۱ خرداد ۱۴۰۳، ۸:۵۹

روایت شاعر تبریزی از شهید آیت‌الله «آل هاشم»

مردی که رگ خواب تبریزی‌ها را بلد بود

مردی که رگ خواب تبریزی‌ها را بلد بود

یک شاعر تبریزی نوشت: «هی داریم خاطرات شب شعرهایی که در کنار او گذرانده بودیم را مرور می‌کنیم. ما داریم درباره تو حرف می‌زنیم آقای آل هاشم! درباره تویی که دیگر نیستی تا سایه سرمان باشی…»

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: «لیلا حسین‌نیا» شاعر جوان اهل تبریز است که اخیراً در دیدار اهالی شعر و ادب با مقام معظم رهبری شعرخوانی کرده است. او مثل بسیاری دیگر از اهالی تبریزی به سوگ عالمی نشسته که حسابی در چشم مردم محبوب و والا مقاوم بود. حسینی نیا در یادداشتی که در اینستاگرام منتشر کرد خرده روایت‌های شنیدنی از این شهید منتشر کرد؛ شهید آیت‌الله «سید محمدعلی آل هاشم» که پدرش در حق او گفت: «در وصیت‌نامه‌ام گفته‌ام که نماز میتم را ایشان بخوانند؛ من ایشان را عادل می‌دانم. ایشان با اینکه پسر ما است، اما من ایشان را به خود پدر می‌دانم.»

یک

تلفن زنگ خورد. گفتند دعوتم به مراسم شعرخوانی که در بیت امام جمعه تبریز برگزار می‌شود. امام جمعه تبریز تازه عوض شده بود و از بابا شنیده بودم که مردی است متفاوت. من و من کردم و با اکراه پذیرفتم. رسیدیم به بیت. برایمان صندلی چیده بودند. با لبخند تحویلمان گرفت و دو ساعت به شعر خوانی‌مان گوش کرد. خودش هم شعر خواند. از خاطراتش با شاعرها گفت. رگ خواب‌مان را همان روز پیدا کرد. آن روز، آن شعرخوانی به من گفت که در این شهر چیزی عوض شده است.

دو

در بنیاد طوبی نشسته بودم، آن سال‌ها که سردبیر سایت خبری هم‌نوا بودم. روز خبرنگار بود و خودمان برای خودمان شیرینی خریده بودیم. در زدند. از پنجره سرک کشیدم. اول آقا سید حمید را دیدم. آقا سید حمید یعنی که امام جمعه داشت می‌آمد. آمده بود روز خبرنگار را تبریک بگوید، به ما! به ما چند خبرنگار ساده دور از مرکز!

دست پاچه بودیم. تا آن روز کسی در این مقام و کسوت حال‌مان را نپرسیده بود. اصلاً کسی حالمان را نپرسیده بود! آمد نشست در دفتر. تک تک با همه‌مان صحبت کرد. نوبت به من رسید. گفت: «شما شاعرید!» یادش مانده بود. گفتم: «بله.»

آقای ناظمی از پدرم و عموی شهیدم گفت. به جا آورد و چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت: «اول فامیلی‌تان یک پیشوند هم دارید!» همه چیز به دقت در یادش می‌ماند. همه ظرایف را زیر نظر داشت.

سه

کرونا، جان روضه‌ها را گرفته بود. در حیاط کوچک روضه طوبی، مجلس عرض ارادت اهالی فرهنگ و هنر به ساحت سیدالشهدا (ع) نشسته بودیم، اندوهگین از اینکه مجبوریم درهای روضه اباعبدالله را ببندیم و حلقه ارادت را کوچک‌تر بگیریم.

در زدند. از لای در سرک کشید. آمده بود که بساط عزای هنرمندان شهر از رونق نیافتد. او می‌دانست درست، کی و کجا باید باشد.

چهار

اکران فیلم سرهنگ ثریا بود. دیر کرده بودم. سالن سینما ۲۹ بهمن پر بود تقریباً. از در که وارد شدم دیدم یک روحانی کنار «فرهاد باغشمال» نشسته. ته دلم گفتم «حاج احمد ذاکری» است لابد. دقت نکردم اصلاً. فکر نمی‌کردم باید کس دیگری باشد.

چراغ‌ها که روشن شد دیدم همه، رو به آخر سالن دارند. خودش بود. آمده بود با ما فیلم ببیند.

پنج

شب ولادت امام علی (ع) بود. طبق معمول در خانه‌اش شعر خوانی گرفته بود. نه که فقط شب ولادت، خانه امام جمعه پاتوق شاعران تبریز بود. باران گرفته بود و من دیر راه افتاده بودم. رسیدم دیدم برنامه شروع شده.

خواستم یک گوشه بنشینم که دیدم با دستش به صندلی نزدیک خودش اشاره می‌کند. خواستم بگویم نه، آنجا خیلی صدر مجلس است! دوباره اشاره کرد. جز او کسی حواسش به در و به شاعری که زیر باران دیر کرده بود نبود.

شش

«امیرحسین دوست‌زاده» تازه داشت شعر می‌نوشت و ما چقدر ذوق داشتیم برای سیزده چهارده سالگی شاعری که خوب می‌نویسد. یک روز در نماز جمعه تریبون را داد به امیرحسین! خیال می‌کنم او بهتر از همه ما بلد بود که چطور یک استعداد را به شاعری موفق تبدیل کند.

هفت

از شعرخوانی بیت رهبری برگشته بودم. بیشتر از همه منتظر بازخورد او بودم. دیدید مثلاً آدم یک موفقیتی دارد، بی‌تاب می‌شود که بدود و برای پدرش تعریف کند؟ می‌خواستم زودتر به او برسم و بگویم: «بفرمایید حاج آقا! شما هوای ما را داشتید، ما قد کشیدیم!»

او زودتر دست به کار شد و در خطبه نماز جمعه شعرم را خواند. رفتم تشکر کنم. زبان باز نکرده گفت: «دیدی شعرت را خواندم؟» و خندید...

هشت

همین یک ماه پیش که روز هنر انقلاب بود و مهمان خانه‌اش بودیم، مجری برنامه بودم. جلسه هنوز شروع نشده بود. باز در خطبه نماز روز قدس از من حرف زده بود. باز خندید و گفت: «خطبه را شنیدی؟» باز خجالت کشیدم. اشاره کرد که نزدیک بروم. از من گزارشی خواست درباره حضور شاعران آذربایجان شرقی در دیدار با رهبر انقلاب اسلامی.

توضیح دادم. کاغذش را درآورد و نکاتی را یادداشت کرد. از اینکه «حاج صمد قاسم‌پور» در بیت، شعر خوانده بود خوشحال بود؛ ولی عصبانی بود که چرا زمان کمی به او اختصاص داده شد. دقیق و مسلط از زوایای مختلف درباره دیدار صحبت کردیم. قرار شد برای سال بعد خودش بالای سر کار باشد… سال بعد...

نه

روی شهر گرد مُرده پاشیدند. هیچ‌کس به چشم دیگری نگاه نمی‌کند. قرار است ساعتی دیگر مقابل خانه امیدمان جمع شویم. به دیدار که می‌رویم؟ ما آن خیابان و آن خانه را با او دوست داشتیم. امیرحسین آمده و نشسته در دفتر شعر حوزه هنری. هی داریم خاطرات شب شعرهایی که در کنار او گذرانده بودیم را مرور می‌کنیم. ما داریم درباره تو حرف می‌زنیم آقای آل هاشم! درباره تویی که دیگر نیستی تا سایه سرمان باشی…

کد خبر 6113916

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha