خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - محدث تکفلاح: «حرف از فرزندآوری نزن که حوصله بچهداری را هم اگر داشته باشم، درس و دانشگاه نمیگذارد که فرصتی برای فرزندم بگذارم.» معروفترین جملاتی که از خانم یا آقایی که دانشجوی متأهل هستند میشنویم. اوضاع اقتصادی برای بعضی از آنها دلیلی مضاعف شده است اما اغلب دانشجویان حضور و ورود یک فرزند را در زندگی با شرایط زندگی دانشجویی مغایر میدانند. در این گزارش حرف دل دو مادری را میشنویم که همزمان با گذران دوران دانشجویی، فرزند داشتند و تحصیلات را در دانشگاه خود ادامه دادند. در انتها هم با مدیر مهد کودکی که این دو مادر برای سپردن فرزند خود به آنجا آمدند، گفت و گویی در مورد محیط و اهداف کارشان داشتیم.
مادر سه فرزند؛ دکترای فیزیک
من اکنون سه فرزند ۱۰ سال ۶ سال و ۲/۵ سال دارم. از ابتدای دوران کارشناسیام دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بودم و الان در سازمان انرژی اتمی پژوهشگر هستم. وقتی اولین فرزندم آمد، دانشجوی فوق لیسانس بودم. دومی وقتی آمد که دکترا میخواندم و سومی هم دو هفته بعد از دفاعیه دکترایم به دنیا آمد.
دانشجو بودن فی نفسه سختیهایی دارد. دانشجوی دانشگاه شریف بودن اما در نوع خودش سختتر هم باید باشد. چه انگیزهای در شما و همسرتان وجود دارد که در چنین دورانی حاضر میشوید فرزندی از خدا بخواهید؟
اگر کلی نگاه کنیم، در این مسیری که میروم، اگر به انتهایش بنگریم، ممکن است بهترین آدم در رشته علمی خودم بشوم. اما وقتی خودم را با زمانی که بچه دار باشم قیاس میکردم. زمانی که بتوانم بچهای را تربیت کنم و رشد بدهم. وقتی این دو را با هم مقایسه میکردم، دیدم که انقدر متفاوت است که نگو. تاجایی که به چشمم مسخره میآمد که من این (مادر شدن) را قربانی کنم و آن را به تنهایی داشته باشم. هم به لحاظ لذتی که در این جایگاه در خودم میبینم (اگر خودخواهانه نگاه کنم). هم به لحاظ رشدی که خودم در این مسیر خواهم داشت. و هم اتفاقاتی که برای جامعه میافتد.
هر کدام از اینها را که نگاه میکردم، «مادری» برای من نقش موثرتری داشته است. برای ایفا کردن نقشم در مقایسه با اینکه مثلاً من بشوم یک دانشمند نخبه در گرایش خودم. البته نمیخواهم ارزش آن را کم کنم. نه! رشته فیزیک حتماً برایم ارزشمند بود که تا این نقطه آمدم. که الان هم پیگیر باشم و همزمان با حضور بچه در زندگیام این مسیر را طی کنم. ولی از دست دادن ارزش مادری با دلیل درس خواندن یک چالش جدی برای من بود. من حاضر نبودم آن را از دست بدهم.
اگر قرار بود انتخاب کنید؟
قابل جمع بود. اگر قرار بود انتخاب کنم، فکر میکنم که مادری را انتخاب میکردم. اما الان هر دو را انجام میدهم. شاید یک جایی باید شرایط را تطبیق بدهم. مثلاً در دانشگاه هیچ وقت به سمت کار آزمایشگاهی نمیروم. چون کاری است که حضور جدی میخواهد. یا مثلاً گرایشی انتخاب کردم که با شرایطم بخواند. یا اینکه سالهای تحصیل کش آمدند. اگر در حال عادی من ارشد را در دوسال میخواندم، با حضور فرزندم سه سال طول کشید. این شرایط را منطبق کردم با شرایط خودم که بچه دارم.
تصمیم آوردن بچه دوم و سوم، نسبت به اولی سختتر بود یا راحت تر؟
راحت تر بود. چون تجربه داشتم. سر اولی که تجربه نداشتم، انتخابش برای من سخت بود. سعی کردم که تطبیق بدهم با شرایط موجود. لیسانسم که تمام شد، حضور در دانشگاه لازم نبود. باید فقط برای پایان نامه میآمدم. ولی دومی که به دنیا آمد، در شرایطی بودم که حضور مداوم هفتهای نیاز بود. لازم بود که در هفته ساعاتی را با استادم دیدار داشته باشم.
حتی مادرم خیلی درگیر بودند و نمیتوانستند فرصتی برای من بگذارند. در دوران کارشناسی ارشد کارهای پروژهها را در زمان خواب بچهها انجام میدادم. سبک کار پایاننامه من تئوری بود. بخش قابل توجهی از آن فکر کردن و محاسبه کردن بود. وضعیت کار من منطبق با بچه بود چون آزمایشگاه نداشتم و تنها باید فکر میکردم. این فکر کردن را میتوانستم همزمان با درست کردن غذا یا کار کردن در آشپزخانه داشته باشم. ضمن اینکه کارها را صبحهای زود انجام میدادم که اغلب بچهها خوابند و خواب عمیقی هم دارند. ولی برای ساعتهایی که در هفته که باید دانشگاه میرفتم و با استادم قرار داشتم، همسرم از ابتدا همراهی میکردند. مثلاً هفتهای ۳،۴ ساعت.
در آن دوران همسرم هم دانشجو بودند. هفتهای سه ساعت بچه را نگه میداشتند. چون من آن ساعت را باید به دیدار با استادم اختصاص میدادم. حتی اگر استادم مسافرت بود و یا به هر دلیلی این قرار ملاقات رخ نمیداد میگفتند: «من که این هفته ساعتم را خالی کردم، شما بنشین و کارهای خودت را انجام بده.» همسرم فرزندم را نگه میداشت و من به کارهایم میرسیدم.
برای قرارهایی هم که ناچار بودم بروم یا در دوران تحصیل دکترا که باید سر کلاس میرفتم، آن مقطع را خواهرم هم کمک میکرد. دوستی هم داشتیم که در بازهای که کلاس دکترای من زیاد بود و من باید صبح تا ظهر بیرون از خانه میرفتم، خیلی همراهی کردند. در هفته یک روز صبح تا ظهر را به من کمک میکرد. البته این مقطعی بود. کلاً در هر مقطع با توجه به شرایطی که بود خدا کمک کرده است.
اگر بچههای شریف بیایند پیش شما و بگویند متوجه شدهاند که خدا به آنها دارد بچهای میدهد و نمیدانند چه کار بکنند؟ به آنها چه میگوئید؟
من این را در ذهنم دارم و به هر کس که بخواهد درس را ادامه دهد، آن هم با بچه اول، میگویم که باید این موضوع را برای خودش حل کند که «چرا درس میخواند؟» و «هدفش چیست؟» چون اگر این موارد در ذهن آدم حل شده نباشد، سخت است. گام نهادن در یک مسیر در صورتی که برای خود شخص مشخص نباشد که با چه هدفی و چه کاری میکند؟ باید با آگاهی باشد. کشیدن این سختی و تحمل آن اذیت کننده است.
من باید هر روز از ساعت ۶ صبح بلند میشدم وگرنه به کارهایم نمیرسیدم. هر کس باید با خودش بالا پایین بکند اگر این کار را کرد و مطمئن بود که «من این کار را میتوانم انجام بدهم» و «علاقه دارم» و «هدف دارم» اگر به این نقطه رسیده است، آن وقت خیالش راحت باشد که میتواند در این دوران مدیریت زندگی خود را مدیریت کند.
باید مسیر را بشناسد. وقتی مسیر را شناخت، انگیزه و هدفمندی کار را پیش میبرد. ولی یک سختی جدی وجود دارد باید آنقدر قوی باشدکه تحمل سختیها را داشته باشد.
فکر نمیکنید این کلام فقط تجربه زیسته شماست و قابل تعمیم دادن نیست؟
به نظرم این حرف دقیق است. هر کسی فقط از شنیدن حرفهای دیگران یک جاهایی یک چراغهایی در زندگی اش روشن میشود و خودش باید با توجه به شرایط زندگی خودش و ظرفیت خودش برای خودش الگو بسازد. یعنی شنیدن این تجربهها به آدم میتواند راهنماییهایی بدهد. ولی نباید الگو بشود که قدم به قدم با آن پیش برویم. خانمها در زندگی باید انعطاف پذیر باشند. باید هر لحظه نسبت به شرایط خودشان را تغییر بدهند. یعنی انتظار اتفاق عجیب را باید داشته باشند.
وضع مالی شما خیلی خوب است؟ چون خیلیها میگویند باید وضع مالی شما خوب باشد که فرزندان سوم و چهارم را بیاورید.
خوب است اما به فرزند خیلی ربطی ندارد. ما هزینه مالی جدی نداشتیم و هیچ وقت هم اینطور نبوده که نگرانی نداشته باشیم. وضع ما خیلی عادی بوده است. مثلاً اگر جایی دستمان بازتر بوده سبک زندگیمان بر این مبنا بوده که بی هوا خرج نکنیم. ولی یک واقعیت که به آن توجه دارم این است که بچهها روزیشان را به همراه خودشان میآورند. اما به کسی که این روزی آوردن را ندیده باشد و اعتقاد نداشته باشد سخت میتوان این حرف را زد.
تا یه حال شده که استادی به خاطر اینکه بچه زیاد دارید با شما برخورد بدی داشته باشد؟
واقعیتش را که بخواهید من خیلی تجربه برخورد با اساتید را در دوران مادر بودنم داشتهام. اصلاً این طور نبوده که با من برخورد بدی صورت بگیرد. بخشی از آن شاید این بود که من هیچ وقت به بهانه بچه، کاری را کم نگذاشتم. که مثلاً بگویم من چون بچه دارم این کار را نتوانستهام انجام دهم. برای من هیچ وقت پیش نیامده. اساتیدی که با آنها بودم بعضاً همفکر من نبودند. برای همین قصدم این بود که در ذهن آنها این را بسازم که میشود استاد از یک دانشجو راضی باشد در حالیکه دانشجو بچه هم داشته باشد. استاد دکترای من بعد از دکترا به من گفت که بیا باهم یک کار انجام بدهیم. شروع کردم کاری را برای مطالعه تا جایی که به من گفتند میخواهید پست داک بشوید؟ (گزینه پیشنهادی برای دانشجو شدن در مقطع پسا دکتری) یا یکی دیگر از اساتید به من ایمیل زدند که اگر بخواهید پست داک بشوید بیاید برای من این کار را بکنید.
بعضی از کارها را با علم به اینکه من یک مادر هستم، استاد همراهی میکرد. مثلاً هیچ استاد راهنمایی اینقدر با دانشجو راه نمیآید اما استاد من به من میگفت: «چه ساعتی میتوانید بیایید؟» چون میدانست که من باید زمان خالی همسرم را برای نگهداری از کودک هماهنگ کنم.
البته این را هم بگویم که در مرحله کارشناسی ارشد من به واسطه همین بچه، به گیر مقرراتی برخوردم. معاونت آموزش خیلی با من همراهی کردند. من میخواستم موضوع پایان نامه ام را تعیین کنم. چون نزدیک زمانی بود که بچه به دنیا میآمد، گفتم که موکول کنم به بعد از مرخصی. معاونت آموزشی این همراهی را با من کردند که موضوع پایان نامه را بعد از شروع ترم جدیدم انتخاب کنم.
یا وقتی فرزند سوم را باردار بودم. دفاع من نزدیک بود. کرونا آمد. هنوز دانشگاهها در شوک کرونا بودند. این را نمیتوانستند بپذیزند که دفاع دکترا را مجازی راه برگزار کنند. قابل پذیرش نبود. معاون آموزش ما خیلی تلاش کرد که این کار را بکند. تا اینکه یک هفته قبل از به دنیا آمدن دختر سومم، موفق شدم اولین دفاعیه مجازی دانشگاه شریف را انجام دهم. ولی کار را کامل کردم و رساندم و قبل از اینکه فرزندم به دنیا بیاید کار را انجام دادم. میخواهم بگویم این همراهیها وجود داشت. استاد راهنمای من از همه نظر، مدل و تیپ فکری با من فرق داشت. یعنی در نقطه مخالف من بود. اما انسان آزادهای بود که خیلی تعصبی نبود.
مادر سه فرزند؛ دکترای مدیریت دولتی
ترم چهارم کارشناسی بودم که متوجه شدم کودکی در راه دارم. دانشگاه صنعتی آن هم روزانه، خیلی هم ساده نمیگرفتند. تا روزهای آخر ماه هفتم سرکلاس میرفتم و حتی چند هفته بعد از تولد دخترم، امتحاناتم را دادم. هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم مرخصی زایمان بگیرم. از یک خانم برای کمک به مدت چند ماه کمک گرفتم. در مسجد دانشگاه مینشست و من سر کلاس بودم. دخترم که بیدار میشد به گوشیام تک زنگ میزد. به دخترم که شیر میدادم مجدد به کلاس برمی گشتم.
یک بار پرستار برایش کاری پیش آمد. دخترم را با کالسکه سر کلاس بردم. کلاس درس تخصصی مهندسی، ترم ۷! استاد با روی خوشی استقبال نکرد. نگاهش سنگین بود اما چیزی نگفت. صدا زمانی از او بلند شد که فرزندم را به دلیل گریهاش در آغوشم گرفتم. این جمله را هیچ وقت از یاد نمی برم: «خانم فلانی اینجا دانشگاه است نه آشپزخانه! میخواستی بچه بیاوری برای چه دانشگاه آمدی؟ برو پشت میز اشپزخانه بنشین و بچهات را بزرگ کن.»
بغض گلویم را میفشرد اما نگذاشتم اشکهایم در نگاهم معلوم شود. من یک مادر جوان بودم که به زعم خیلی از دوستان و همکلاسیهایم، همسن های من هنوز حتی به فکر ازدواج هم نبودند، چه رسد به مادری. کالسکه دخترم را هل میدادم و به سمت درب اصلی خیابان حافظ میرفتم. حضور یک مادر با فرزند چند ماههاش در دانشگاهی با این عظمت و عنوان غریب نمود میکرد. نگاه همه برایم سنگین شده بود. من حتی از پریدن پرندهها هم دور کالسکه فرزندم هراس داشتم. نمیخواستم هیچکس به خودش اجازه دهد که به «مادرشدن» من حرفی بزند.
روز رو به تمام شدن بود و بغض من که دیگر ترکیده بود آرام نمیشد. تکانی به خودم دادم و گفتم با این اوضاع چه باید کنم؟ مرخصی بگیرم و خانه باشم؟ یا… به حرفهایی که می شنوم باید پاسخ میدادم. بدون پاسخ به آنها آرام نمیگرفتم. همسرم که آمد حدود دو ساعت حرف زدیم. از مسیر گذشته و راه پیش رو. تا اینکه تصمیم را به خودم واگذار کرد. و من نمیدانستم چه کاری باید کرد؟
اگر این ترم را تمام میکردم تنها یک ترم مانده بود تا درسم تمام شود. تازه میخواهم دوباره کنکور کارشناسی هم بدهم و رشته مورد علاقهام را اگر قبول شوم، بخوانم. تا اینکه بعد از یک هفته دلم را با عقلم یکی کردم و قاطع و محکم پیش رفتم. من درسها را با پایینترین نمره ممکن قبول میشدم. حتی ترم آخر مشروط شدم. اما اصلاً خجالت نداشتم. چون من با تمام دانشجویان هم دوره خودم یک تفاوت بزرگ داشتم. «من یک مادر بودم!»
کارشناسی دوم را هم قبول شدم. ترم پنج فرزند دومم را باردار بودم که حال جسمیام به من اجازه شرکت کردن سر یکی از کلاسهای صبح را نمیداد. صبحهای ناشتا تهوع بدی داشتم که تا مدتی بعد هم نمیتوانستم کاری کنم. پیش استادم رفتم و از او درخواست کردم که به من اجازه دهد بدون شرکت کردن در کلاس سر امتحان درسش حاضر شوم. توقع چنین جسارتی آن هم از دانشجوی خوبی مثل من را نداشت. با تندی گفت: «برای چه باید این اجازه را به شما بدهم؟ برو حذف کن اگر نمیتوانی.» گفتم: «استاد کودکی در راه دارم که شرایط جسمی ام..» وسط حرفم پرید و با تندی گفت: «حاملهای؟ در این اوضاع مالی؟ در این شرایط درس و دانشگاه؟ در این شرایط کشور؟ واقعاً بیفکری..» بلندی صدایش آنقدر برایم اذیت کننده نبود که تندی لحنش آزارم داد. صحنه ۳ سال پیش جلوی چشمانم آمد. محکم ایستادم و گفتم: «حذف کنم؟» با عصبانیت افتخار آمیزی داد زد: «معلومه که باید حذف کنی. تو اگر عقل داشتی…» نشنیدم چه گفت. در کنار استادم حضور داشتم. اما خودم نخواستم بشنوم که چه میگوید. با احترام از او خداحافظی کردم و از اتاقش بیرون آمدم.
یکی از بزرگترین معضلات دوران مادری من پیدا کردن مهدکودک بود. من اعتقاد داشتم مهد کودک باید بستری باشد برای رشد فرزندم. نه برای آموزش او. معتقد بودم آموزش موسیقی زنده و حرکات موزون و… برای مقطع سنی زیر دبستان نیست. مهد کودک باید محیط امنی برای کودک باشد که تا جای ممکن عاری از اشتباهات آدم بزرگها باشد. روابط آزاد عمو و خالههای مهد را نمیپسندیدم چون در صورت مواجهه فرزندم با این مسائل، طبع معصوم کودکم را مورد هجمه ناملایمات میدیدم. در تمام مناطق نزدیک محل کارم و دانشگاه و منزل، مهدهای کودک را رصد کردم و هیچ نیافتم. بعد از سه ماه گشتن و گشتن، بالاخره جوینده یابنده شد.
من بعد از به دنیا آمدن دومین فرزندم، همزمان که داشتم کارشناسیام را تمام میکردم، مشغول یک کار نیمه وقت بودم و مهمتر از همه اینها، «یک مادر بودم.»
ترم آخر کارشناسیام بود که برای ارشد خواندم. کمک خانواده همسرم در نگهداری از دخترم در ساعتهای بعد از مهد را نمیتوانم نادیده بگیرم. سه هفته فرزندم بعد از مهد پیش مادربزرگ و عمهاش میرفت تا من در کتابخانه برای ارشد درس بخوانم. همسرم در تمام مراحل یک نقش داشت و همان نقش بزرگترین نقش بود. او پشتیبان من بود. مادی و معنوی.
دانشگاه تربیت مدرسه را با رتبه خوبی پذیرفته شدم. دیگر با اطمینان خاطر از خداوند فرزند خواستم. من از پایاننامه کارشناسی ارشدم در شرایطی دفاع کردم که فرزند سومم را در ماه هفتم بارداری در راه داشتم.
از ادامه تحصیلم بخواهم بگویم به دکترا میرسم اما نکته مهم زندگیام این بود که توانستم علاوه بر داشتن پشتیبانی همسر، در مورد مسائل و مشکلات پیش رو مطمئن تصمیمگیری کنم. من در هر شرایطی که بودم بعد از توکل به خدا و حضور همسرم، با تکیه بر انگیزه و اطمینانم از «مادر شدن» به مسیرم ادامه میدادم. اگر نمرهام کم میشد ناراحت نبود. اگر تاریخ دفاعم جابهجا میشد غصه نمیخوردم. اگر در روزهای برفی سرکلاس حاضر نمیشدم، خودم را سرزنش نمیکردم. چون «من یک مادر بودم.»
داشتن مهد کودک خوب، مهدی که خیال مادر را برای ساعاتی از آرام و امن بودن محیط حضور فرزندش در آن راحت میکند بزرگترین کمک در زندگی من بود. شاید خیلیها از مهد دل خوشی نداشته باشند. شاید پرستار نخواهند. شاید مادر یا مادرشوهری باشد که بتواند کمکشان کند و شاید… هزاران شاید دیگر را بگویم که حرفم را بزنم. به نظر من اگر یک زن تصمیم به مادر شدن بگیرد، در انگیزه و اراده خود مطمئن باشد، میتواند با نرمش در برابر مسائل زندگی، مسیر خود را پیش ببرد.
مهد کودک، کمکی برای مادر
در شبکههای اجتماعی صفحات مختلف را بالا و پایین میکردم که گفتگوی جمعی از دوستانم توجهم را به خودش جلب کرد. دانشگاه شریف برای مادران دانشجویی که در حال تحصیل هستند امکانی را فراهم کرده که بتوانند کودکانشان در محیطی مثل مهدکودک بسپارند. البته این کل متن صحبت دوستانم نبود. کنجکاو شدم. شماره مدیر مهدکودک را گرفتم و با او گفت و گویی در مورد روش کار و کیفیت و هدفشان پرسیدم.
«مجتمع فائزون مجتمع تربیتی دختران است که چشم اندازش تربیت دختران تراز انقلاب اسلامی است که بعداً بتواند در رشته انسانی تولید علم بکنند. البته این کار دبیرستان است.
ما گروهی بودیم که به مدت سه سال یک کار پژوهشی داشتیم که در این کار منابع مختلف اسلامی را میخواندیم و با اساتید مختلفی مصاحبه داشتیم. از متنهای اسلامی محتوا استخراج کردیم و حکمت مطالعه صدرا که بعد ارتقا پیدا کرد به علامه طباطبایی را مورد مطالعه داشتیم. تقریباً یک سال زیر نظر حاج آقای جلالی مسئول اسبق حوزه دانشجویی دانشگاه شریف که بعداً مسئول فرهنگی سازمان تبلیغات هم شدند، بودیم.
ایشان یک تفقه مجددی روی احادیث انجام دادند. خودشان بحثهای تربیتی را و بعد بحثهای حکمت مطالعه امام خمینی را. یک تیم بودند زیر نطر حاج آقای فلاحی در قم که برای ما تدریس را شروع کردند. در واقع بحث مبنایی انسان شناسی و هستی شناسی را شروع کردیم.
خودم شروع کردم به قلم زدن با توجه به تجربهای که داشتیم و سوالاتی که برای ما پیش آمده بود یک نظام مجدد نوشتیم. بعد از یک سال برگزاری کارگاهها را شروع کردیم. کارگاههای مختلف برای بچههای ۳ تا ۶ سال و بعد از دو سال کار رسمی را با مجوز آموزش و پروش شروع کردیم پیش دبستانی را افتتاح کردیم. الان همان بچهها در مدرسه کلاس پنجم هستند. اینها همه مقدمه کار بود.
دختران آئینه مادران
از سال گذشته یک طرح جدید را شروع کردیم به اسم طرح «مَحیانه». در دورانی که در مدرسه بودیم چیزی را در مسائل تربیتی دیدیم که توجه ما را به خود جلب کرد. اینکه بعد از چند وقت دختران آینه مادرشان میشوند. ما جلسات تعاملی زیادی با والدین داشتیم. رویکرد تربیتی را آموزش میدادیم. گروههای مجازی داشتیم که سوالات را بپرسند و ما جواب بدهیم. اردو و هیئت خانوادگی داشتیم. کارگاه مادر و کودک داشتیم و..
نهایتاً دیدیم مادرها تا خودشان درگیر فضای تعلیم و تربیت نشوند، آن رشدی که باید برای کودک رقم بخورد نمیشود. یعنی با اینکه برای خانواده تغییر رویکرد اتفاق افتاده آموزش داده شده بود و پذیرش داشت، ولی باز هم برای اینکه با آن تغییر رویکرد زندگی کنند لازم است که خودشان وارد حیطه تعلیم و تربیت شوند.
اولین برنامه این بود که یک فضای کاملاً تعاملی برای مادر وجود داشته باشد و مادر به هر دلیل فکر کند بخواهد مشاوره بگیرد. درد دل کند. میخواهد بچهاش یک زمانی مشغول باشد. همه اینها بهانههایی بود که مادرها به اینجا رفت و آمد کنند. بر اثر تکرر رفت و آمدی که با مجموعه هست کم کم دغدغه مند میشوند.
ما یک دوره «مُهیّانه» یعنی آماده سازی نیرو برای طرح مَحیانه انجام دادیم. خیلی از مادرهایی که قبلاً دخترشان دانشآموزمان بود، به ما مراجعه کردند و در این طرح شرکت کردند. واقعاً ما با آنها زندگی کردیم. یعنی خیلی از کادر ما، مادرهایی هستند که دخترشان در فائزون هستند و وارد حیطه تعلیم و تربیت شدند. وقتی در این روند دیدیم چند نفر از آنها، شرایط را کاملاً درک کردند که چقدر این اتفاق مناسب است و مادر باید شرایط تربیتی خانه و خانواده را اینطور بپذیرد، متوجه شدیم این طرح جای گسترده شدن دارد.
تمام ابعاد مادری باید در نظر گرفته شود
سبک زندگی مادرها و زنان ما در این فضایی که به وجود آمده که مثلاً آپارتمان نشین شدند، متفاوت شده. مخصوصاً اینکه چند سال کرونا هم بود و مادرهای شاغل هم بعضاً خانه نشین یا دورکار شده بودند. فضا یک جوری شد که به این عنوان که «میخواهد تربیت بچه را انجام دهد» مادر خیلی هدفی برای زندگی نداشت. منظورم این معنا نیست که بخواهیم او را از خانه بیرون بیاوریم.نه! منظورم این است که دغدغههای اجتماعی او شل شده بود. چون تربیت زمانی از طرف مادر کامل است که تمام ابعاد مادرانگی را در بر بگیرد. چه نقش اجتماعی، چه نقش خانه داری، چه نقش دختر بودن، اینکه چقدر بتواند خودش را کاملتر بکند.
خلاصه… ما گفتیم در این زمینه به مادرها کمک میکنیم. چون این فضایی که ایجاد شده بود و مادرها هم خانه نشین شده بودند طوری شده بود که مادرها فقط با بچهها چالش داشتند. و از فضای درست روند رو به رشد تربیتی دور شده بودند. نه خیلی به کار تربیتی میپرداختند و نه خودشان را شاغل بودن. به اسم اینکه میخواستند در فضای بیرون کار نکنند و «با فرزندم باشم» اوضاع خیلی بدتر شد.
بچهها هم در دوران خانهنشینی همبازی نداشتند. میخواستیم فضایی را ایجاد کنیم که بشود سبک زندگی را متفاوت کرد و یک مقدار برگردیم به فضایی شبیه فضای قدیم که بچهها بتوانند در بین اطرافیان همبازی پیدا کنند. بتواند با همبازیشان زندگی کنند.
ما خیلی به اینکه بچههای زیر چهار سال از خانواده جدا باشند اعتقاد نداریم. اما اینکه فضایی باشد که مادر تا زمانی که خواست، کودکش اینجا باشد. حتی تا زمانی که بچه احساس امنیت نکند، این مادر از فرزندش جدا نشود.
از طرفی هم دانشگاه میخواست ما یک مهد برای دانشجویان و کارمندها داشته باشیم. شروطی بین ما قرارگذاشته شد و الان در خدمت شما هستیم.
فضای بالای پشت بام را برای جلسات و حضور مادران همراه با کودک گذاشتیم. حضور نوزادان را هم در آنجا قرار دادیم که از دنج و ساکت بودنش نسبت بهطبقات دیگر استفاده بهینه کرده باشیم. زیر زمین هم مربوط به بازیهای تحرکی است. این طبقه هم که کلاسبندیهاست و بازی و تغذیه خوردن و...
میخواهیم در آیندهای نزدیک یک فضای کافه در طبقه بالا داشته باشیم مختص خانمها. که بشود برای جلسات دوستانه که بچههای آنها هم اینجا آسایش و امنیت دارند و بازی میکنند. هدف ما این است که در اثر تکرر این رفت و آمدها کم کم برای مادرها دغدغههای لازم را ایجاد کنیم تا بدانند با بچهها چطور تعامل کنند.
محله سازی
مهد کودک ما در دو قالب کودکان را ثبت نام میکند. «محیانه» و «پویانه» طرح برای مادر است و یک طرح هم به اسم «جوانه» داریم کار نوجوانان است. البته فضای اجرای جوانه را اینجا نداریم و از فضای مساجد استفاده میکنیم. چشم انداز ما این است که بتوانیم یک محله سازی انجام بدهیم. لینک بین مساجد و مدارس و حالا هر سازمانی که در این بحث فعال است مثل شهرداری یا بسیج یا دانشگاه شریف و هیئت الزهرا همه اینها. بتوانیم با هم با توجه به این رویکردی که داریم یک کار خوب را پیش ببریم. در واقع مخاطب ما خانواده است. با تک تک اعضایی که دارد. در سنین مختلف. نوزاد، سن ۲ تا ۴ سال، سن پیش دبستانی، سن دبستان و… نهایتاً میخواهیم در ارتقا سبک زندگی خانواده کمک کنیم خانواده با تک تک اعضا است. با پدر کودک مادر کودک نوجوان و پدر و مادر. خیلی امیدوار کننده است.
آشنایی با مفهوم خانواده
از برنامهها بخواهم بگویم، مثلاً کل برنامه این هفته ما طرح درس خانواده است که به میلاد امام علی (ع) ختم میشود و بچهها با مفهوم خانواده آشنا میشوند. پدر و مادر را به عنوان کسی که زحمت شأن را میکشد ببینند و مصادیق این زحمتها را در قالب داستان و نمایش ببینند. تعاملی که بچه باید با آنها داشته باشد را ببیند. مثلاً بچهها کاردستی خانه درست میکنند که اعضای خانواده را خودشان در آن می کشند و رنگ میکنند مهارتی را در خلال یک طرح درس و سناریو که دارد پیش میرود. ما نمیگویم که: «بچه ها باید بیایید اینجا را برش بزنید.» که مهارت کار با قیچی را یاد بگیرند. این روش را درست نمیدانیم. ما غیرمستقیم کار مکنیم یعنی بچهها به جهت اینکه میخواهند که کاری را انجام دهند خودشان قیچی را دست میگیرند و کار را انجام میدهند. ما فقط آنها را همراهی میکنیم. در بحث مهارتی کار را اینطور تصویر میکنیم. اما بحث آموزشی در خلال بازیها و نمایشها و سناریوها است.
ما از مادرهایی که فرزندشان را اینجا ثبت نام میکنند درخواست میکنیم حتماً ناهار اینجا و در کنار فرزندشان باشند. اردوی مادر و کودک داریم. اردوی خانوادگی داریم. برنامههای خانوادگی داریم. کلاً برای ما مهم است که افراد احساس بکنند که اینجا خانهشان است و اینطور نباشد که از پدر و مادرش کنده شده است و هر وقت بخواهد میتواند مادرش را ببیند.
نظر شما