خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: راننده تا فهمید میخواهیم به جشن برویم کرایهاش را نگرفت و این آغاز سیل عشق در «مهمانی ۱۰ کلیومتری» بود. از قبل میدانستم که بخش زیادی از بار جشن را مردم به دوش گرفتهاند اما گمان نمیکردم قرار است با بزرگترین جشن مردمی عمرم روبهرو شوم. هنوز یک متر از ده کیلومتر را هم قدم نزده بودیم که بستنی در دستانمان گذاشتند. راه زیادی نرفته بودیم که اینبار زن جوانی یک بستنی به پسرم داد. زنی که موهای مش کردهاش از بالا و پایین شال قهوهایاش به بیرون سَرک میکشید، گوشهای دیگر از جشن در دست بچهها آبنبات میگذاشت. همان گامهای آغازین از شرم این همه محبت آب شده بودیم.
محوطه ایستگاه و مسیر اتوبوسهای تندرو به موکب بچهها و محل بازی تبدیل شده بود. ایستگاه اتوبوس پر شده بود از نور و کاغذهای رنگی. روی میزهای بسیاری بساط نقاشی و کاردستی چیده بودند و کمی جلوتر، عکاسی جوان، خانوادهای چهارنفره را سوژهی عکسهایش کرده بود. مدام اینطرف و آنطرف میرفت و با شیرینزبانی عید را به مردم تبریک میگفت و از آنها دعوت میکرد که در قاب دوربیناش بنشینند. هر کسی میخواست راهی برای دلبری از مولود کعبه پیدا کند.
کلاه متفاوت و محلی یک خانم موکبدار افغان، نگاهها را به خود جلب کرد. موکب افغانستانیها، فضای بزرگی داشت که در آن صنایع دستیشان را به نمایش گذاشته بودند و مقابل موکب با هموطنانشان خود خوش و بش میکردند. این مهمانی شبیه گوشهای از یک خانه پدری شده بود که هیچکس احساس غربت نمیکرد. هر موکبی، نشانههایی از فرهنگ اهالی خود داشت؛ موکب عراقیها هم!
میزبانان اربعین این بار به جای مسیر نجف به کربلا، در خیابان انقلاب از دوستداران اهل بیت مهماننوازی میکردند و پایکوبی و شادمانی خاصشان لبخندی از مهر بر صورت عابران نشانده بود. کمی جلوتر، پسرهای نوجوانی روی آسفالت تیرهی مسیر نشسته و سینی پر از قاچهای هندوانههای خنک را روی سر نشانده بودند. دوستانشان چند قدم آن طرفتر پیرمردی را دعوت میکردند تا روی چهارپایهای بنشیند. همانطور که پسرهای نوجوان مشغول ماساژ دادن دستهای پیرمرد بودند، کفشش را هم واکس میزدند و اربعین دیگری را اینبار در قالب جشن ولایت ابوتراب تداعی میکردند.
مسیر شهربازی از کودکانی که برای بازی کردن سر از پا نمیشناختند پر شده بود. یک طرف تشک بازی و استخر توپ و یک طرف قلعه بادی و چرخوفلک. صدای شادی و خنده بچهها با صدای سرود موکبها رقابت میکرد. پدر و پسری فوتبالدستی بازی میکردند و مادری همانطور که با خنده، موهای زیر شالش را مرتب میکرد، شیطنتهای دخترش در قلعه بادی را به تماشا ایستاده بود.
دختر بچهای ۹ ساله که روسریاش صورتش را قاب گرفته بود، با زبان کودکانه اما لحن فهمیده به گزارشگر میگفت: «۵ تا از دوستداشتنیترین عروسکهایم را آوردم که بدهم به نیازمندان. چون آنها را هم مثل عروسکهایم خیلی دوست دارم.» راستی؛ اوج فداکاری برای دختربچهای به این سن مگر کجاست؟
صداهای در هم تنیده، تاروپود ده کیلومتر جشنی را ساخته که شادی آن، یکدستی این همه رنگ را باعث شده بود. نزدیک به اذان، مردم گوشه به گوشه مسیر، حصیر آماده میکردند برای اقامه نماز. خورشید که با آسمان وداع کرد، صدای دیگری، به مجموعه صداهای جشن اضافه شد. جوانی خود را به بالای چهارپایه بلندی رساند و اذان گفت: «اشهد ان علی ولی الله».
فاطمه اکرارمضانی
نظر شما