به گزارش خبرنگار مهر، رمان «باز همان خواب را دیدم» نوشته سومینو یورو بهتازگی با ترجمه غزل بغدادی توسط انتشارات پیدایش منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب یکی از عناوین مجموعه «رمانهای راحتخوان» است که اینناشر منتشر میکند.
«رمانهای راحتخوان» مجموعهای است که نشر پیدایش از سال ۱۳۹۸ انتشار عناویناش را آغاز کرده است. برای برقراری ارتباط بهتر با «رمان راحتخوان»، باید آن را راس سوم مثلثی دانست که دو ضلع دیگرش، «آنیمه» (انیمیشن ژاپنی) و «مانگا» (کمیک ژاپنی) هستند. رمانهای راحتخوان، میتوانند هر ژانر و مضمونی داشته باشند و ممکن است مناسب مخاطبان کودک یا بزرگسال باشند. ولی بههرحال نوعی فلسفه و مساله اخلاقی در آنها وجود دارد و البته خواندنشان برای مخاطب راحت است.
از مجموعه موردنظر تا به حال، مجموعه چهارجلدی «دیگری»، مجموعه ششجلدی «بیداری»، رمان «دفترچه مرگ»، رمان «دیو و پسرک»، رمان ششجلدی «واتارو در سرزمین خیال»، مجموعه دنبالهدار «سائو، هنر شمشیرزنی آنلاین»، رمان چهارجلدی «سفرهای کینو» و رمان «دختر آفتاب» منتشر شدهاند.
«رمان باز همان خواب را دیدم» سال ۲۰۱۶ منتشر شد و اثری در ژانر رئالیسم جادویی یعنی یکژانر ترکیبی محسوب میشود. در ژانر رئالیسم همهچیز شبیه واقعیت است تا این که اتفاقی کاملاً معجزهآسا رخ میدهد. در داستان اینکتاب هم ۴ نفر حضور دارند که یکخواب مشترک آنها را به هم وصل میکند؛ دخترکی ناراضی که به خودش آسیب میزند، دانشآموزی دبیرستانی که از طرف دوستانش طرد شده، پیرزنی که میخواهد سالهای آخر عمرش را در آرامش سپری کند و کویاناگی نانوکا.
کویاناگی شخصیتی است که باید معنای شادی را پیدا کند و برای درک اینمعنا باید در عمق رابطهاش با سهغریبه دیگر مواجه شود و خود را از طریق آنها بشناسد و جایگاهش را در جهان پیدا کند. شاید در وهله اول بهنظر بیاید، داستان اینکتاب، قصه یکبچهدبستانی است اما مساله فقط این نیست و داستان «باز همان خواب را دیدم» درباره یکراز بزرگ و شجاعتِ درکنار دوستان ماندن است؛ همچنین اینکه چهطور باید برای چیزی که ارزش دارد، تا آخر ایستاد و مبارزه کرد.
شخصیتهای قصه کتاب پیشرو در ظاهر به هم ارتباطی ندارند اما یکخواسته که مدام تکرار میشود، آنها را به هم پیوند میدهد...
رمان «باز همان خواب را دیدم» در ۱۱ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
وقتی نگهبانها به مردمی که اطراف مغازه بودند گفتند که نباید با تلفن همراهشان عکس بگیرند، بالاخره توانستم پاهایم را تکان بدهم. من هنوز تلفن همراه نداشتم، اما اگر هم داشتم هیچ علاقهای نداشتم که با آن از آدمهای بد عکس بگیرم. نمیتوانستم صورت آن دزد را ببینم. اما شک نداشتم که او آدم ترسناکی است. بالاخره دزد را بردند. با اینحال پچپچ مردم همچنان ادامه داشت.
کمکم مردم مثل گروهی از مورچهها پراکنده شدند و مسیر خروجی باز شد. ایکاش قبل از اینکه آن اتفاق وحشتناک میافتاد، آنجا را ترک کرده بودم. همانطور که از فروشگاه خارج میشدم، چشمم به لکه قرمزی افتاد که در محل درگیری به وجود آمده بود. بهسرعت رویم را برگرداندم و بیرون رفتم. احساس سنگینی میکردم. بهشدت احتیاج داشتم پنجرهای بر روی قلبم ایجاد شود تا از سنگینی آن کم کند. وقتی بیرون رفتم استشمام هوای گرم احساس خوشایندی بهم داد.
«میو.»
به سمت پایین نگاه کردم و دیدم دوست کوچکم به من نگاه میکند و تقریبا چشمغره میرود. سگ زردرنگ از آنجا رفته بود.
اینکتاب با ۲۲۴ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۱۰۸ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما