به گزارش خبرگزاری مهر، امروز نظریه های علوم بر مبنای فلسفی و روش شناسی صاحبان اندیشه شکل گرفته اند و اگر بخواهیم تغییری در این نظریات بوجود آوریم نیازمند شناخت این مبانی هستیم، چرا که در واقع پيش فرضهاي متافيزيكي با تجربه گره ميخورد و تبديل به نظريه ميشود. پس برای رسیدن به علوم انسانی اسلانی نیازمند شناخت مبانی اسلامی و همچنین مبانی سکولار غربی هستیم. حجت الاسلام والمسلمين عبدالحسين خسروپناه بهترین روش برای ورود به بحث علوم انسانی اسلامی را "روش حکمی ـ اجتهادی" می داند. وی که صاحب نظریه فلسفه فلسفه اسلامی و رئيس مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه است بر این باور است که تفاوت اندیشه اسلام و غرب در دواصل است؛ یکی در مبانی و دیگری در روشها. یعنی در مبانی هم علوم انسانی اسلامی با علوم انسانی سکولار تفاوت دارد. آنچه در ذیل می آید حاصل گفتگوی ستاد خبری دومین کنگره بین المللی علوم انسانی اسلامی با این اندیشمند اسلامی است.
*نقش فلسفه و فلسفههای مضاف در علوم انسانی اسلامی چیست؟
فلسفه یکی از علوم انسانی است ولی دانش مبنایی تأثیرگذاری بر علوم انسانی نیز می باشد، خصوصا علوم رفتاری - اجتماعی، برای این که فلسفه در واقع بحث از هستی است. با توجه به تواناییای که انسان در شناخت هستی دارد، در درون مباحث اصلی هستی شناسی، مباحث معرفت شناسی و انسان شناسی و خداشناسی و به تعبیری دین شناسی هم مطرح است. یعنی علاوه بر مباحثی در حوزهی شناخت هستی و شناخت واقعیت یا موجود به ما هو موجود، مباحثی تحت عنوان تقسیمات وجود هم در فلسفه مطرح میشود و در ذیل این تقسیمات بحثهای معرفت شناسی و انسان شناسی یا همان نفس شناسی و خداشناسی یا دین شناسی مطرح میشود.
بنابراین میتوان ادعا کرد که فلسفه نسبت به سایر علوم انسانی یک نقش مبنایی دارد، به دلیل اینکه اگر برای علوم انسانی رفتاری ـ اجتماعی، سه یا چهار وظیفه قائل باشیم، اگر یکی از این وظایف را، توصیف انسان مطلوب و دیگری توصیف انسان محقَق و سپس نقد انسان محقق و بعد تغییر انسان محقق به انسان مطلوب بدانیم، اینکه این انسان مطلوب کیست؟ در جامعه شناسی، جامعه مطلوب چیست؟ در روانشناسی، رفتار مطلوب چیست؟در مدیریت، سازمان مطلوب چیست؟ یا در اقتصاد تولید، توزیع و مصرف مطلوب چیست؟ اگر این توصیف انسان را یکی از اضلاع علوم رفتاری ـ اجتماعی بدانیم، این توصیف بدون مبانی انسان شناختی، هستی شناختی، معرفت شناختی و دین شناختی محقق پذیر نیست. بنابراین اگر فلسفه را به فلسفه علوم و فلسفه امور تقسیم کنیم، بخشی از مباحث فلسفه امور، مثل فلسفه هستی، فلسفه انسان، فلسفه معرفت، فلسفه دین و خدا، فلسفه جامعه، فلسفه خلق و... کاملا به لحاظ مبنا بر توصیف انسان مطلوب تأثیر میگذارد و آنجایی که میخواهیم انسان محقق را به انسان مطلوب تغییر بدهیم، چون از بایدها و نبایدها استفاده میشود، فلسفه حق و فلسفه خلق، در کشف چنین بایدها و نبایدهایی که در راستای تغییر انسان محقق به انسان مطلوب است، نقش خیلی مؤثری دارد. پس بنابراین به راحتی میتوان ادعا کرد که بخش مهمی از فلسفههای امور، برای علوم رفتاری ـ اجتماعی مبنا میشوند.
اما اگر بحث را به فلسفههای علوم ببریم، طبیعتا اگر بخواهیم تحولی در علوم انسانی اتفاق بیفتد، باید یک نگاه درجه 2 و نگاه تاریخی ـ منطقی نسبت به علوم انسانی محقق داشته باشیم تا بتوانیم وضعیت شناسی و آسیب شناسی کنیم و بعد چگونگی تحولشان را هم بیابیم، به تعبیر دیگر بدون فلسفه علوم انسانی، شناخت کاستیها و آسیبهای علوم انسانی محقق نخواهد شد و چگونگی تحولش هم بدست نمیآید. بنابراین اگر فلسفه علوم انسانی را یک دانش درجه دوم و نگاه درجه دوم به علوم انسانی محقق با رویکرد تاریخی ـ منطقی بدانیم از این طریق کاملا میشود به تحول علوم انسانی پرداخت، (چنانکه می دانید تاکنون تنها دو روش درغرب در فلسفه علوم انسانی کاربرد داشته است؛ یکی روش تاریخی که امثال کوهن درنظریه انقلاب علمی خود از تاریخ علم برای پاسخ به فلسفه علم استفاده می کرده اند و دیگری روش منطقی که کسانی مثل پوپر در رأس این روش قرار دارند و به هیچ عنوان مسائل تاریخی را مد نظر قرار نمی دادند اما روشی که ما بر آن تأکید داریم تاریخی ـ منطقی می باشد که به تعبیر ما روش دیده بانی نیز نام نهاده شده است).
پس خلاصه عرضم این شد که ما فلسفهها را به دو دسته فلسفه امور و علوم تقسیم می کنیم، فلسفه علوم انسانی، در واقع یک نگاه درجه دوم به علوم انسانی است، برای اینکه علوم انسانی محقق شناخته شود و چگونگی تغییر و تحولش بدست بیاید و دسته دیگر که فلسفه امور بود، آن دسته از فلسفههای امور مهم، مثل فلسفه هستی، فلسفه معرفت، فلسفه انسان، فلسفه خدا و حتی فلسفه خلق و فلسفه حق را در بر میگیرد و اینها برای ضلع و بخش توصیف انسان مطلوب و چگونگی تغییر انسان محقق به انسان مطلوب، در بخش مبنا هستند. پس بنابراین هم فلسفه علوم انسانی هم فلسفه امور میتواند مبنا شود و تأثیرگذار باشد بر علوم انسانی.
*برای ایجاد علوم انسانی اسلامی، مواجه ما با علوم انسانی غربی به چه صورتی خواهد بود؟ یعنی در چه مواردی میتوانیم از آنها استفاده کنیم و در چه مواردی باید مرزبندیمان را با آنها مشخص کنیم؟ اصلا جایی هست که ما بتوانیم به منابع آنها اتکا کنیم؟
بله! در کتاب فلسفه علوم انسانی، این مطلب را توضیح دادم. وقتی مبنای فلسفی و روش شناسی علوم انسانی سکولار تغییر کند، قطعا یک تغییری هم در نظریهها و گزارهها میتواند بیفتد. یعنی در بعضی جاها هم ممکن است تغییر چندانی اتفاق نیفتد، ولی عمدتا این تغییر صورت میگیرد، چون مبانی، معانی نظریهها و گزارههای علوم انسانی را ایجاد میکند و تحقق میبخشد. اما این معنایش این نیست که ما در بحث تحول علوم انسانی نباید از نظریههای علوم انسانی غربی استفاده کنیم. بلکه باید آخرین نظریهها و آخرین دستاوردها را در حوزه علوم انسانی بدانیم و این دانستن در چند جهت به ما کمک میکند. یک: پرسشهای جدیدی به روی ما باز میکند. گرچه ممکن است پاسخ آنها را نپسندیم و از پاسخ آنها بهره مند نشویم اما نقش پرسش میتواند در بالندگی علوم انسانی اسلامی مؤثر باشد.
دو: وقتی جواب آن پرسش را نظریههای سکولار با مبانی مختلف دادند، قدرت مقایسه بین آن پاسخ و پاسخی که ما با مبانی اسلامی میدهیم، بدست آید.
سه: از پاسخهایی که میتواند با مبانی ما هم سازگاری داشته باشد، طبیعتا میتوانیم استفاده بکنیم. اما وقتی علوم انسانی غربی ترجمه میشود و در اختیار قرار میگیرد، نباید گرفتار ترجمه یا ترجمههای بیمنطق، بدقواره و بدون مدیریت علمی شویم. ثانیا این که نباید در تولید علوم انسانی اسلامی گرفتار التقاط شویم، مقداری از غربیها بگوییم، کمی از اسلام بگوییم و... و اینها را ترکیب کنیم، این علوم انسانی اسلامی نخواهد بود و ثالثا اگر روشمند و با حفظ مبانی اسلامی به علوم انسانی اسلامی دست یافتیم حتما آن را ترجمه معکوس نماییم برای این که انتقال پیدا کند و تأثیرش را بر جهان و دانشمندان علمی بگذارد.
*یعنی شما به این قائلید که ما فقط در جایی که مبانیمان با آنها مشترک است میتوانیم از پاسخ آنها استفاده کنیم و در غیر این صورت نمیشود؟
در آنجا که مبانی مشترک نیست و متفاوت است نیز برای ما قابل استفاده است، خصوصا در طرح پرسشها.
*در جایی شما دینی کردن علوم را در چند سطح بررسی کرده بودید، مثل بحث دینی کردن سوژهها، کشف نظریههای جدید در روابط دینداران و مسائلی از این قبیل. به نظر میرسد بحث روش شناسی یکی از عمیقترین مراحلی است که در دینی کردن علوم انسانی میتواند استفاده شود، اگر ممکن است بفرمایید تفاوت اصلی ما در بحث روش شناسی با علوم غربی چیست که به بحث علوم دینی عمق میبخشد؟
اولا در دو جهت تفاوت وجود دارد: یکی در مبانی و دیگری در روشها. یعنی در مبانی هم علوم انسانی سکولار تفاوت دارد با علوم انسانی اسلامی. یعنی مبانی هستی شناختی، مبانی معرفت شناختی، مبانی انسان شناختی، مبانی دین شناختی و ارزش شناختی. این 5دسته مبانی خیلی تأثیرگذار است که در بخش روشها هم تأثیرگذاشته است. اينجا ميشود نمونههاي زيادي مثال زد؛ يعني مثلاً انقلاب اسلامي ايران يك پديده است. قرائن و شواهدش هم براي همه مشاهده پذير است. اسناد لانه جاسوسي و ساواكش هم در اختيار همه محققين هست اما چرا خانم نيكي كدي وقتي با همين مدارك و مشاهدات به سراغ انقلاب اسلامي ميرود يك جور انقلاب را تفسير ميكند، آقاي فوكو يك جور تفسير ميكند و تئوري پردازان مسلمان ما يك جور ديگري تفسير ميكنند؟ خانم نيكي كدي به هيچ وجه نميآيد اين تئوري را بدهد كه مردم ايران متدين بودند و رژيم شاه به دنبال بيدين كردن مردم بود و لذا مردم انقلاب كردند؛ اين را نميگويد! ميگويد شاه ميخواست كشور را مدرنيزاسيون كند؛ مردم سنتي بودند؛ تعارض سنت و مدرنيته اجازه نداد طرحهاي رژيم پهلوي استمرار پيدا كند. اين يك پديده است اما او دارد با مباني مدرنيته و متافيزيكي خودش اين پديده را تفسير ميكند. در واقع براساس چارچوب تحليلي نوسازي اجتماعي يا نوسازي مدرنيزاسيون در عصر مدرن، اين پديده را بررسي مي کند.
در حوزه علوم طبيعي هم اين مطلب هست؛ مثلاً همه ديدند كه سيب وقتي از درخت رها ميشود پائين ميآيد. همه سقوط سيب را ديدند ولي يكي از اين نظريه گرانش را استخراج كرد و يكي هم نظريه گرايش را؛ دو تا نظريه متفاوت. آيا اين دو نظريه فقط زاييده تجربه بود؟ نه؛ زاييده پيش فرضها بود؛يعني در واقع پيش فرضهاي متافيزيكي با تجربه گره ميخورد و تبديل به نظريه ميشود.
به هر حال ما از روشهای مختلفی استفاده میکنیم، البته بعضی روشها میتواند به ما نزدیکتر باشد و بعضی روشها دورتر، ولی به هر حال این روش است که معرفت تولید میکند. روش کاربست و چگونگی به کارگیری ابزارها و منابع معرفت جهت استخراج مغز است. بنابراین این چگونگی استفاده از منابع و ابزارها به ما معرفتهای مختلفی میدهد و به همین خاطر روشی که من پیشنهاد دادم در بحث علوم انسانی اسلامی، "روش حکمی ـ اجتهادی" است که در جای خودش باید مفصل توضیح دهم.
*لطفا در مورد روش شناسی دینی یا روش شناسی حکمی ـ اجتهادی و روش شناسی غربیها بیشتر توضیح دهید؟
روشهایی که در غرب برای علوم انسانی استفاده میشود، یا روشهای مدرناند یا روشهای پسامدرن. روشهای مدرن، روشهای رئالیسمیاند و روشهای پسامدرن، روشهای ایدهآلیسمی و نسبیگرایانهاند که هرکدام از این روشها زیرمجموعههایی دارند. مثلا روشهای مدرن یا تبیینیاند یا تفسیریاند یا انتقادی و روشهای پسامدرن هم مختلفند، روش گفتمانی، روش هرمنوتیکی و مانند اینها. روش شناسی ما، روش شناسی رئالیسمی است یعنی ایدهآلیسمی و نسبیگرایانه نیست. از این جهت به روشهای مدرن بیشتر نزدیک هستیم تا پسامدرن. (منظور از ما، حکمت اسلامی است.)
وقتی میگوییم که رئالیسم هستیم، مکتب رئالیسمی ما با مکتب رئالیسمی آنها تفاوت دارد. به این معنا که آنها تجربهگرا و آمپرسیست اند یا عقلگرا و ناسیونالیست و یا فقط عقل را قبول دارند و برای تجربه ارزش معرفتی قائل نیستند و برعکس؛ برای تجربه ارزش معرفتی قائلند و عقل را قبول ندارند. اینها دو تفاوتی است که وجود دارد. ولی در رئالیسم اسلامی، هم تجربه، هم عقل و هم وحی ارزش معرفتی دارند. یعنی هر سه منبع معرفتی را میپذیریم و استفاده میکنیم. به تعبیر دیگر مبنای تفکر رئالیسمی مدرن، سوبژکتیویزم است، یعنی اصالت فاعل شناسا بودن انسان و تنها انسان را فاعل شناسا دانستن ولی ما علاوه بر انسان برای وحی هم ارزش معرفتی قائلیم و یک ترکیب متشابه، یک تألیف و ترکیب عقل و وحی است که میتواند برای ما معرفتزایی کند و معرفت بدهد و از این دو معرفت در یک کاربست خاصی استفاده کند تا بتواند به تولید معرفت بپردازد. نکات دیگری نیز وجود دارد که میتواند تفاوت روش شناسی اسلامی و غربی را بیان کند.
نظر شما