خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هشتمین سفرش را در «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلالآل احمد) و خوزستان به بوئین زهرا از توابع استان قزوین رفت که در خاطره ایرانیها شهری است فراموش نشدنی.
این نویسنده، سفرنامه هشتم خودش را در 12 قسمت آماده کرده که در ایام سال نو در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر میشود. نخستین بخش از این سفرنامه روز دوم فروردین منتشر شد و آنچه مشاهده میکنید، بخش دوم آن است:
از مهمانخانه بیرون زدم دنبال قهوهخانهای برای صبحانه که در بویینزهرا نبود. البته جایی بود که نیمرو و املت و عدسی داشت ولی قهوهخانه نبود. صبحانه خوردم و برگشتم کارتم را از صاحب مهمانخانه گرفتم و رفتم سراغ رییس اداره ارشاد شهر که سرش حسابی شلوغ بود برای برنامههای دهه فجر. از او هم کمک چندانی برنیامد.
کتاب جلال را خیلی وقت پیش دیده بود و کسی را هم نمیشناخت که احتمالا بتواند راهنماییام کند. اسمهایی که در کتاب جلال آمده بود را برایش گفتم شاید آشنا باشد برایش. در بین اسامی وقتی به گنجی رسیدم، گفت رییس دانشگاه پیام نور هم اسمش گنجی است. اینها مال روستای قلعه گنجی هستند که قدیمترها یکی از محلههای ابراهیمآباد بود و حالا روستایی چسبیده به آن.
تلفن آن آقای گنجی را گرفتم و همین طور شماره چند نفر دیگر از کسانی که حدس میزدم شاید به دردم بخورند. جلسهام با آقای زارعی رییس اداره ارشاد بویینزهرا خیلی طول نکشید. چند اسم و شماره تلفن گرفتم و زدم بیرون.
جلال اول کتابش از چند نفر اسم برده: شیخ روحالله، دامادشان (که اسم و رسمی از او در کتاب نیست)، حاج امیر خونانی که بعدتر فهمیدیم حاج امیر وکیلی خونانی است و شوهر اقدس خواهرزادهاش، ابراهیم نوری شوهر خواهرزاده دیگرش طیبه، عزیز نوری و نصرالله نوری از ساکنان آن روز سگزآباد، نعمتالله دانایی که در ابراهیمآباد میزبان جلال بوده و آقایان گنجی و خمسهای که مدیر و معلم دبستان عبید زاکانی ابراهیمآباد بودهاند.
معلوم است این افراد که در زمان جلال برای خودشان سن و سالی داشتند بعید بود زنده باشند ولی چارهای نبود باید از همین سرنخها استفاده میکردم.
برای فرار از سرمای اول صبح چپیدم داخل ماشین و تماسهای پشت سرهمی گرفتم با همان شمارههایی که داشتم و برایم مکشوف شد حاج امیر و ابراهیم خان و نصرالله و عزیز از دنیا رفتهاند و بچههای بیشتر آنها هم یا قزوین هستند یا تهران و فقط بعضیشان در بویینزهرا یا اطراف.
در همین پرس و جوها کسی گفت بروم سراغ یک معلم بازنشسته که همان اطراف مغازه فروش ظرف یک بار مصرف داشت. ناامید سراغ او رفتم و زود پیدایش کردم.
اسم کاملش غلامرضا محمدپور بود. کز کرده بود کنار بخاری مغازهاش و مثل بیشتر آموزش و پرورشیهای بازنشسته گرد افسردگی به چهرهاش نشسته بود. یکی زمانی معلم و مدیر مدرسه بود و حالا یک بار مصرف فروش.
اولش خودم هم او را جدی نگرفتم، گفتم فوقش سوالی میکنم بلکه کسی را معرفی کند ولی خیلی زود فهمیدم اشتباه کردم. محمدپور کتاب جلال را خوانده و خوب یادش بود. میگفت جلال را دوست دارد اولا به خاطر اینکه درک خوبی از شرق داشت و دوما به خاطر اینکه مهمان منطقه ما بود و کاری کرد که منطقه ما شناخته شود.
شرط میبندم اگر یکدفعه ازش نپرسیده بودم و فرصتی میدادم میتوانست 10-20 دلیل خوب دیگر برای دوست داشتن جلال برایم بشمرد.
از کارم پرسید و وقتی توضیح دادم گفت لطف کن واقعیتها را بنویس. من الان سه تا بچه تحصیل کرده دارم که بیکار هستند. وضع ما باید خیلی بهتر از اینها میبود.
از اسامی داخل کتاب پرسیدم و او گفت حاج امیر را میشناخته و یک پسرش هم شهید شده که فوتبال خوبی داشته. گفت حاج امیر و ابراهیم خان اربابزاده بودند و مَلاک و همه میشناختندشان. پسر عزیز نوری را هم میشناخت که با چند تماس پیدایش کرد و گفت که یک سر بیاید مغازهاش تا همدیگر را ببینیم.
محمدپور کتاب تاتنشینهای مرا ورانداز کرد و گفت: جلال در این کتاب پیش بینیای کرده بود که غلط از آب در آمد. پرسیدم چه پیش بینیای؟
گفت: جلال گفته بود اینجا همه دارند ترک میشوند ولی حالا برعکس شده. هیچ کدام از بچههای ما ترکی حرف نمیزنند.
البته محمدپور تاتی و فارسی را معادل گرفته بود. جلال نوشته بود به خاطر اینکه تمام اطراف تاتهای این منطقه ترکها حضور دارند، بچههای تاتی کم کم دارند زبان خودشان را فراموش میکنند و ترک میشوند. هر چند این حرف بیراه نبود چون هر تاتی در آنجا ترکی هم بلد بود ولی محمدپور هم درست میگفت. رسانهها چنان همسانسازی فرهنگی و زبانیای کردهاند که دیگر نسل جوان همه جا مثل تهرانیها حرف میزنند.
حالا که حرف زبان شد باید بگویم بویینزهراییها وقتی فارسی حرف میزنند ته لهجهای اصفهانی دارند و وقتی ترکی حرف میزنند لهجهای همدانی. لهجه همدانی هم همان ترکی معمولی است که با صدای تکرار شونده «دَنگ» کوبیده شدن چکش روی سندان قاطی شود! بعضیها هم میگویند ترکی آی اِن جی دار! لهجه شیرینی است. شیرینیاش هم از اینجا پیداست که دوبله انیمیشنهای «سیا ساکتی» به ترکی همراه این لهجه است.
از تاتها پرسیدم و رابطهشان با دیگر مردم. محمدپور با ادبیات محترمانهای گفت که با تاتها میانه خوبی ندارند. در بین صحبتهایش متوجه شدم وقتی درباره خوب نبودن تاتها حرف میزند منظورش بیشترسگزآبادیها هستند. میگفت سگزآبادیها همیشه برای مقابله آماده هستند. همین روحیه هم باعث شده از قدیم زمیندارتر از بقیه باشند. میگفت از رودک تا ولیآباد همه زمینهای آنهاست.
بعد از انقلاب 200 حلقه چاه عمیق زدهاند که در این منطقه ممنوع است به خاطر منابع کم زیرزمینی. وضع مالیشان هم به خاطر همین زمینها و آبها خیلی خوب شده است. او البته ابراهیمآبادیها را مردمی اهل فرهنگ و تحصیلات دانست و گفت برعکس سگزآبادیها از بین ابراهیمآبادیها بسیاری تحصیلات عالیه دارند. وزیر فرهنگ زمان شاه یک ابراهیمآبادی بوده (که حالا البته رییس یک گروه مخالف ایران در آمریکاست). مشاور اقتصادی دولت هاشمی و خاتمی هم یک ابراهیمآبادی بوده، یک سناتور نظامی هم در مجلس داشتهاند. شیخ روحالله هم که روحانی معروفی بوده اصالتا ابراهیمآبادی بوده و به خاطر جمعیت بیشتر سگزآباد و خواست مردم به آنجا رفته و ساکن شده است. اینها معروفهایشان هستند والا دکتر و مهندس بینشان زیاد است. حتی همین الان هم در تهران یک انجمن ادبی دارند ابراهیمآبادیها.
هر چند من بعدتر در سگزآبادیها مهماننوازی و صمیمیتی جدی یافتم ولی حرفهایش مطابق گزارش جلال بود. جلال هم نوشته که ابراهیمآبادیها بیشتر اهل علم و ادب هستند. حتی همان 60 سال پیش مدرسه داشتهاند و معلم مدرسه هم از اهالی خود روستا بوده و اسم مدرسه هم عبید زاکانی که یعنی آنها عبید را میشناختهاند که مدرسه را به اسمش کردهاند. جلال نوشته هر کس محافظ و پادارکش لازم داشته میآمده سراغ سگزآبادیها!
وقتی از اصل و اصالت تاتها پرسیدم محمدپور گفت: حرفهای متنوعی دربارهشان هست یکیاش این است که اینها از نوادگان مغولهایی هستند که به ایران آمدند و وقتی از اینجا میگذشتند ساکن شدند.
این حرف البته درست نبود. معلوم است تاتها از بازماندگان قوم ماد هستند که در مناطق مختلف کشور حضور دارند. خودم در طالقان و خراسان شمالی و گیلان و اردبیل گروه هایی از آنها را دیدهام. به نظرم رسید محمدپور خاطرات شخصی خوبی با سگزآبادیها نداشت، هرچند لابهلای صحبت تاکید میکرد که: البته همهشان ابنطور نیستند.
در بین همین صحبتها بودیم که منصور نوری آمد. او پسر عزیز بود که در آن زمان سگزآباد زندگی میکردند. عزیز متولد 1338 بود و جلال را ندیده بود. میگفت پدرم بعد از زلزله سال 41 بویینزهرا کوچ کرد به روستای ماشگین (مشگین تپه). او البته ابراهیم نوری و فرزندانش را میشناخت و گفت که در قزوین زندگی میکنند. همین طور همسر ابراهیم خان که خواهرزاده جلال باشد. منصور هم کتاب جلال را خوانده بود و مطالبش را به یاد داشت. همان جا هم به محمدرضا پسر ابراهیم خان زنگ زد و به زبان تاتی با او حرف زد. شرح ماوقع داد و من را به او وصل کرد. با محمدرضا قرار گذاشتم بروم قزوین و او و مادرش را ببینم.
نظر شما