خبرگزاری مهر، گروه استانها - سرهنگ خلبان بهمن ایمانی*: اواخر خردادماه سال ۱۴۰۱ بود. فرزندم آماده میشد تا حاصل سالها تلاش و کوشش علمیاش را با شرکت در کنکور سراسری تیرماه به بوتهآزمایش بگذارد و من و همسرم در تلاش بودیم زمینه آرامش فکری و روحی او را فراهم آوریم تا با آرامش در آزمون سراسری شرکت کند.
۲روز مانده به پایان خردادماه، از عملیات پایگاه چهارم هوانیروز ارتش با من تماس گرفتند و مأموریت به من ابلاغ شد. مأموریت این بود: (۱۲ روز میهمان مردم استان مرکزی شوم و پرواز خدمتم را در قالب اورژانس هوایی در آن استان انجام دهم.) بی آنکه به شرایط فرزند و خانوادهام فکر کنم، بیدرنگ مأموریت را پذیرفتم. وقتی که همسرم از ماموریتم مطلع شد،
برایم آرزوی پیروزی کرد، اما در چشمانش نگرانی و گلهمندی را خواندم.
باز هم در حساسترین شرایط زندگی فرزندمان، قرار بود او را تنها بگذارم و در آسمان میهنم برایش آرزوی موفقیت کنم.
مثل همیشه، خیلی ساده و آرام برایش توضیح دادم که من فرزند آسمان و سربازِ مردمم هستم و هر چه دارم از این سرزمین است.
شوق من در میهمانی آسمان و سربازی مردمم، همسرم را وادار کرد که کوله بار ماموریتم را ببندد و مرا راهی این سفر کند.
سفری در آسمان
یکم تیرماه در فرودگاه اراک مستقر شدم و ماموریتم آغاز شد. در ساعتهایی که روی زمین بودم، تمام فکر و ذهنم درگیر شرایط همسر و فرزندم بود و وقتی آژیر مأموریت اورژانس هوایی میخورد، دغدغهها را روی زمین به انتظار میگذاشتم و با عشق به سرزمینم، ایران و مردمش پر به آسمان میگشودم و به یاری مردمم میشتافتم.
هر روز پرواز داشتم و هر روز در آسمان، در دل و جانم از خدای مهربان میخواستم پاداش خدمتم به مردم میهنم را در موفقیت فرزندم به من بدهد.
صبح روز هشتم تیرماه شد. آژیر پرواز به صدا در آمد.
بیدرنگ به همراه تیم زبده پروازی هوانیروز ارتش و نیروهای اورژانس هوایی پر به آسمان گشودیم. مقصد گلپایگان بود.
مشخصات اعلامی اورژانس هوایی را با عملیات هوانیروز ارتش هماهنگ کردم و در نقطه مورد نظر در یکی از جادههای اطراف شهر فرود آمدم.
خانواده چهار نفرهای دچار سانحه تصادف شده بودند.
از سرنوشت پدر خانواده مطلع نشدم. مادر خانواده و یک پسر حدود ۱۲ ساله و یک دختر حدود ۱۶ ساله به شدت مصدوم شده بودند. قرار شد این سه هموطن عزیزم را به مراکز مجهز پزشکی در اراک برسانیم.
پس از اعلام شرایط به عملیات هوانیروز، از زمین بلند شدم و اوج گرفتم.
در پروازهای خدمتم، معمولاً تلاش میکردم کابین عقب را نگاه نکنم تا غلبه احساسات و عواطف انسانی در ایمنی پروازم تأثیر نگذارد اما این بار شرایط متفاوت بود. در آسمان، صدای ضجه و نالههای دلخراشی، دلم را به درد آورد و توجهم را جلب کرد. برگشتم و کابین عقب را نگاه کردم. فرزند پسر در برانکارد کف، مادرشان در برانکارد وسط و دختر نوجوان در برانکارد بالا و نزدیک به سقف هلیکوپتر بود.
تمام هیکل دخترک خونین بود و نیروهای اورژانس هوایی، بدنش را آتل بستهبودند. احساس کردم، دخترک که تا دقایقی پیش در کنار پدر و مادر و برادرش در خودرو نشستهبود و در سلامتی و شادابی سفر میکرد، درکی از شرایط اکنونش ندارد و احساس تعلیق در آسمان و صدای پرواز بالگرد بر دردهای بدنش افزوده و به شدت نگرانش کرده است. بی اختیار به یاد فرزندم افتادم و اشکم سرازیر شد.
سرعت پرواز را به حداکثر افزودم و اهرم قدرت موتور پرندهرا فیکس کردم و به خلبان جوان همپروازم دستور دادم از اوج گرفتن یا تغییر ارتفاع پرواز پرهیز کند.
صدای ضجه های دخترک، بسیار دردناک بود. از طریق رادیوی داخلی بالگرد، ازمهندس پروازم که در کابین عقب بود خواستم شرایط را برای دختر نوجوان شرح دهد که پس از سانحه تصادف، نیروهای اورژانس هوایی با هلیکوپتر هوانیروز ارتش به کمکشان آمدهاند و او اکنون در حال پرواز به سمت بیمارستان است.
صدای ضجه های دخترک کمتر شد، اما اشکهای من بند نیامد. در آسمان بودم و در حالی که به فکر دختر خودم بودم، تلاش میکردم این دختر نوجوان را برای نجات، سریعتر به بیمارستان برسانم. با سرعت تمام به اراک نزدیک میشدم، تمام ذهنم درگیر افزایش سرعت پرواز و کاهش تغییر در ارتفاع مسیر پرواز بود.
از دور شهر اراک در نظرم نمایان شد. چشمم را به آسمان دوختم و از اینکه خدای مهربان فرصت خدمت به هم میهنانم را به من داده است، شکر کردم. در همین لحظه، عملیات هوانیروز تماس رادیویی برقرار کرد از من اعلام آمادگی برای انجام مأموریت دوم را خواست.
با رادیوی داخلی از همکاران درون بالگردم استعلام گرفتم و پس از دریافت آمادگیشان، به عملیات اعلام آمادگی کردم. مأموریت دوم در آسمان به من ابلاغ شد. هدف دوم شهر آشتیان بود. طرح پروازم را ترسیم کردم و پس از هماهنگی با عملیات، نحوه ادامه مأموریت را به کمک خلبان اطلاع دادم.
سبکبال و دل آرام در محل فرود هماهنگ شده در شهر اراک فرود آمدم، دخترک نوجوان و مادر و برادرش را به اورژانس هوایی استان مرکزی تحویل دادم و بلافاصله دوباره پر به آسمان گشودم.به سمت آشتیان میرفتم.
یاد دوران دانشجویی ام افتادم که استادم به من تاکید میکرد: در پرواز، باید فقط به آسمان و پرندهات بیندیشی و دغدغهات فقط دفاع از کشور و خدمت به مردمت باشد.
به آشتیان رسیدم.
صدها هموطنم را دیدم که با شنیدن صدای بالگرد، سر به سوی آسمان چرخاندهاند و دست تکان میدهند.
برایشان دست تکان دادم و دو هموطن آشتیانی نیازمند خدمت را به سوی اراک به پرواز در آوردم.
برای لحظاتی به کمکخلبان و مهندس پروازم چشم دوختم تا هم شرایطشان را بسنجم و هم با نگاه، به آنان خداقوت گفته باشم.
در چشمان کمکخلبان و مهندس پروازم، شوق خدمت را خواندم و شوق آنان، به دل و جانم انرژی مضاعف داد.
به اراک رسیدم. در نقطه هماهنگ شده فرود آمدم و مهندسپرواز، هموطنان آشتیانی را به نیروهای اورژانسهوایی مستقر در نقطه فرود سپرد و در ادامه به سمت فرودگاه اراک پر گشودیم.
بنا به ضرورت سازمانی، عصر روز هشتم تیرماه، تیم جدید پروازی از سوی پایگاه چهارم هوانیروز ارتش در اراک مستقر شد و من مأمور شدم که به اصفهان عزیمت کنم.
اشکهایم در دلسوزی برای دختر نوجوان هموطنم، خیلی زود آرامش را به من هدیه کرد. همراه با تیم پروازی همراهم، ادامه مأموریت استان مرکزی را به تیم جدید سپردیم و به اصفهان عزیمت کردیم.
نهم تیرماه، یک روز قبل از آزمون کنکور فرزندم، مأموریت و سفر سربازی من پایان یافت و به خانواده و فرزندم پیوستم و همراه با همسرم دهم تیرماه، فرزندم را برای شرکت در آزمون سراسری بدرقه کردم.
امروز، فرزندم روزهای پایانی ترم پنجم تحصیلش را در رشته پزشکی میگذراند و خوشحالم که فرزند من متعهد است به اینکه به حرمت میهنش، به حرمت مردم سرزمینش و به حرمت آسمان و بالگرد پدرش و به حرمت لباس سربازی پدرش در آسمان میهن اسلامی و خلبانی پدرش در ارتش جمهوری اسلامی ایران، در آینده پزشکی متعهد و دلسوز برای ایران اسلامی و مردم شریف کشورش باشد.
خدایا چنان کن سرانجام کار
که تو خشنود باشی باشی و ما رستگار
*استاد خلبان پایگاه چهارم هوانیروز ارتش _اصفهان
نظر شما