۱۲ تیر ۱۳۹۲، ۸:۲۹

«رورتي» و عبور از دوگانه فلسفه تحليلي ـ قار‌ه‌ای

«رورتي» و عبور از دوگانه فلسفه تحليلي ـ قار‌ه‌ای

خبرگزاری مهر ـ گروه دین و اندیشه: امروز فلسفه تحليلي براي رسيدن به تصويري از خود(Self- image) ديگر نمي‌تواند به روش موضوع يا مسائل خاصي اتكا داشته باشد بلكه بايد فلسفه تحليلي را يك سبك (Style) دانست و آن را رشته‌اي شمرد در كنار ديگر رشته‌هاي دپارتمان‌هاي علوم انساني و هنر كه دعوي دقت و مرتبت علمي در آنها ديده نمي‌شود.

ریچارد رورتي در مقاله «فلسفه در آمریکای امروز» که در کتاب «پیامدهای پراگماتیسم»* منتشر شده، بحث خود را با اشاره به نوع فلسفه شناسي پوزيتيويستيك (نمونه موردي هانس رايشنباخ و كتاب «فلسفه علمي او») آغاز مي كند. رايشنباخ با مفروض گرفتن تمايز اساسي فلسفه از تاريخ فلسفه، به تحليل تاريخ فلسفه بر.اساس نوع مطلوب فلسفه‌ورزي‌اي كه مي‌انديشد، مي‌پردازد. فلسفه مطلوب از نظر رايشنباخ فلسفه‌اي است كه دغدغه اصلي و مسائل محوري آن، حل مسائل ناشي از نتايج و عمل علوم طبيعي (Natural science) است.

وي با تقسيم تاريخ فلسفه به دو دوره پيش‌پوزيتيويستي و ما بعد آن، عمده‌ترين وجه تمايز اين دو دوره را به‌كارگيري ابزارهاي دقيق منطقي (Logical means) در دوره دوم و توسل به حدس و گمان و خرافه در دوره اول مي‌داند. جان كلام رايشنباخ آن است كه فلسفه از نظريه‌‌پردازي (Speculation) به علم (Science) منتقل شده و سير تكاملي داشته است.

رورتي در اين‌باره مي‌گويد: اگرچه نقدهاي جدي كوآين، سلرز و كوهن و ديگران در باب اين نوع تمايزها (تمايز فلسفه و تاريخ فلسفه) و مفاهيمي چون ابزار منطقي، تحليل منطقي، دقت منطقي و... اين نوع نگاه پوزيتيويستيك به فلسفه و تاريخ فلسفه را متزلزل كرده، ليكن بايد پذيرفت كه گوهر تلقي فلسفه تحليلي از فلسفه، همان است كه فلسفه را حركت از نظريه‌پردازي به علم مي‌داند و كار فلسفه را پرداختن به مجموعه‌اي مشخص از مسائل مهم كه با ابزارهاي دقيق منطقي بدان مي‌پردازد مي‌شمرد.

اين نوع مطلوب فلسفه‌ورزي (از نظر رايشنباخ) اوج خود را در كانت مي‌يابد، چرا كه فلسفه او، فلسفه علمي است و هگل و سنت ايده‌آليسم آلمان را انحراف از كانت (كه نوع مطلوب فلسفه‌ورزي است) مي‌پندارد. رايشنباخ، اين تلقي كه هگل را پيرو صديق كانت بدانيم، نوعي بدفهمي مي‌داند. وي نظام هگل را حتي قابل قياس با نظام‌هاي افلاطون و ارسطو نمي‌داند، چرا كه در نظام‌هاي يوناني، فلسفه متناسب با علم زمانه خودشان، تجلي پيدا كرده بود. در يك كلام نوع مطلوب فلسفه‌ورزي كه در كانت اوج مي‌گيرد «تبييني علمي از خود علم است».

 رورتي در ادامه مقاله سنت ايده‌آليسم آلمان، پديدارشناسي هوسرل، فلسفه حيات برگسون و پراگماتيست‌هايي چون ديويي در كتاب «تجربه و طبيعت» و جيمز در كتاب «تجربه‌گرايي راديكال» را در اين نكته هم‌داستان مي‌بيند كه همگي مي‌كوشند تا پاسخ‌هاي غير‌علمي به پرسش به لحاظ معرفت‌شناختي صورت‌بندي شده، رابطه ابژه و سوژه را با تمثيل‌ها و تصميم‌هاي شتاب‌زده ارائه دهند و در طلب معرفتي فوق علمي برآيند. (Super Scientific Konwledge)

فلسفه تحليلي در اوايل دهه 50، فلسفه غالب دپارتمان‌هاي امريكا مي‌شود. حضور كارنپ، همپل، رايشنباخ و تارسكي تا اوايل دهه 60، به اين وضع مدد مي‌رساند. در اين دوره سيطره با تعليم منطق و زبان است. تصوير رايشنباخي از فلسفه، بر اذهان حاكم است. دوره‌اي كه دوره تحقير تاريخ فلسفه است و متعاطيان فلسفه خود را بر قله و سرآغاز عصر بزرگ تحليل مي‌دانند. باور عمومي آن است كه تعداد محدودي از تمايزها و مسائلي مشخصاً فلسفه وجود دارد كه هر فيلسوف تحليلي آنها را مسائل و تمايزهاي مهم مي‌داند.

مسائلي نظير مرز ميان علم و غير‌علم، تحليل emotive يا Cognitive يا مسئله كوايني ماهيت تحليليت و... اينها و نظير اينها مسائلي اجماعي تلقي مي‌شوند. نكته جالب اينجاست كه نه فقط مسائل اجماعي بلكه راه حل‌هاي اجماعي هم وجود دارد. في‌المثل بحث راسل در باب توصيفات خاص يا بحث فرگه در باب معنا و مدلول و... . از نظر رورتي اما، امروز داستان، داستان ديگري است. در حوزه‌هاي اصلي فلسفه تحليل به معرفت‌شناسي، فلسفه زبان و متافيزيك، ما با تنوع مسائل سروكار داريم. مسائل جدي براي اساتيد دپارتمان فلسفه تحليل (UCLA) با شيكاگو و كورنل و هاروارد متفاوت است. استعاره مناسب براي توصيف چنين وضعي، جنگلي از برنامه.هاي پژوهشي رقابتي است.

15 سال پس از رايشنباخ، فلسفه آكسفورد سقوط مي‌كند. ديگر اجماعي بر سر متد (روش) و مسائل فلسفي در امريكاي امروز حتي در دپارتمان‌هاي تحليلي نيست. رايشنباخ مي‌گفت؛ آنچه فلسفه را فلسفه مي‌كند، فهرستي از مسائل مشخص است كه به طبيعت(Nature) و امكان معرفت علمي و ربط آن به مابقي فرهنگ مي‌پردازد. اين يك باور اساسي فلاسفه تحليلي است كه برخي مسائل، به نحو متمايزي «مسائل فلسفي‌اند». سؤال رورتي اين است كه اگر بخواهيم نوع فلسفه‌شناسي كه رايشنباخ ارائه مي‌دهد را ملاك قرار دهيم، با آثار و انديشه.هاي كساني چون ماركس، كي‌يركگارد، فرگه و كثيري از متفكران قرن 19 چه كنيم؟ از نظر رورتي امروز فلاسفه تحليلي از ارائه ملاكي براي تشخيص «مسائل فلسفي» عاجزند و آن تصوير واضح ديگر گم شده است.

امروز فلسفه تحليلي براي رسيدن به تصويري از خود(Self- image) ديگر نمي‌تواند به روش موضوع يا مسائل خاصي اتكا داشته باشد بلكه بايد فلسفه تحليلي را يك سبك (Style) دانست و آنرا رشته‌اي شمرد در كنار ديگر رشته‌هاي دپارتمان‌هاي علوم انساني و هنر كه دعوي دقت و مرتبت علمي در آنها ديده نمي‌شود. اينكه امروز در دپارتمان‌هاي علوم انساني كتب تاريخ‌نگاري آنال و ساختارشكني دريدا و معناشناسي جهان‌هاي ممكن رواج دارد صرفاً بدين معناست كه فرناندو برودل، ژاك دريدا و ريچارد مونتني آثار قابل توجهي دارند و تعدادي مخاطب كه حول اين محور گرد آمده‌اند و عالمان علوم انساني، مرز خودشان را از علوم طبيعي نه با مسائل و روش خاص، بلكه با مباحث و تحقيقات جاري مشخص مي‌كنند (نگاه گادامري ـ كوهني)

رورتي در ادامه مقاله مي‌گويد: امروز معناي «سير فلسفه از نظريه‌پردازي به علم» عوض شده است، حتي معناي علم عوض شده و علم خصلت استدلالي يافته است. ديگر نزاع بر سر نو و كهنه و ناقص و بالغ و پيش علمي و علمي نيست. بلكه امروز مي‌توان از تقابل دو سبك در تفكر سخن گفت؛ سبك علمي و سبك ادبي. در يك سبك تعريف، تبيين و استدلالي بودن ملاك است و در سبك ديگر؛ كنايه و تمثيل، روايت و بازي زباني ولي اين مؤلفه‌ها به هيچ وجه مؤلفه‌هاي ذاتي (essential) نيستند.

از نظر رورتي فلسفه، يك ذات تاريخي (Historical essence) يا نوع طبيعي (Natural Kind) ندارد. از نظر رورتي، نگاه حاكم در فلسفه تحليلي به فلسفه- كه آنرا تافته جدابافته‌اي از كل مجموعه فرهنگ مي‌داند و بدان منزلتي ويژه (تعبير رورتي اين است Higer Stand Point) مي‌بخشد- ميراث بر جاي مانده پوزيتويسم در فلسفه تحليلي است ـ در اين نگاه، فلسفه، خود را برخوردار از مفاهيم، مهارت‌ها و مقولاتي مي‌داند كه بدان اين امكان و بلكه حق را مي‌دهد كه از موضعي «متعالي»، در باب ديگر ساحات فرهنگ به تحليل و نقد بنشيند.

رورتي با اشاره به اين سنت برجاي مانده پوزيتويستيك، به اين نكته مهم مي‌پردازد كه امروز با توضيحاتي كه خواهيم آورد، اتفاق مهمي افتاده و آن اينكه «اين تافته جدابافته (فلسفه)»، خود جزو فرش معرفت بشري شده است. ما به ياري و مدد بصيرت‌هاي عميق گادامر و به ويژه ويتگنشتاين، به اين دريافت رسيده‌ايم كه زبان، ساخته مي‌شود و نه اينكه كشف شود. زبان، دال بر چيزي چون كلي طبيعي و ذات تاريخي و... نيست بلكه ما گزارشگر كاربردهاي زباني هستيم. كار فيلسوف در اين نگاه، عاقبت شبيه كار مي‌شود كه اديبان و مورخان انجام مي‌دهند. فلاسفه، چگونه اصطلاحات را به كار گرفته‌اند. ساختن يك استدلال در سبك علمي و روايت يك داستان در سبك ادبي، كشف حقايق پيشيني كه به انتظار كشف ما نشسته باشند نيست. اين درس بزرگ ويتگنشتاين متأخر بود كه كاربردها و استعمالات زبان، كاشف از حقايق نيستند.

رورتي، فلسفه تحليلي و فلسفه قاره‌اي را دو پاسخ به يك سؤال واحد مي‌داند: فلسفه در روزگار علم مدرن، چه مي‌تواند باشد؟
اين دو سنت عمده فلسفي غرب، دو پاسخ كاملاً متفاوت به اين سؤال داده‌اند. پاسخ سنت تحليلي كه ريشه در آن ميراث پوزيتويستي دارد، همان «تبيين علمي از علم» است، چيزي كه رايشنباخ آنرا «فلسفه علمي» مي‌خواند و سنت قاره‌اي فلسفه كه به دنبال «معرفتي فوق‌علمي» مي‌گردد. رورتي هوشمندانه به اين نكته اشاره مي‌كند كه وقتي بخواهيم با فلسفه شناسي مرسوم و متداول در يك سنت، در باب سنت ديگر داوري كنيم دچار دعواها و نزاع‌ها و لفاظي‌هاي تخريبي متقابل مي‌شويم، چنانكه اين سؤال كه «آيا فلسفه قاره‌اي واقعاً فلسفه است؟» از سوي فلاسفه تحليلي با يك «نه» بزرگ پاسخ داده مي‌شود.

از نظر تحليلي‌ها «حتي يك استدلال هم در يك كاميون هيدگر يا فوكو» يافتني نيست! اين بدان جهت است كه فلاسفه تحليلي، فلسفه را برخورداري از مهارت‌هاي استدلالي مي‌دانند. قاره‌اي‌ها هم فلاسفه تحليلي را «فيلسوف» نمي‌دانند و آنان را مشغول مسائل سطحي مي‌شمرند. اين تقابل‌ها و نزاع‌ها از كجا برخاسته است؟ پاسخ رورتي آن است كه از اين سؤال و طرح نادرست آنكه «واقعاً فلسفه چيست؟»
رورتي مي‌گويد بايد تمايز فلسفه تحليلي و قاره‌اي را بيشتر يك تمايز ناشي از سياست‌هاي دانشگاهي(Academic Policy) ديد و آنرا نوعي تمايز تعليمي (در مقام تعليم) و... دانست نه تمايزي دال بر نوعي ذات تاريخي و يا «ماهيت» به معناي سنتي مابعدالطبيعي: «فلسفه» نامي براي يك «نوع طبيعي» نيست بلكه صرفاً نامي براي يكي از قفسه‌ها (طبقه‌ها)يي است كه فرهنگ انساني براي مقاصد اجرايي و كتاب‌شناختي قرار داده است.

1) ايده تحليل منطقي به طور يك‌جا و طنزآميزي در ويتگنشتاين (1 و 2)، اوج و حضيض خود را تجربه مي‌كند، ضربه‌هاي كاري فلسفه زبان عادي ويتگنشتاين و نقدهاي كوآين ـ كوهن، سلرز و ديگران، ايده «واژگان علمي» رايشنباخ را بمباران تئوريك مي‌كنند.

2) فلسفه تحليلي، به پرونده‌هاي موضوعي (Case Book) تقليل مي‌يابد. شبيه كاري كه در دپارتمان‌هاي حقوق مي شود. خواندن مقاله‌هاي مد روز و نوشتن نقد بر آن، برنامه پژوهشي فلاسفه تحليلي با مسائل و موضوعات مختلف مي‌شود. فلاسفه تحليلي، تصوير خود را (Self image) نه به عنوان «پاسخ دهندگان به مسائل برجسته» بلكه از «سبك» استدلالي گرفتند. شبيه وكلا شدند تا دانشمندان (Scientist)، چيزي كه آرمان اوليه فلسفه تحليلي بود. (اينكه مدل فلسفه مدل علم باشد آرمان اوليه فلسفه تحليلي است).

3) شكاف ميان فلسفه تحليلي – قاره‌اي با حذف تدريس هگل، نيچه و هيدگر از دپارتمانهاي فلسفه تحليلي عميقتر مي‌شود و تدريس اين فلاسفه به دپارتمانهاي تاريخ، سياست و ادبيات تطبيقي احاله مي‌شود.

4) نتيجه اينكه فلسفه، در برزخ ميان علوم طبيعي (آرمان فلسفه علمي) و علوم اجتماعي (كه مملو از نسبي‌گرايي) است معلق مي‌ماند؛ «مذبذبين بين ذالك». اين تمايز و شكاف و تعميق آن، برخاسته از سياست‌هاي دانشگاهي «Academic Politics» است و مسائل برخاسته از سياست آكادميك را نبايد با تحليل‌هاي ذات‌انگارانه و ... خلط كرد.

رورتي به اين «سياست آكادميك» اكتفا نمي‌كند و در پس اين تقابل و شكاف تحليلي – كانتينتال يك تقابل جدي تاريخي، ميان «ايمان سكولار به علم»(كه معادل عشق مسيحي به خداوند است) و «نفرت و بيزاري افراطي ازعلم»(كه معادل ترس از خدا در سنت مسيحي است) ديده مي‌شود. تقابل مؤمنان به علم چونان هاكسلي – كليفورد و رايشنباخ و منكران علم چونان هيدگر، فوكو و... و به ويژه نيچه كه علم را تطويل‌الاهيات مي‌دانست و دين و علم، هر دو را دو شكل و جلوه بزرگ‌ترين دروغ (Longest lie) مي‌شمرد- جلوه‌اي ديگر از اين تعارض است. اما در روزگار ما، شكاف تحليلي- قاره‌اي عميق‌تر شده و به شكاف دو نوع فرهنگ انجاميده است.

رورتي با اشاره به «اسنو» و تقابلي كه وي ميان دو فرهنگ علمي و ادبي مي ديد(1)، اين نكته را بسط مي‌دهد. اين شكاف، جدي‌ترين چهره خود را در تقابل نقادي‌هاي تحليلي‌ها بر سنت قاره‌اي كه از «غيبت عقلگرايي» گلايه مي‌كنند و سنت قاره‌اي را مبتلابه (irrationalism) مريض‌گونه مي بينند و نقادي قاره‌اي ها كه از «غيبت معنا» (meaning lack) در مكتوبات و آثار تحليلي‌ها سخن مي گويند، نشان مي‌دهد.
رورتي، ريشه جدي اين تقابل را نزاع بر سر اقبال و ادبار نسبت به «روش علميscientific method » مي داند كه در يك نگاه (تحليلي) اين روش علمي، راهي به رهايي بشر و در نگاه ديگر (قاره‌اي) روش علمي، چونان نقابي كه در پس آن ظلم و يأس روزگار نيهيليستي پنهان شده است تلقي مي شود.**

*اين نوشته ترجمه و توضيح آزاد از مقالهPhilosophy in America Today  در كتاب زير است؛Richard Rorty, Consequences of Pragmatism (Essays: 1972-1980) Minneapolis: University of Minnesota Press, 1982, pp211-232. عنوان مقاله «فلسفه در آمريكاي امروز» در كتاب پيامدهاي پراگماتيسم، نوشته ريچارد رورتي.

**نویسنده: دکتر مالک شجاعی‌جشوقانی

کد خبر 2088263

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha