خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: «لا تَتْرُکُوا الأمْرَ بِالْمَعرُوفِ وَ النَّهیَ عَنِ الْمُنکَرِ فَیُوَلّی عَلَیْکُمْ أَشْرارُکُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ فَلا یُستَجابُ لَکُمْ.» حضرت علی علیه السلام میفرماید: امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید زیرا در این صورت افراد نادرست برشما مسلط میگردند، آنگاه دعا میکنید و دعایتان مستجاب نمیشود. از این حدیث پیداست که نشانه گیری امر به معروف و نهی از منکر به سمت حاکمان و مسئولین است، چرا که قوانین و امور روزانه مردم در دست آنان است و قاعده و شیوه زندگی را آنها تنظیم و مردم اجرا میکنند.
پس اگر منکر و خطایی در سطح فرمانروایان جامعه رخ بدهد، با ضریب بیشتری در سطح جامعه و بین مردم تکرار خواهد شد؛ پس اگر اصلاحی هم در آن سطح انجام بگیرد آثارش چند برابر در جامعه دیده میشود. آن حضرت در جایی دیگر فرموده: «فلیْستْ تصْلُحُ الرّعِیّه إِلّا بِصلاحِ الْوُلاه، مردم اصلاح نمیشوند مگر آنکه زمامداران اصلاح شوند.»
امام حسین علیه السلام هنگام حرکت از مدینه به سوی مکه، در بخشی از وصیت خود به محمد حنفیه فرمود: «آگاه باشید اینان طاعت خدا را ترک و پیروی از شیطان را بر خود فرض نموده اند؛ فساد را ترویج، حدود الهی را تعطیل، حلال را حرام و حرام را حلال کرده اند و من به قیام علیه این همه فساد و مفسدین که دین جدم را تغییر داده اند، از دیگران، شایسته ترم.» همچنین فرمود: «اگر فریضه امر به معروف و نهی از منکر، به درستی انجام شود و اقامه گردد، فرایض دیگر انجام خواهند شد.» پس یکی از اهداف امر به معروف و نهی از منکر اصلاح حاکمان است و زمینه ساز اجرای عدل و حدود الهی؛ و این حق حاکم است بر مردم، که باید بدون ترس و لرزش انجام گیرد، و طبق فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام این وظیفه حاکمان است.
تلخی نصیحت، پیچیده در شیرینی شعر سعدی
سعدی این معنا را در حکایاتش بسیار دارد، گویی جان کلام معصوم را گرفته و آن را بسط داده و با صدها زبان و روایت بیان کرده است. در قطعاتِ آمده در گلستان و حکایتهای باب اول بوستان نمونههای بسیاری از این گونه امر به معروف را میبینیم. اهمیت این بیان را وقتی میشود بیشتر فهمید که در آن زمان با انتقاداتی بسیار کوچک شاه میتوانسته دودمان فرد را به باد دهد. اما سعدی که ذاتاً معلم است، تلخترین و تیزترین انتقادات خود را در پوششی از شیرینی شعر و روایت به کام حاکمان میریزد و جانشان را بیدار میکند تا وضع اداره جامعه به سامان باشد.
حاکم هوشیار و هشدار به زیردستان
حکایت انوشیروان در شکارگاه که در باب اول گلستان آمده، نمونه حاکم مصلح و هوشیار است:
آوردهاند که نوشینروانِ عادل را در شکارگاهی صَید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند: از این قَدَر چه خَلَل آید؟ گفت: بنیادِ ظلم در جهان اوّل اندکی بودهاست، هرکه آمد بر او مَزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.
اگر ز باغِ رعیّت مَلِک خورد سیبی
بر آورند غلامانِ او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
اینکه خود شاه متوجه این موضوع است که اندک ظلمی از جانب او –به قدر اندکی نمک برای غذا یا یک سیب از باغ رعیت- منجر به ظلم گسترده عمّال او خواهد شد. بنابراین در همان مقدار رعایت میکند و هشدار میدهد، تا رسم نشود و ده –مجاز از شهر و کشور- خراب نشود به خاطر فراگیری ظلم و بیداد.
پند چوپان با تدبیر به شاه در شکارگاه
در حکایتی دیگر از باب اول بوستان امر به معروف را از چوپان شاه در مقابل او میبینیم. وقتی که دارا در میانه شکار از لشکریانش دور میافتد و گله بان اسبهای شاه از دور او را میبیند و به استقبالش میشتابد، اما شاه گمان میکند دشمن و بدخواه اوست، پس کمانش را حاضر میکند تا با تیر او را دور کند:
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گلهبانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش:
مگر دشمن است این که آمد به جنگ!
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمانِ کیانی به زه راست کرد
به یک دم وجودش عدم خواست کرد
گله بان میبیند که شاه کمان را به زه کرده و عنقریب تیر میاندازد، میفهمد که شاه او را نشناخته است. از دور صدا بلند میکند که:
بگفت ای خداوند ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور!
من آنم که اسبان شه پرورم،
به خدمت بدین مرغزار اندرم!
ملِک را دلِ رفته آمد به جای،
بخندید و گفت: ای نکوهیده رأی!
تو را یاوری کرد فرخ سروش،
وگر نه زه آورده بودم به گوش!
دارا که خیالش راحت شده میخندد و اصطلاحاً میگوید خدا به دادت رسید، وگرنه تیر انداخته بودم! چوپان که نزدیک شاه رسیده میخندد و با زبانی شیرین شاه را نصیحت میکند:
نگهبان مرعی بخندید و گفت:
نصیحت ز منعم نباید نهفت!
نه تدبیر محمود و رأی نکوست
که دشمن نداند شهنشه ز دوست!
چنان است در مهتری شرط زیست،
که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیدهای،
ز خیل و چراگاه پرسیدهای،
کنونت به مهر آمدم پیشباز!
نمیدانیم از بداندیش باز؟
چوپان با زبانی صریح و با آرامش به شاه میگوید این رسم کشورداری و تدبیر امور نیست که شاه دوست و دشمن را از هم تشخیص ندهد! و اضافه میکند که تو بارها مرا به حضور پذیرفتهای و از اوضاع و احوال گلههای اسبت پرسیدهای؛ حالا چطور است که وقتی با مهر و آغوش باز به سوی تو آمدم مرا دشمن انگاشتی و نشناختی؟!
توانم من، ای نامور شهریار
که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گلهبانی به عقل است و رأی
تو هم گلۀ خویش باری، بپای!
در آن تخت و ملک از خلل غم بود
که تدبیر شاه از شبان کم بود
به آن نصیحت اکتفا نمیکند و به شاه میگوید: من که یک گله بان و چوپان هستم، میتوان از بین صد هزار اسب یک اسب را بیرون بیاورم، یعنی اینقدر تک تک اسبهای گله ام را میشناسم. من با عقل و رأی و تدبیر گله ام را اداره میکنم، تو هم که مانند چوپانی هستی برای مردم کشورت باید حواست را جمع کنی و مردم سرزمینت را بشناسی! و بیت آخر که ضربه اصلی حکایت است، هشداری است برا همه حاکمان و فرمانروایان تاریخ، که اگر وای بر سرزمینی که تدبیر یک چوپان برای اداره امورش از تدبیر حاکم بیشتر باشد!
غرض سعدی در این حکایت یکی این است که بیان کند شاه از شنیدن نصیحت ولو از یک چوپان بی نیاز نیست، و البته این شاه دلی نرم دارد و گوشی شنوا که به چوپان برای بیان نصیحت مشفقانه دل میدهد.
امر به معروف، نقش نگینی که بر موم دلهای نرم مینشیند
در حکایتی دیگر، وقتی شاه گوش شنوا ندارد و دلش سختتر از آن است که پند بشنود و بپذیرد، اینطور میگوید:
حکایت کنند از جفاگستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا
به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی برِ شیخ آن روزگار
ز دست ستمگر گرستند زار
که ای پیر دانای فرخنده رأی!
بگوی این جوان را بترس از خدای
گروهی از مردم پیش پیر شهر میروند تا از او بخواهند شاه جوان را نصیحتی بکند بلکه دست از ستم بردارد. اما شیخ اینطور پاسخ میدهد:
بگفتا: دریغ آیدم نام دوست!
که هر کس نه در خورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران،
منه با وی ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم
چو در وی نگیرد عدو داندت
برنجد به جان و برنجاندت
بیت آخر نکتهای است که در امر به معروف و نهی از منکر اهمیت دارد، وقتی گوشی برای شنیدن نیست و احتمال تأثیر نباشد، حاکم ظالم فرد نصیحت کننده را دشمن میدارد و با تمام توان برای نابودی او –هرچند خیرخواه باشد- میکوشد. جالب است که مضمون حکایت بالا-دارا و گله بان- زمینه حکایت دوم را فراهم کرده، وقتی حاکم قدرت تشخیص این را ندارد که چه کسی خیرخواه اوست و چه کسی دشمن. در حکایت اول چوپان با خیرخواهی به استقبال شاه آمد و پندی شیرین داد و روی خوش شاه را دید. در حکایت دوم اما، برای فرمانروا اساساً بستری برای شنیدن پند و نصیحت فراهم نیست، چرا که قدرت تشخیص ندارد و دلش سخت است. سعدی در ادامه این حکایت این تمثیل را به کار میبرد:
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت
که در موم گیرد، نه در سنگ سخت
نصیحت خیرخواهان، مانند جواهر و نگین و سنگ ارزشمندی است که نقشش در روی موم نرم اثرش باقی میماند، نه بر سنگ سخت. اشاره اش به استفاده از نقش نگین شاه یا بزرگانی است که وقت مهر و موم کردن بر نامه میگذارند.
نظر شما