خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: امروز سوم خرداد و سالگرد آزادسازی خرمشهر به همت دلاورمردان و زنان سرزمینمان و فرصتی است برای مرور خاطرات به جای مانده از روزهای دفاع هشت ساله که البته شاید خیلی از آنها هنوز به ثبت نرسیده و برای ثبت بخشی از آنها هم دیگر دیر شده باشد.
وقتی صحبت از ادبیات جنگ میشود، شاید خیلیها یادشان برود از کتاب «پوتینهای مریم» یاد کنند، ولی واقعیت این است که این کتاب یکی از سندهای مهم درباره جنگ ایران و عراق به ویژه در خرمشهر است.
این کتاب خاطرات یکى از زنان خرمشهرى به نام مریم امجدی از ایام جنگ عراق با ایران است که چند تفاوت عمده با دیگر کتابهای این حوزه دارد؛ اول اینکه راوی آن یک دختر جوان است و مهمتر اینکه او یک رزمنده بوده است.
راوى که دوران نوجوانى و جوانىاش مصادف با روزهاى جنگ بوده، پس از انقلاب ضمن تحصیل در دبیرستان به عضویت حزب جمهورى اسلامى، جهاد سازندگى و بسیج مستضعفان خرمشهر درآمده و دورههاى امدادگرى و فنون نظامى را آموزش مىبیند. با شروع تهاجم عراق به خرمشهر، او در مشاغل مختلف چون امدادرسانى در بیمارستان دکتر مصدق، نگهدارى از انبار مهمات مسجد جامع خرمشهر خدمت مىکند و در این مدت گاهى نیز به خط مقدم جبهه مىرود.
راوى در این کتاب به نقل خاطراتى از شروع جنگ ایران و عراق و اشغال خرمشهر تا زمان آزادسازى آن (1361/3/3) مىپردازد.
خاطراتى از دوران کودکى، فعالیت گروه خلق عرب در خرمشهر، فعالیت راوى در بخش عمران جهادسازندگى و امدادرسانى به مردم روستاهاى اطراف خرمشهر همچون روستاى «عباره»، درگیرهاى سیاسى با مجاهدین خلق (منافقین) در دبیرستان، صحنههاى دلخراشى از شهادت مردم خرمشهر، نفوذ منافقین در میان نیروهاى سپاه، ملاقات با دکتر چمران در خصوص یک منافق زن، خاطراتىاز آشنایى با یکى از نیروهاى سپاه و ازدواج با وى، خاطراتى از مجروحان عملیات شکست حصر آبادان، فعالیت در بخش تعاون سپاه، شهادت محمد جهانآرا، بازدید از خرمشهر پس از آزادى آن بخشهایی از خاطرات مریم امجدی در این کتاب را دربرمىگیرد.
مریم امجدی از معدود زنان ایرانی است که در دوران جنگ در خط مقدم هم حاضر میشود و بعدها دست به نگارش خاطراتش میزند. او که مهرماه سال 90 از دنیا رفت گرچه به دلیل سابقه حضورش در جبهه شیمیایی شده بود و میبایست نامش در خیل شهیدان ثبت شود ولی به دلیل اینکه در زمان حیاتش علاقهای به ثبت نامش در فهرست جانبازان نداشت پس از فوتش نیز به صورت رسمی پروندهای برای اطلاق عنوان شهید به وی وجود ندارد.
البته در دوران جنگ خانواده وی هم به نوعی درگیر مسائل جنگ بودهاند؛ برادرش در جبهه حضور داشته و پدر وی هم که درگیر با مسائل جنگ و پشت جبهه بوده در اثر یک انفجار جان خود را از دست میدهد. این رزمنده دفاع مقدس و راوی کتاب «پوتینهای مریم» که 48 سال بیشتر نداشت، پس از طی یک دوره بیماری و گذراندن شرایط کما در سی و یکمین سالگرد آغاز جنگ تحمیلی به سرای ابدی شتافت.
کتاب «پوتینهای مریم» حاصل هفت جلسه و 17 ساعت مصاحبه فریبا طالشپور با مریم امجدی است که چاپ نخست آن چهار سال پس از پایان این گفتگوها و در سال 1381 توسط سوره مهر انجام گرفت. این کتاب که پیش از «دا» به چاپ رسیده است گرچه به شهرت این کتاب نرسیده ولی برای کسانی که به خاطرات دوران جنگ علاقمند هستند منبع ارزشمندی است به ویژه اینکه در اینجا راوی دیگر تنها یک امدادرسان نیست بلکه زنی است که پا به پای مردان شهرش به جنگ پرداخته و از خاک خرمشهر دفاع کرده است.
مریم امجدی که سالهای از مشکلات ناشی از حضور در جبهه رنج میبرد بخشی از خاطرات و اتفاقهای آن روزها را از یاد برده بود و همچنین عمر کوتاهش به او مهلت نداد همه آنها را ثبت کند. او از هیاهو و مطرح کردن خودش به دور بود و از او به غیر از همین کتاب سخنان دیگری به صورت مکتوب به یادگار نمانده است. او نه پای گفتگوهای رنگارنگ رسانهها نشست و نه چندان در مقابل دوربین عکاسان قرار گرفت. در جستجو برای یافتن اطلاعات درباره مریم امجدی و خاطراتش از جنگ به اطلاعات زیادی نمیتوان دست یافت و شاید بتوان گفت خانواده و نزدیکانش و همچنین فریبا طالشپور که ساعتها پای صحبتهایش نشسته بود کمتر کسی از او نشانی داشته باشد.
طالشپور وقتی با مریم امجدی همدم شد متوجه میشود که او بخشی از خاطرات و اسمها را به سختی به یاد میآورد ولی در تدوین کتاب تعلل نمیکند ولی پس از انتشار کتاب مریم امجدی بخشهای دیگری از خاطراتش را به یاد میآورد که دیگر مهلت این پیش نمیآید تا کتاب «پوتینهای مریم» تکمیل شود.
همانطور که اشاره شد، مریم امجدی رزمندهای بود که در سالهای جنگ همراه مردان شهرش به دفاع از خرمشهر پرداخت و آنچه در بخشهایی از کتاب میخوانیم شاهد این مدعاست.
«... از روز اولی که به مسجد جامع آمدم، محمد مرا مسلح دید. خودش سلاح نداشت و خیلی دوست داشت مسلح شود. به هر ترتیبی بود، اسلحه به دست گرفت. هر دفعه مرا میدید، اسلحه بهتری دستم بود. اول ام ـ یک داشتم. بعد ژ ـ ث شد. وقتی دید ژ ـ ث دارم، گفت: «هه ژ ـ ث از کجا گیر آوردی. یکی هم برای من گیر بیار!» گفتم: «بابا مگه نقل و نباته که یکی هم برای تو گیر بیارم!»
«آن موقع خودش ام ـ یک داشت. آن روز که مرا با جیپ ۱۰۶ دید، یک خشاب دیگری گیر آورده و اسلحهام را دو خشابه کرده بودم تا اگر خشابی تمام شد، یک خشاب پر آماده داشته باشم. دو خشاب را کنار هم گذاشته و با چسب دورش را چسبانده بودم. محمد تا مرا در جیپ دید، با خوشحالی به طرفم آمد و گفت: خواهر امجدی، ببین من هم ژ ـ ث گیر آوردم! و اسلحهاش را نشانم داد. ناگهان نگاهش روی ژ ـ ث دوخشابه من ثابت ماند و گفت: چه کار کنم که از تو عقب نمونم.»
نظر شما