۷ آبان ۱۳۹۲، ۸:۴۵

ورود «سربازان خدا» به کتابفروشی‌ها

ورود «سربازان خدا» به کتابفروشی‌ها

مجموعه داستان «سربازان خدا» نوشته یاشار کمال با ترجمه عین‌له غریب توسط نشر گیسا چاپ و راهی بازار نشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، یاشار کمال در سال 1923 در روستای حمیده استان عقمانیه متولد شد. سال‌های تحصیلات متوسط این نویسنده در شهر آدانا در شرایطی سپری شد که وضعیت بد مالی خانواده‌اش به صورت مداوم، منجر به ترک موقتی مدرسه از طرف او می‌‌شد. کمال در نهایت مجبور شد به دلیل اشتغال و شرایط کاری‌اش، تحصیل را رها کند. به این ترتیب او در سال پایانی تحصیلات متوسطه، مدرسه را رها کرد و به کارهایی از قبیل کارگری ساختمان، رانندگی تراکتور، کشت برنج، کتابداری و ناظمی مدرسه مشغول شد.

آشنایی او با نویسندگانی مانند پرتو ناییلی براتاو، عابدین دینو و عارف دینو در سال 1940 باعث شد تا کمال به ادبیات تمایل پیدا کند. به قول خود این نویسنده: «شدت این تمایل تا خود امروز هرگز تقلیل نیافته بلکه روز به روز فزونی گرفت.» از طرف دیگر، آشنایی کمال با این نویسندگان موجب تمایل او به گرایشات چپ شد که محرومیت‌ها و ممنوعیت‌های زیادی از جمله بازداشت و زندانی‌شدن را در پی داشت.

اولین کتاب کمال، یک اثر گردآوری از مرثیه‌های فولکور ترکیه بود که در سال 1943 با عنوان «مرثیه‌ها» به چاپ رسید. بعد از چاپ این کتاب از او دعوت شد تا در روزنامه جمهوریت به تهیه گزارش‌های مستند بپردازد. همکاری یاشار کمال با این روزنامه تا سال 1963 ادامه پیدا کرد. در این فاصله اولین مجموعه داستان او با نام «گرمای زرد» در سال 1952 به چاپ رسید که موجب شد تبدیل به یک نویسنده شناخته شده، شود. با انتشار رمان «اینجه ممد» بود که در سال 1955 به شهرت زیادی رسید و به عنوان یک نویسنده صاحب سبک مطرح شد.

توجه یاشار کمال به کودکان،‌ به ویژه در زمینه مسائل و مشکلات آن‌ها در اغلب نوشته‌هایش مشهود است. کتاب «سربازان خدا» اثری است که صرفا و مشخصا به این موضوع اختصاص داده شده است. داستان‌های این کتاب را می‌توان گزارش‌های مستندی دانست که نتیجه مصاحبه او با کودکان خیابانی است.

این کتاب شامل 8 داستان کوتاه است که عناوین آن‌ها به ترتیب عبارت‌ است از: «اَ یه‌ یه یه یه یه»، «کاش‌کی زرافه رو نزنن»، «شبی که هوا بدجوری شرجی بود»، «شبیه قدیر که شاگرد آهنگری بود بود»، «سربازهای خدا همه‌چیزشون با بقیه فرق می‌کنه»، «سر ِ بریده»، «انگار پرنده می‌بارید اون روزا از آسمون» و «یه تیکه آهن آب‌دیده»

در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:

متین رفته بود تو فکر. سگرمه‌هاش رفته بود تو هم و چشماش هی ریزتر می‌شد. پیشونیش خط افتاده و ابروهاش رسیده بودن به هم. داشت واقعا فکر می‌کرد. من فقط نگاهش می‌کردم. یعنی نمی‌خواستم مزاحم فکر کردنش بشم. راستش از طرفی هم خیلی دوست داشتم ببینم چه‌جوری فکر می‌کنه؟ اصلا فکر می‌کنه یا نه؟ تا این‌که فکر کنم متین متوجه کنجکاوی من شد و دوباره رفت سراغ پرنده‌ها. باز اول دلش سوخت براشون، بعد عصبانی شد از دست‌شون، بعدش هم که فحش و بد و بی‌راه‌ دیگه.

می‌گفت اونا از حلزون هم کندترن. می‌گفت عین یه گله گاو صاف می‌رن زیر تورها. می‌گفت جلو چشماشون دوستاشون می‌رن تو قفسا ولی انگار نه انگار. می‌گفت هیچ حیوونی به نفهمی اونا ندیده. می‌گفت حق‌شونه خب. هر حیوونی اِن‌قدر ابله باشه می‌گیرنش، معلومه دیگه. نمی‌دونم چرا این‌بار حرفاش ساختگی اومد برام. انگار که داشت منو می‌پیچوند. برا همین بلند شدم و گفتم: بهتره که بریم. دیر شد، نه؟

هیچی نگفت و راه افتاد. سلانه‌سلانه راه می‌رفت. پشتش یه‌کم خم بود و پاهاش هی می‌خوردن به‌هم. تو هر قدم می‌گفتی الانه که بیفته زمین. عصبانیت جون نذاشته بود براش. دیگه اعصاب هیچ کاری رو نداشت. حتی راه رفتن معمولی. از جلو قهوه‌خونه فیضی که رد می‌شدیم من رفتم تو، اون هم پشت سر من. هیچی‌ نمی‌گفت. راه افتاد بود پشت سر من و هرجا که من می‌رفتم اون هم می‌اومد. من طبق معمول رفتم تا تهِ قهوه‌خونه، میز آخری اگه خالی بود همیشه اون‌جا می‌نشستم. نشستم و به متین هم اشاره کردم که بشینه. اما اون انگار که تازه متوجه شده باشه که کجاست هول ورش داشت. یه نگاهی به در و دیوار قهوه‌خونه انداخت و برگشت سمت در...

این کتاب با 236 صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت 12 هزار تومان منتشر شده است.

کد خبر 2163539

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha