنا هنر نسبتی با اخلاق دارد؟ با اینکه چنین مداقهای به این شکل در تاریخ فرهنگ ما به چشم نمیخورد و فلاسفه اسلامی بخش مستقلی را در آثار خود به تبیین مبادی فلسفی هنر اختصاص ندادهاند اما به طور پراکنده ذیل مطالب مربوط به قوای مدرکه انسان بحثهایی را مطرح کردهاند که بخشی ازین پرسشها را پاسخ میدهد. همچنین در متون عرفانی نیز میتوان برخی مباحث را در خصوص زیبایی شناسی پیدا کرد. در باب این نسبت اخلاق و هنر در تاریخ تفکر اسلامی با منوچهر صدوقی سها به گفتوگو نشستیم. صدوقی سها، پژوهشگر حوزههای فلسفه و عرفان و مصحح متون کهن، از متفکران بهنام تاریخ معاصر است. از جمله آثار و مکتوبات او میتوان به این موارد اشاره کرد: «تاریخ حکماً و عرفا متاخرین صدرالمتالهین»، «رساله در موسیقی قدیم و چهار گفتار در فلسفه هنر»، «شرح جدید منظومه سبزواری»، «سه رساله مفرد و هفت برآورده در تفسیر و تأویل»، «فوائد در عرفان و فلسفه و تصوف و تاریخ آن»، ترجمه «مقدمهی قیصری بر شرح فصوص الحکم ابنعربی» و...
* در طول تاریخ تفکر غرب بحثهای نظری بسیاری در باب هنر شکل گرفته و همواره ارتباط اخلاق با هنر مدنظر بوده است. از دیدگاه افلاطون آثار هنری تنها در صورتی که معطوف به تربیت باشد ارزشمند است و ارسطو نیز هنر را واجد آثار تربیتی در روان انسان میداند. بعدها نیز در بین متفکران قرون وسطایی و تا پیش از دوران مدرن، همواره زیبایی، اخلاق و حقیقت ملازم یکدیگر بودهاند. در میان فیلسوفان اسلامی مباحث پراکندهای در مورد صناعت و قوه تخیل و… موجود است. شما نسبت میان اخلاق و هنر را در اندیشه اسلامی چگونه میبینید آیا از نظر شما چنین تلازمی برقرار است؟
ما برای اینکه بتوانیم از نسبت اخلاق و هنر صحبت کنیم باید ابتدا تصوری از اخلاق و هنر داشته باشیم. این مفاهیم کاملاً سیالند و معانی متغیری دارند. وقتی میگوئیم اخلاق، آن را به صورت مضاف به کار میبریم. مثلاً اخلاق طبیعی، اخلاق تاریخی، اخلاق دینی و اخلاق فردی و جمعی. بنابراین از اخلاق که حرف میزنیم باید مشخص کنیم چه اخلاقی را مدنظر داریم مرادمان از اخلاق کدام اخلاق است. ثانیاً وقتی از هنر حرف میزنیم با توجه به آنکه هنر نیز مفهوم وسیعی دارد باید معلوم شود منظور از هنر چیست. به نظرم وقتی این دو مسئله را روشن کنیم، میتوانیم امیدوار باشیم که نتیجه درستی از این گفتوگو خواهیم گرفت. منظور من از اخلاق، اخلاق فلسفی است، چون هم نظاممند است و هم جنبه فلسفی دارد و هم اینکه همه فلاسفه از یونان به بعد بر آن اجماع دارند. اخلاق فلسفی، جنس و فصل دارد و تعریفش مشخص است. در دانشنامه علایی که متن بسیار مهمی هم به لحاظ فلسفی و هم ادبی است، ابوعلی سینا در طبقه بندی علوم میگوید: «اشیا عالم وجودشان یا در اختیار ما و یا اینکه خارج از اختیار ما است. مثلاً زمین، آسمان، و کوه وجودشان هیچ ربطی به ما ندارد، ما چه باشیم و چه نباشیم، دریا و کوه موجودند اما بعضی از موجودات هستند که وجودشان ساخته و پرداخته انسان است. همینجاست که فلسفه به فلسفه عملی و فلسفه نظری تقسیم میشود.
فلسفه عملی مربوط به عقل عملی است و فلسفه نظری مربوط به عقل نظری. مثلاً رفتار و اعمال انسانها و آثار آنها منوط به وجود انسانهاست از این رو رفتار انسانها مربوط به عقل عملی است. عقل عملی به سه قسمت تقسیم میشود: اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مدن. اخلاقی که ما الان داریم از آن حرف میزنیم همان قسمت اول حکمت عملی است، یعنی آن چه مربوط میشود به تنظیم روابط انسان با خود و نه آنچه که مرتبط با تدبیر منزل و سیاست مدن است. به بیان دیگر اخلاق در حوزه فلسفه دو معنا پیدا میکند؛ اخلاق به معنای عام آن که همان حکمت عملی است و اخلاق به معنای اخص که همان روابط انسان با خودش است. بنابراین حتماً در نسبت اخلاق و هنر منظورمان از اخلاق نحوه ربط انسان است با خودش.
از طرفی ما باید ببینیم منظورمان از هنر چیست. در طول تاریخ فلسفه ما در مورد آن که عالم ثنوی الکیان است یا ثالث الکیان بحثهای طولانی داریم. مثلاً فلسفه کلاسیک کلاً قائل به این است که تمام عوالم وجود منحصر به دو ساحت میشود: ساحت مجردات و ساحت مادیات. البته این میان ماتریالیسم در کنار این ثنویت، همه عالم را منحصر در مادیات میداند اما عدهای از فلسفیهای دقیق و حرفهای و عرفا و صوفیه قائل به این هستند که جهان ثنوی الکیان نیست، یعنی چنین نیست که موجودات عالم فقط یا مادی باشند و یا معنوی. بلکه عالم مثلث الکیان است و سه ساحت در عالم قابل تحقیق است. عالم مادیات محض، عالم مجردات محض و عالمی که وسط اینهاست و با عناوین مختلفی از جمله حقیقت اقلیمی، عالم مثال منفصل از این عالم سوم یاد کردهاند.
جالب آن است که مثلث الکیان بودن عالم (عالم سه ساحتی) از قرآن کریم هم قابل استفاده است. آیه معروف امانت (انا عرضنا الامانت علی السماوات و الارض و الجبال…) به همین حقیقت اشاره دارد. در این آیه این سوال پیش میآید که مگر کوهها غیر از زمین است؟ چه دلیل دارد که آیه نگوید آسمانها و زمین؟ من به صراحت اعلام میکنم که از این آیه مثلث الکیان بودن عالم استنباط میشود. زمین سمبل مادیات محض است، آسمان سمبل مجردات محض است و جبال نیز سمبل عالم مثال یا همان عالم میانگین است. کوه رویی به مادیات دارد و رویی به تجردات، هرچه به طرف بالا میرود به سمت وحدت است و پایه آن هرچه به سمت پایین باشد عریضتر میشود. کوه رابطی است بین آسمان و زمین و حالا خواهم گفت که ربط این مساله به هنر چیست.
نتیجه اینکه عالم مثلث الکیان است: ساخت مادی محض، ساحت مجردات محض و عالم ملکوت یا مجردات مثالی که نه مادی و نه مجرد است. حالا برگردیم به قوای ادراکی انسان. ما یک قوهای داریم به اسم قوه عقلیه. عقل کلیات را درک میکند و مدرک کلیات است. از طرف دیگر احساس مدرک جزئیات است. ما وقتی که صدایی را میشنویم گوشمان یک چیز را میشنود یا وقتی چیزی را میبینیم چشممان یک چیز جزئی را میبیند. اعتبار عقل واقع نمایی است. احساس هم کارش همین است. عقل و احساس هر دو باید واقع نمایی بکنند آنها شبیه ماشین عکاسی عمل میکنند. کار ماشین عکاسی نیز هم همین است که واقع نمایی کند. این میان قوهای هم وجود دارد به نام قوه تخیل، این قوه تخیل همان چیزی است که به عالم مثال مربوط است. تخیل اما واقع نمایی نمیکند. اصلاً در مقام تخیل واقعیتی نمیتواند باشد. در قوه مدرکه عقل کلیات را درک میکند یعنی در خارج واقعیتی هست مستقل از عقل که آن را درک میکند و آنچنان که هست نشان میدهد. کار فلسفه هم همین است. از طرف دیگر حواس انسان محسوسات را درک میکند آنچنان که هست و کار حواس هم این است که دخل و تصرفی در محسوسات نکند.
اما در ساحت تخیل واقعیتی وجود ندارد که قوه تخیل بخواهد آن را نشان بدهد. قوه تخیل واقعیت را ایجاب میکند و ابداع میکند. رسالت فلسفه این است که حقایق را آنگونه که هست درک کند. نمیتواند در حقایق دخل و تصرفی کند. حواس هم باید محسوسات را آنگونه که هستند درک کند. اما قوه تخیل در برابرش واقعیتی نیست بلکه خودش واقعیت را خلق میکند. ابن عربی عبارت عجیبی در فتوحات دارد که میگوید: «العارف الکامل بخلق بهمته ما یشا.» عارف حتی در عالم خارج هم آنچه را که میخواهد ابداع میکند. اگر در فلسفه دست فیلسوف بسته است و اسیر بدیهیات است در عالم تخیل اینطور نیست. در تخیل هرچه را میخواهی خلق میکنی و بد را خوب و خوب را به بد بدل میکنی. موجود را معدوم میکنی و بالعکس. کار هنر به نظر من مربوط به همین ساحت است. در نتیجه هنر اولاً امری است ادراکی و فرق هنر و صنعت نیز همین است. آنچه در خارج مردم به آن هنر میگویند نتیجه، ظهور و تجلی هنر است اما خود هنر نیست. خود هنر یک امر نفسانی است. هنرمند خلق میکند و در خارج هم بالاخره ظهوراتی دارد مثلاً یک نقاشی هنر نیست بلکه هنری است. یک شعر هم همینطور.
به نظر بنده هنر امر نفسانی مربوط به ادراک انسانی است. انسان سه رقم ادراک میکند: ادراک حسی، ادراک تخیلی و ادراک عقلانی. نتیجه ادراک عقلانی فلسفه است. نتیجه ادراک حسی علم است و نتیجه ادراک تخیلی هنر است. اگر این مبانی را بپذیریم آنگاه میتوانیم بگوییم اخلاق اساساً مربوط میشود به ربط هنرمند به خودش. اگر هنر یک امر درونی و ادراکی بوده باشد، هنرمند در این مقام حتی اخلاقش را هم ایجاب میکند. یعنی هنرمند پیشرو است نه پیرو. فیلسوف پیرو است چون در مقام کشف حقایق است. ساینتیست هم همینطور است و پیرو حقایق است. فیلسوف و ساینتیست میخواهند واقعیت را دنبال کنند، اما فرق هنرمند این است که واقعیت را ایجاد میکند. هنرمند اسیر نیست.
چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه * آنکه ببینم بزنم آنکه بیابم شکنم
هنرمند در مقام ساخت و ساز است نه کشف حقایق. بنابراین به هیچ نحوی نمیشود اخلاق هنرمند را به اخلاق خاصی مقید دانست. همانطور که در واقعیت نیز همین است و هر هنرمندی اخلاق خاص خودش را دارد.
*یعنی به نظر شما خود هنرمند قادر است اخلاقی را فارغ از اخلاق دینی و اخلاق فردی ایجاد کند؟
بله هنرمند اخلاق را ایجاد میکند. هنرمند وقتی امری معدوم را منقلب میکند به امر موجود و امر زشت را تبدیل به زیبا میکند، آیا نمیتواند در یک مفهوم ادراکی هم تصرف کند؟ قطعاً میتواند. اساساً هنر عالم ابداع است و ضابطهاش بر بیضابطهگی است، نظمش در بی نظمی است.
*به عبارتی در نظر شما هنر از آنجایی که به ساحت خیال تعلق دارد و مربوط به قوه تخیل است نمیتواند ضابطهمند باشد؟
بله چون هنر مربوط به قوه تخیل است خودش واقعیت و ضابطه را ایجاد میکند. کار فیلسوف و ساینتیست پیروی از حقایق است اما در ساحت هنر اصلاً واقعیتی موجود نیست بلکه این خود هنر است که واقعیت را میسازد.
سهروردی هرگز کلمه هنر را به کار نبرده میدانید که اعراب به هنر فن میگویند اما فلاسفه اسلامی کلمه فن را به عنوان فصل بکار میبرند؛ مثل باب دوم و فصل سوم. فن به معنای هنر در نزد ما جدیدالتاسیس است. در واقع فلاسفه ما همه حرفهایشان در مورد آنچه را که ما امروز هنر میگوئیم، در همان بحثهای مربوط به قوای نفس و قوه تخیل گفتهاند.
*زمانی که فلاسفه در مورد موسیقی و شعر صحبت میکنند و سعی دارند تعریفی منطقی از آن بدست بدهند آیا باز هم در مورد هنر حرف میزنند؟
خیر. آنجا دارند در مورد صناعت صحبت میکنند یعنی در مورد ظهور و بروز هنر. و به نظرم فلاسفه خیلی خوب متوجه بودهاند که بحثهایی راجع به هنر را در ذیل همان بحث قوای مدرکه بحث کنند.
صناعت خود هنر نیست بلکه امر هنری است. به بیان بهتر ادراک هنری زمانیکه در خارج ظهور میکند میشود هنری که فلاسفه اسلامی به آن صناعت میگفتند. با این وصف من فکر میکنم هنر هرچه سورئالتر باشد هنریتر است. چون هنر اساساً در مقام کشف حقیقت یا علم نیست چون آن قوه انسانی که کشف حقایق را برعهده دارد، فلسفه است نه علم.
* باتوجه به تعریفی که از اخلاق ارائه دادید آیا به نظرتان اساساً میتوانیم از نسبت هنر با آن بخش از اخلاق که از امر شخصی فراتر میرود و به ارتباطش با مردم و ارزشهای اجتماعی اشاره دارد، سخن بگوییم؟
اصلاً هنر برای هنر چه معنایی دارد؟ کدام هنرمردمی؟ چنین چیزی اصلاً متصور نیست. نهایتش این است که یک نفر خطوطی را نقاشی میکند و کسی هم خوشش میآید. آیا مخاطب لزوماً درک هنری از آن نقاشی دارد؟ خیر. «شعر گویان جان فدایش شعر فهمان میکنند» در واقع کسی که خودش ادراک هنری میکند هنرمند است و نه عامه مردم. اساساً غیر هنرمند نمیتواند ادراک هنری داشته باشد.
*اگر این تعریف شما را بپذیریم که هنر ساحتی است منحصر به عالم خیال، آیا این را قبول دارید که حصول هرگونه امر خیالی بهرحال ریشهای در محسوسات دارد و در نتیجه تخیل کردن بدون امر محسوس ممکن نیست؟
نه لزوماً. نوعی تخیل داریم که ممکن است منبعث از احساسات باشد اما همه تخیلات اینطور نیست. تخیلی هم هست که هیچ ربطی به امر خارج و امر محسوس ندارد. نتیجه اینکه تخیل صرفاً چنین نیست که مبتنی بر احساس باشد. یکسری تخیلات هم هستند که نه مبتنی بر محسویات بلکه «من راسه» است. درمورد اشخاص متعارف اینگونه است که تخیل مبتنی بر محسوسات است اما همیشه این طور نیست چیزهایی هست که به دل انسان میافتد و هیچ ظهور خارجی هم ندارد.
* حال با توجه به اینکه هر هنرمندی اثر هنریای که تولید میکند بازتاب وضعیت اجتماعی و درنتیجه گویی مربوط به آن قسمت از تخییلات است که مبتنی بر محسوسات است، با این توضیح آیا میشود گفت که در بعضی مواقع هنرمند محصول شرایط دوران است؟ و با این حال آیا باز هم میتوانیم بر تعریف شخصی از اخلاق در مورد هنرمند متکی باشیم؟
اول اینکه چنین معنایی از اخلاق مبنای فلسفی دارد و نمیتوانیم آن تعریف را تغییر بدهیم. مسئله مهمتر اینکه من با شما موافق نیستم که هر هنرمندی حتماً محصول شرایط اجتماعی است. حقایق تشکیکی است نور کبریت و خورشید همگی نور هستند. هنرمند متعارف هم محصول شرایطش است اما اشخاصی هستند که زمانه خود را تغییر دادند اینها اگر محصول زمان خود باشد به چه نحو میتواند تغییری ایجاد کنند؟ بلی افراد عادی محصول زمانه خود هستند، اما هنرمندانی که در درجه بالایی قرار دارند ورای زمان خود هستند. مثلاً شعر نو را درنظر بگیرید. بنا به نقل قولی درحدود ۲۵ هزار نفر شاعر داریم که در کشور شعر نو میگویند ولی اینها محصول زمان خود هستند اما به شکلی نیست که همه هنرمندان این طوری باشند.
*با این توضیحات به نظر میرسد شما اعتقادتان بر این باشد که هنرمند اصیل کسی است که ورای زمانه و با اخلاق منحصر به فرد خود اثر هنری خلق میکند؟
بله. عرض کردم که برخیها پیشرو هستند و برخی نیستند. هنرمند اصیل کسی است که پیشرو باشد نه تابع شرایط زمان. آن که میگوید محصول شرایط زمان است، هنرمند پیرو است و اینکه شانی محسوب نمیشود. وقتی باران میآید ما زیر باران میرویم خیس میشویم و اما هنر آن است که زیر باران بروی ولی خیس نشوی.
*پس با این حساب شما این جنبه غیرمتعارف را بخشی از تعریف هنر و هنرمند میدانید؟
دقیقاً همینطور است. چرا که هنر خلاق است چون گفتیم اساساً هنر یعنی خلق و ابداع. اگر بنایی ساختمانی را خلق میکند چنین نیست که از عدم خلق کرده باشد، بلکه از گچ و آهن درست میکند. این یک رقم خلق است اما یک خلقی هم هست که خلق از هیچ است. این یعنی از آنچه نیست، چیزی را خلق کنی. این است کار هنرمند اصیل.
نظر شما