۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۸:۲۷

گفت‌وگوی مهر با امیر خلبان جلال آرام/۲

ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبان‌های اف‌پنج

ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبان‌های اف‌پنج

جناب یزد گفت من سمت راستی‌ها را می‌زنم تو چپی‌ها را بزن. ناگهان آتش پدافند شدیدی شروع شد. گفتم از روبرو دارند میزنند. ایشان گفت تو برگرد. تا بگوید برگرد، ما رسیدیم روی نیروها و کشیدیم بالا.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: امیر خلبان جلال آرام یکی از خلبانان هواپیمای اف‌پنج است که در سال‌های دفاع مقدس در مأموریت‌های مختلفی ازجمله بمباران مواضع دشمن حضور داشته است. او از تایگرهای پایگاه چهارم شکاری دزفول بوده که روزهای پیش از شروع جنگ، بمباران پایگاه در ۳۱ شهریور و تلخی روزهای اضطراب سقوط پایگاه یعنی پنجم و ششم مهر ۵۹ را تجربه کرده است. موارد گفته‌شده موضوعاتی بودند که در گفتگو با این‌عقاب آسمان ایران مرور کردیم.

قسمت اول گفتگو با امیرْ آرام پیش‌تر منتشر شد که در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است.

* «پنج مهر ۵۹ بدترین روز پایگاه دزفول و خوزستان بود / مرتب پیام می‌دادند کمک کنید پل دارد سقوط می‌کند!»

قسمت دوم این‌گفتگو از نظر زمانی، از مقطعی شروع می‌شود که نیروهای مسلح ایران، به اصطلاح خود را پیدا کرده و در شرف انجام عملیات‌های طریق‌القدس، ثامن‌الائمه و فتح‌المبین بودند. این‌قسمت از گفتگو از این‌مقطع شروع شده و کارنامه جنگی جلال آرام را تا پایان جنگ بررسی می‌کند.

در ادامه مشروح قسمت دوم و پایانی گفتگو با این‌خلبان ایثارگر را می‌خوانیم؛

* جناب آرام در بمباران‌های فتح‌المبین و طریق‌القدس بودید؟

در طریق‌القدس بودم. در فتح‌المبین هم فقط کپ و اسکرامبل پریدم.

* پس در فتح‌المبین بمباران نبودید!

بله بمباران زیادی نداشتیم.

* آخر در فتح‌المبین فانتوم‌های بمباران‌های ارتفاع بالا داشتند.

بله آن‌ها اف‌فور بودند.

* هشتم مهر را فرمودید. اما می‌رسیم به یازدهم مهر ۵۹ که برای آقای امیدی سانحه پیش آمد. رفته بود الناصریه را بزند که او را زدند.

می‌خواهی کاملش را بگویم؟

کمی که آمدم جلوتر صدای امیدی را شنیدم. داد و بیداد می‌کرد که «من دارم از مأموریت برمی‌گردم و من را زده‌اند. خیلی تلاش کردم خودم را به نیروهای خودی برسانم ولی در این‌نقطه هستم و دیگر هواپیما نمی‌کشد. می‌خواهم بپرم بیرون.» رفتم روی فرکانسش و گفتم اِسی من می‌خواهم در پایگاه بنشینم. الان برائت هلی‌کوپتر می‌فرستم * مگر شما آن‌روز بودید؟

با ایشان نبودم. در مأموریت دیگری برای بمباران جلوی سوسنگرد رفته بودم. شهید چمران تقاضا کرده بود برای نجات نیروهایش برویم. رفتیم نیروهایی را که می‌خواستند سوسنگرد را بگیرند، زدیم. در برگشت صدای دو نفر از بچه‌های اف‌فور را شنیدم، یکی (مسعود) صبوری و دیگری (مجتبی) چپریان. این‌ها مورد اصابت قرار گرفته بودند و می‌خواستند بپرند بیرون. می‌خواستند مطمئن شوند در منطقه خودی هستند که من راهنمایی‌شان کردم. کمی که آمدم جلوتر صدای امیدی را شنیدم. داد و بیداد می‌کرد که «من دارم از مأموریت برمی‌گردم و من را زده‌اند. خیلی تلاش کردم خودم را به نیروهای خودی برسانم ولی در این‌نقطه هستم و دیگر هواپیما نمی‌کشد. می‌خواهم بپرم بیرون.» رفتم روی فرکانسش و گفتم اِسی من می‌خواهم در پایگاه بنشینم. الان برائت هلی‌کوپتر می‌فرستم. فرود آمدم و دیدم مجتبی اربابی فرمانده گردان هلی‌کوپتر آماده پرواز است. نوبت خودش بود برود. وقتی رسیدم سریع به پست فرماندهی رفتم و گفتم می‌دانم اسی کجاست. اگر بشود خلبان هلی‌کوپتر نجات را تو او راهنمایی کنم. به جناب تابشفر گفتم اجازه بدهید با هلی‌کوپتر بروم. گفت نه آن‌جا پشت نیروهای دشمن است. اگر بروی ممکن است اسیر یا کشته شوی. با تماس رادیویی هدایتش کن.

مجتبی اربابی زبان‌بسته هم از بالای نیروهای عراقی رد شد و بعد با تماس رادیویی اسی را پیدا کرد. اسی هم مجروح بود. بند چتر چانه‌اش را پاره کرده بود. خون‌ریزی شدید داشت. مجتبی سوارش کرد و آورد.

* مأموریت زدن کنسروسازی و کبریت‌سازی برای چه تاریخی بود؟

باید دفتر پروازم را ببینم.

* مربوط به همان اوایل جنگ است نه؟ حتماً پیش از ۱۱ مهر بوده که آقای امیدی این‌سانحه را داد.

بله بله. برای روزهای اول بود.

* چون محل تجمع نیروها بود رفتید آن‌جا را بزنید؟

نه. اگر اشتباه نکنم … فکر کنم ۹ مهر بود. گفتند یک‌سری نیروی پشتیبانی‌شان آن‌جاست. بنا بود از رودخانه دویریج عبور کنند. گفتند بروید غافلگیرشان کنید. معلوم بود مختصاب هدف از آن‌اطلاعات گول‌زنک است که برویم آن‌جا و بخوریم.

* پس یک‌تله بود.

بله. هر ماموریتی که می‌رفتیم یک ماموریت آلترنِیتیو (جایگزین) هم برایش می‌گذاشتند. این‌بار هم گفته بودند اگر رفتید و هدف را پیدا نکردید، کمی جلوتر شهر العماره است. قبل از العماره سه‌سوله بزرگ است که کارخانه کبریت‌سازی دشمن است. اما در پوشش این‌کارخانه مهمات‌سازی می‌کنند. آن‌جا را بزنید! ما هم رفتیم و هدف اول را ندیدیم. اسی گفت برویم برای کبریت‌سازی. رفتیم و بمب‌ها را که زدیم انفجار عظیمی به پا شد. من دوبار شانس داشتم برای زدن العماره بروم. بار دیگر با جناب (محمود) جدیدی رفتیم چندسوله را زدیم که یکی‌شان کارخانه تانک‌سازی بود. ما در مسجد سلیمان کارخانه تانک‌سازی داشتیم، آن‌ها هم در العماره داشتند. ماموریت این بود که یک‌چاه نفت را بزنیم. چاه را قبل از ما جناب (منصور محمدی) آزاد _ خدا رحمتش کند _ زده بود. ما رفتیم برای ماموریت جایگزین که کارخانه تانک‌سازی بود.

ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبان‌های اف‌پنج

* یک ماموریت مشابه هم در آبان ۵۹ دارید. قبل از رسیدن به ماموریتان با آقای (غلامرضا) یزد، در آبان آن‌سال دِهی را بمباران کردید که محل تجمع تانک‌های دشمن بود.

بله. آن را با آقای.... [فکر می‌کند]

* آقای گیلانی.

آها! آفرین! دمت گرم! دنبال اسمش بودم.

* یکی این بود و یکی دیگر ۱۷ آبان ۵۹ که با آقای یزد رفتید العماره را بزنید.

نه العماره نبود.

* ایشان می‌گفت چادرهای فرماندهی بوده‌اند.

بله. سابله بستان بود.

ما از روی تپه رملی عبور کردیم. جناب یزد خیلی پایین پرواز می‌کرد و من کمی بالاتر بودم. چون می‌ترسیدم بخورم به رمل‌ها. به نزدیک‌های مقر چادرهای فرماندهی دشمن که رسیدیم، از روبرو تجمع نیروها را دیدم. جناب یزد گفت «من سمت راستی‌ها را می‌زنم تو چپی‌ها را بزن.» ناگهان آتش پدافند شدیدی شروع شد. گفتم از روبرو دارند می‌زنند. ایشان گفت تو برگرد. تا بگوید برگرد، ما رسیدیم روی سر نیروها و کشیدیم بالا * یعنی در خاک خودمان!

بله. زمانی که جناب یزد را زدند و من برگشتم، افتادم پشت نیروهایشان. دهی بود به نام مشرفه که برای خودمان بود. منتهی پشت نیروهای عراقی قرار داشت. آن‌ها به سابله و بستان رسیده بودند. من دو دور زدم و رضا یزد را صدا زدم که پریده بود بیرون.

* ایشان همین‌جایی که شما نشسته‌اید، نشسته بود و برایم تعریف کرد ابتدای امر، ماموریت چهارفروندی بوده و ایشان به شهید فکوری گفته خطرناک و احتمال سقوط زیاد است. فکوری هم ماجرا را باه ستاد تهران مطرح کرده و در نهایت قرار شد دو فروندی برای زدن هدف بروند. ایشان اسم نیاورد ولی گفت «اف‌پنج دیگر در رادیو گفت از روبرو دارند می‌زنند آتش زیاد است.» در نتیجه آقای یزد هم به آن‌اف‌پنج دیگر که شما باشید گفته «برگرد!»

بله گفت. ولی من که هیچ‌وقت برنمی‌گشتم.

*‌پس وقتی مورد اصابت قرار گرفت شما در صحنه حضور داشتید. من فکر می‌کردم در آن‌لحظات شما برگشته بودید.

نه خیر! نزدیک اهواز جایی هست که به‌اصطلاح محلی‌ها به تپه رملی معروف است. ما از روی تپه رملی عبور کردیم. جناب یزد خیلی پایین پرواز می‌کرد و من کمی بالاتر بودم. چون می‌ترسیدم بخورم به رمل‌ها. به نزدیک‌های مقر چادرهای فرماندهی دشمن که رسیدیم، از روبرو تجمع نیروها را دیدم. جناب یزد گفت «من سمت راستی‌ها را می‌زنم تو چپی‌ها را بزن.» ناگهان آتش پدافند شدیدی شروع شد. گفتم از روبرو دارند می‌زنند. ایشان گفت تو برگرد. تا بگوید برگرد، ما رسیدیم روی سر نیروها و کشیدیم بالا. چون باید ۲۰۰ پا می‌کشیدیم بالا. بمب‌ها را زدیم. ایشان هم بمب‌هایش را زد. قرارمان این بود که به‌خلاف همیشه که وقتی لیدر چرخید، ما هم به سمت او بچرخیم، به سمت خلاف لیدر بگردیم. این‌طور تکی می‌شدیم و نیروهای دشمن هم سرگردان می‌شدند کداممان را بزنند.

من که شروع به چرخیدن کردم، گفت «آرام من را زدند.» برگشتم و دیدم هواپیمایش به جای این‌که بچرخد دارد مستقیم می‌رود و از پشتش هم آتش بیرون می‌زند. فکر کردم ممکن است بتواند خودش را به نیروهای خودی برساند. بعدها که از او سوال کردم گفت حرف‌هایم را در رادیو نشنیده است.

* یعنی شما در رادیو با او صحبت کردید؟

بله. گفتم رضا اگر می‌توانی بچرخ و آن‌جا نپر بیرون. آن‌جا عراقی‌ها هستند. ولی بعداً گفت این‌ها را نشنیده‌ام. هواپیمایش درب و داغان شده بود.

* بعد از هفت‌هشت‌ده‌سال برای شما گفت دیگر.

بله. ۱۰ سال بعد.

* ۲۴ شهریور ۶۹ (از اسارت) برگشت.

هواپیمایش داغان شده و همه‌چیزش از کار افتاده بود. من دنبالش رفتم ببینم چه می‌شود. دیدم دماغ هواپیما را کشید بالا. این، یک علامت بین ماست. وقتی دماغ را ۲۰ درجه می‌کشد بالا، یعنی می‌خواهد بپرد بیرون. منتهی من پریدنش را به چشم ندیدم. ولی دیدم هواپیمایش خورد زمین.

* زمین خوردن هواپیما را دیدید؟

بله. کشید بالا و بعد خورد زمین. حدسم این بود که در این‌حالت پریده بیرون. این بود که پشت نیروها یک‌دور گشتم و دوسه‌بار صدایش زدم.

* که البته کار خطرناکی کردید. چون پدافند هشیار ممکن بود شما را بزند.

البته رفته بودم پشتِ پشت. دشمن مانده بود این‌طرفم.

* پس خیلی در تیررس نبودید.

بله. بعد که صدایش را نشنیدم، چرخی زدم و به‌سمت پایگاه آمدم و نشستم. در گزارشم هم ماجرا را شرح دادم.

* عذاب وجدان هم داشتید که زنده است، مفقود است یا چه؟

نه. این تنها مرتبه‌ای بود که یک‌هواپیما همراهم سقوط کرد. بچه‌های دیگری داشتیم که دو فروند و سه فروند با آن‌ها سقوط کرده بود. ولی تنها کسی که با من افتاد، رضا یزد بود. در کل ناراحت بودم ولی یک خوشحالی که داشتم؛ این که حدس می‌زدم پریده بیرون و این را در گزارشم نوشتم. بعد از مدتی هم اطلاعات آمد که زنده و اسیر است.

* عجب! چون ایشان جزو مفقودالاثرها بوده، فکر می‌کردم تا پایان اسارت از زنده بودنش خبر نداشته‌اید!

نه. اطلاع داشتیم.

* از آقای جعفر وارسته هم اسم ببریم. ظاهراً یک‌ماموریت اسکرامبل با او داشته‌اید.

بله. اسکرامبل زدند که برویم با نیروهای مهاجم عراقی در سومار درگیر شویم.

* تاریخش را هم می‌گویید؟

یادم نیست. باید دفتر پروازم را ببینم.

* قبل از فتح‌المبین است؟

بله. برای روزهای اول جنگ است. شاید بیستم، بیست و پنجم جنگ باشد.

* پس در مهر ۵۹ است.

بله. رفتیم که با هواپیماهای مهاجم درگیر شویم. جناب وارسته خلبانی بسیار خوب و دارای دست‌به‌استیکی خوب بود. خیلی هم شجاع بود. رادار گفت شما که بلند شدید، هواپیماهای دشمن هم برگشتند. داشت ما را راهنمایی می‌کرد که به پایگاه خودمان برگردیم یا به ماموریت بعدی برویم. در همان‌لحظات ناگهان رادار شروع کرد با هواپیمایی با کال‌ساین اژدهای ۶ صحبت کردن. این‌کُد (اژدها) برای اف‌چهارده بود. خلبان اف‌چهارده در رادیو گفت هواپیمای من اشکال دارد و باید برگردم. جعفر وارسته که این را شنید، گفت رادار حالا که اف‌فورتین نمی‌رود برای درگیری، ما را بفرست! ظاهراً تعداد هواپیماهای دشمن زیاد بود و میگ ۲۳ هم بودند. به همین‌خاطر رادار صلاح نمی‌دید ما را برای درگیری بفرستد. جعفر وارسته شروع کرد به داد و بیداد. می‌گفت حالا که اف‌چهارده نداریم، چرا ما را درگیر نمی‌کنی؟ بگو سمتشان کدوم طرف است، خودمان برویم. رادار هم که این‌طور دید، سمت دشمن را به ما گفت. ما چهارده‌پانزده مایل رفتیم و آن‌ها که در رادارشان دیدند دو هواپیما دارد می‌آید سمت‌شان، فرار کردند.

جعفر وارسته که این را شنید، گفت رادار حالا که اف‌فورتین نمی‌رود برای درگیری، ما را بفرست! ظاهراً تعداد هواپیماهای دشمن زیاد بود و میگ ۲۳ هم بودند. به همین‌خاطر رادار صلاح نمی‌دید ما را برای درگیری بفرستد. جعفر وارسته شروع کرد به داد و بیداد. می‌گفت حالا که اف‌چهارده نداریم، چرا ما را درگیر نمی‌کنی؟ بگو سمتشان کدوم طرف است، خودمان برویم. رادار هم که این‌طور دید، سمت دشمن را به ما گفت ببینید! این خیلی مهم است. این‌کار وظیفه وارسته نبود و داوطلبانه این‌کار را کرد. شوخی نیست! مساله مرگ و زندگی است. رادار هم این را می‌دانست.

* اف‌پنج با میگ ۲۳! البته یک‌اف پنج داریم که میگ ۲۵ را زده (اشاره به خلبان محمدرضا زارع‌نژاد) ولی چه بشود و چه بشود که اف‌پنج بتواند با میگ ۲۳ حریف شود.

بله. درست است که به آن‌ها نرسیدیم و درگیر نشدیم، ولی نگذاشتیم کارشان را بکنند.

* و خود این هم موفقیت بود.

کاملاً!

* سال ۶۰ که رسید، شما دیگر پروازهای دوفروندی را لیدری می‌کردید.

بله.

* یعنی لیدر سه شده بودید.

حدود نزدیک عید که شد، تب و تاب جنگ خوابید و سال ۵۹ در جنوب عملیات‌هایی انجام شدند که البته در سطح فتح‌المبین و بیت‌المقدس نبودند ولی بالاخره مقابله با دشمن بودند. شرایط طوری شد که دیگر برای زدن تانک نمی‌رفتیم. این بود که تعدادی از قدیمی‌های اف‌پنج خودشان را به تهران منتقل کردند. تعدادی از قدیمی‌ها و معلم‌ها شهید شده بودند و تعدادی هم به تهران رفتند. در نتیجه پایگاه ما دیگر لیدر سه نداشت. آمدند چهارنفر از بچه‌های جدیدتر را انتخاب کردند؛ یکی من، یکی مهدی بادکوبی، یکی پرویز نصری و یکی هم صمد ابراهیمی.

* صمد ابراهیمی که بعداً به اف‌چهارده رفت

بله. برای ارتقا از لیدر چهار به لیدر سه، باید ۷۰۰ ساعت پرواز داشته باشی که ۵۰۰ ساعتش خلبان یکمی باشد. باید ۱۰ ساعت پرواز ابر داشته باشی و چند شرط دیگر. ۸ سورتی هم باید در موقعیت لیدری با معلم می‌رفتیم پرواز. ما چهارنفر این‌شرایط را نداشتیم. از تهران گفتند برای گواهی ما، آن‌ماموریت‌های جنگی را که با معلم‌ها رفته‌ایم لحاظ کنند. ۸ برگه بنویسند و این‌ها را لیدر سه محدود کنند. به این‌ترتیب، ما اولین‌لیدرسه‌های محدود نیروی هوایی بودیم. در نتیجه سال ۶۰ لیدر دسته‌های پروازی شدیم.

* تا پایان جنگ دیگر آن کوران اولیه جنگ را نداشتید.

بله.

* نه. آخر سال ۶۵ پایگاه بندرعباس می‌رفتند در خلیج فارس کشتی بزنند.

بله. ماموریت‌شان عوض شده بود. (پایگاه) بوشهر هم از این ماموریت‌ها داشت ولی بندرعباس می‌رفت کشتی‌های شخصی (تجاری) را می‌زد و تنگه هرمز را ناامن می‌کرد. درست است که ۷ آذر روز نیروی دریایی است و بچه‌های بوشهر نیروی دریایی عراق را منهدم کردند ولی بعد می‌بینید خیلی درگیر جنگ کشتی‌ها نشدند. ولی بچه‌های بندرعباس به دلیل موقعیت‌شان درگیر این‌مساله بودند.

* پایگاه دزفول چه‌طور؟ حساب کنید بیت‌المقدس انجام و خرمشهر هم آزاد شده. از فتح خرمشهر تا پایان جنگ دیگر چه‌ماموریت‌هایی...

خب در عملیات‌های والفجرها و مجموعه‌عملیات‌های دیگر همه ماموریت داشتند. به غیر از این‌ها یکی از بدترین ماموریت‌هایی که بچه‌های ما داشتند، در والفجر ۸ بود.

* فتح فاو.

بله. می‌دانید چندتا از بچه‌های ما در فاو شهید شدند؟ مثلاً منصور آزاد، ولی بزرگی و ابوالفضل اسدزاده. در همه این‌عملیات‌ها حضور داشتیم.

* یعنی بیشتر پشتیانی سطحی نزدیک بود دیگر!

بله. بیشتر این‌ماموریت‌ها برای اف‌پنج‌های پایگاه دزفول بود. اواخر سال ۶۵ من به اصفهان رفتم و فرمانده گردان آموزشی PC7 شدم و شاگرد می‌پراندم. آن‌موقع بچه‌ها (خلبانان اف‌پنج) می‌رفتند لاف بمبینگ انجام می‌دادند؛ روزی ۲۰ تا ۲۵ سورتی. (مصطفی) اردستانی خدابیامرز خودش بود با بیرجند بیک‌محمدی، پرویز رضایی، صمد بالازاده، محمود جدیدی، شیرافکن همتی و بچه‌های دیگر. می‌رفتند امیدیه، از آن‌جا می‌رفتند نزدیک نیروهای عراقی این‌کار را می‌کردند.

ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبان‌های اف‌پنج

* اسم شهید اردستانی آمد. همین‌جمعه (۱۵ دی) سالگرد ایشان است. صمد بالازاده و اردستانی از آن‌ها بودند که خیلی پرواز می‌کردند. اردستانی با وجود این‌که معاون عملیات و معاون فرمانده بوده، خیلی پرواز می‌کرده است. شاید از نظر عقلی و اصول فرماندهی درست نباشد ولی خودش را خیلی در معرض خطر قرار می‌داده است.

بله. اردستانی بالاترین بمباران نیروی هوایی را دارد. رتبه بعدی برای (منوچهر) محققی است.

* آقای محققی بیشتر ماموریت برون‌مرزی را دارد.

فرقی ندارد. از اردستانی بالاتر چه کسی را داریم؟

* فکر کنم شهید یاسینی!

اگر اشتباه نکنم … مطمئن نیستم. یاسینی حدود ۱۲۰ ماموریت انجام داده ولی محققی ۱۸۳ ماموریت انجام داده.

ما در آمریکا یک سرهنگ داشتیم که فرمانده کل واحد آمریکایی ما بود. یک‌پچ به سینه زده بود که رویش نوشته بود ۱۰۰ ماموریت در ویتنام. با چه هواپیمایی؟ با اف‌فور که تمام کارهای جمینگ را انجام می‌داد و تمام سیستم‌های ضد موشکی را داشت. خب با آن‌هواپیما و امکانات، ۱۰۰ تا چیزی نبود که انجام داده باشد؛ در مقابل بچه‌های ما که هر ماموریتشان معلوم نبود برگشت داشته باشد * اتفاقاً با آقای عتیقه‌چی سر همین‌مساله گفتگو داشتیم. دقیق یادم نیست. مصاحبه برای پارسال است که محققی ۱۴۶ یا ۱۲۵ ماموریت برون‌مرزی داشته و تفاوتش با یاسینی یکی دوتا بوده؛ ولی همین هم خیلی رقم بالایی است.

یک چیز به شما بگویم. ما در آمریکا یک سرهنگ داشتیم که فرمانده کل واحد آمریکایی ما بود. یک‌پچ به سینه زده بود که رویش نوشته بود ۱۰۰ ماموریت در ویتنام. با چه هواپیمایی؟ با اف‌فور که تمام کارهای جمینگ را انجام می‌داد و تمام سیستم‌های ضد موشکی را داشت. خب با آن‌هواپیما و امکانات، ۱۰۰ تا چیزی نبود که انجام داده باشد؛ در مقابل بچه‌های ما که هر ماموریتشان معلوم نبود برگشت داشته باشد. در کتابی که شما درباره محمود اسکندری نوشته‌اید، به این‌مساله اشاره می‌شود که اسکندری ماموریت‌های ناممکن را می‌رفت. بعضی‌ها نمی‌توانند در ذهن خودشان تصور کنند. یکی از کارهای ناممکن او آوردن همان هواپیمایی است که بعد از عملیات اچ ۳ در سوریه زمین‌گیر شده بود و بار اول هم نتوانست آن را بیاورد.

* بله در مرز سوریه و عراق برگشت.

چون می‌خواستند روی تلمبه‌خانه عین‌الضالع او را بزنند. مرتبه بعد از قلب عراق عبور کرد و فانتوم را به ایران رساند. این‌ماموریت، عادی نبود. تحقیر یک‌کشور و تحقیر صدام بود؛ صدامی که گفته بود اگر این‌هواپیما به ایران برسد، همه را اعدام می‌کنم و فلان و بیسار می‌کنم. اسکندری او را تحقیر کرد و از روی بغداد عبور کرد. این‌ها ارزش هستند. مثل آن آمریکایی نیست که می‌گوید من ۱۰۰ ماموریت با اف‌فور انجام داده‌ام. خب زحمت کشیده‌ای! خسته نباشی! یا این‌که پز بدهد با هواپیمای اف ۲۲ جایی را بمباران کرده‌ام. زحمت کشیده‌ای! اگر مرد بودی می‌رفتی کنفرانس سران عدم تعهد را به هم می‌ریختی! این‌که اول پالایشگاه (الدوره) را بزنی و بعد از روی بغداد عبور کنی، کار هرکسی نیست؛ همان ماموریتی که عباس دوران زبان‌بسته را تکه‌پاره کردند.

* حرف‌های شما درباره فانتوم و خلبان‌هایش که کاملاً درست است، اما خلبان‌های اف‌پنج هم یک غربت خاصی دارند. چون در سال‌های جنگ، آن امکانات و سامانه‌های پیشرفته اف‌چهار را نداشتند.

هیچ کدام را...

* آن سامانه راوْسیستم و هشدار نزدیک‌شدن موشک و...

بله هیچ‌کدام را. اف‌فور همه‌چیز را داشت. رادار که رویش قفل می‌کرد و حتی وقتی آن را می‌گرفت...

* … می‌توانست با جنگ الکترونیک قفل را بشکند...

نه. می‌خواهم بگویم در درجه اول وقتی بیم رادار به بدنه‌اش می‌خورد، متوجه می‌شد. مثلاً خلبان در ۲۰۰ پایی پرواز می‌کرد و متوجه می‌شد رادار او را گرفته، می‌رفت پایین‌تر. ولی ما متوجه موشک نمی‌شدیم، تا وقتی که موشک یا گلوله می‌خوردیم. در یک‌ماموریت با خدابیامرز (محمدعلی) فرزین رفتیم توپخانه دشمن را در شلمچه بزنیم. زمانی‌که زدیم و داشتیم برمی‌گشتم، موشک سام ۶ را که به طرفم شلیک کردند خدابیامرز فرزین دید و فریاد کشید «بریک! بریک!» که من بریک کردم و موشک نزدیک هواپیما منفجر شد و هواپیما را سوراخ سوراخ کرد. کمر من هم داغان شد.

* این همان ماموریتی نیست که می‌خواستید پتروشیمی بصره را بزنید؟

نه. آن‌ماموریت را با (یحیی) جان‌محمدی رفتم.

* چون فکر کنم آن‌جا هم یک‌سانحه دادید.

سانحه ندادم ولی زدند موتورم را داغان کردند و هواپیما را در امیدیه نشاندم.

ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبان‌های اف‌پنج

* در مجموع اف‌پنج سامانه‌های راداری و هشداری اف‌چهار را نداشت و اگر موشک می‌آمد باید با چشم آن را می‌دیدید.

بله.

* و با بریک و هر کلک دیگر باید موشک را رد می‌کردید. هواپیما رادار نداشت که به شما هشدار بدهد.

بله. ماموریت دیگری را با حسین هاشمی رفتیم که برایمان موشک زدند و دیدم سام ۷ دارد به او نزدیک می‌شود. وقتی دیدم موشک دارد به او می‌خورد، هشدار دادم و او هم بریک کرد که خوشبختانه از کنارش رد شد. بچه شیراز و بچه شوخی بود. معلم خود من هم بود. گفت «عه! این کِرم رو می‌گفتی؟»

* [خنده]

عشق لاتی بود.

شاید باور نکنید! ما اولین‌غذای درست و حسابی را که خوردیم روز ۲۶ مهر بود که آقایی از قم گوسفندی آورد و تقی آریاپور سرش را برید. بلد بود. همانجا جلوی پست فرماندهی از درخت اکالیپتوس آویزانش کرد و ما هم گوشتش را همانجا با چوب درخت به سیخ کشیده و روی آتش پخته و می‌خوردیم. آن‌گوشت مثل آدامس بود. نرم نبود * جناب آرام شما کرکوک هم رفتید؟

نه.

* چون یکی از هدف‌های خطرناک بود و یک‌سری از اف پنج‌هایمان را آن‌جا از دست دادیم.

نه. بچه‌های تبریز بیشتر برای این‌هدف می‌رفتند.

* خب خیلی خسته‌تان کردم. برسیم به جمع‌بندی و حرف‌های آخری که نگفته مانده‌اند!

قسمت اول جنگ، یعنی اوایل جنگ بسیار حائز اهمیت بود؛ ماندن و مقاومت‌کردن، و صبر کردن و شب و روز نخوابیدن. شاید در هیچ‌پایگاه و جایی این‌اتفاقات نیافتاده باشد. درست از زمانی‌که جنگ شروع شد، از روز سوم جنگ پایگاه ما رفت زیر چتر موشک‌های فرگ ۷؛ موشک‌هایی که دامنه انفجار و تخریب هفت‌هشت ساختمان را داشتند ولی به قدرت اسکاد B نبودند. پایگاه ما را زیر اصابت این‌ها گذاشتند. برای این‌که نگذارند پایگاه و پرسنلش آسوده بخوابند و استراحت کنند. تا برای انجام ماموریت ناتوان باشند. صدای انفجارش خیلی مهیب بود. بعد از آن توپخانه‌شان را آوردند جلو و پایگاه ما رفت زیر برد توپ مستقیم آن‌ها. یعنی در پایگاه ما مرتب گلوله توپ منفجر می‌شد. نمی‌توانستیم استراحت کنیم و زیر این‌توپ‌ها بخوابیم.

دوسه‌ماه که از جنگ گذشت، ستون پنجم وانت می‌آورد نزدیک پایگاه؛ وانتی که پشتش چادر داشت و خمپاره ۸۰ و ۶۰ را در آن مخفی کرده بودند. می‌آمدند پشت فنس پایگاه، خمپاره می‌زدند و می‌رفتند که بالاخره دستگیرشان کردند و در پایگاه اعدام شدند. این‌وضعیت که زن و بچه‌ات پیشت نباشند و هر روز هم سه‌چهار نفر از دوستانت زمین بخورند و شهید شوند، وضعیتی که شب نمی‌شد خوابید و غذا نبود، اصلاً راحت نیست. شاید باور نکنید! ما اولین‌غذای درست و حسابی را که خوردیم روز ۲۶ مهر بود که آقایی از قم گوسفندی آورد و تقی آریاپور سرش را برید. بلد بود. همانجا جلوی پست فرماندهی از درخت اکالیپتوس آویزانش کرد و ما هم گوشتش را همانجا با چوب درخت به سیخ کشیده و روی آتش پخته و می‌خوردیم. آن‌گوشت مثل آدامس بود. نرم نبود.

به این‌ترتیب و با این‌شیوه ماندن و مقاومت‌کردن خیلی مهم بود. وگرنه اگر همه امکانات باشد و بجنگی که وظیفه است و کاری خاصی نکرده‌ای!

کد خبر 6002597

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha