خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: در بخش نخست گفتگوی نوروزی با هوشنگ مرادی کرمانی با او از زادگاهش گفتیم و «ننه بابا» و «آغ بابا» و پدری که «کاظم دیوانه» صدایش میزدند و عموقاسم که معلم بود و کت و شلوار میپوشید و عطر زیادی به سر و لباس خود میزد. حالا «هوشو» به مدرسه میرود و تا اندازهای خواندن و نوشتن میداند و کتاب و روزنامههایی را که آقای افروز، یکی از دوستان قدیمی آغ بابا برایش میآورد میخواند. دستی هم بر قلم دارد و انشاهای خوبی مینویسد.
مرادی کرمانی عاشق تعزیه است و همیشه نقش شمر را در شبیهخوانیها اجرا میکرد. نوحه هم میخواند و وقتی جماعت سینه میزنند احساس میکند چه آدم مهمی شده است! بخش دوم گفتگوی نوروزی مهر با نامزد جایزه هانس کرستین اندرسن یا همان نوبل ادبیات کودک را در ادامه میخوانید:
* به نقش آدمها و زادگاهتان در شکل دادن به آن کسی که امروز هوشنگ مرادی کرمانی میدانیم اشاره کردید... چه شد که احساس کردید به نوشتن علاقهمند هستید و میتوانید بنویسید؟
وقتی آغ بابا و چند سال پس از او ننه بابا را از دست دادم و عمو قاسم ازدواج کرد؛ عمو اسدالله که نظامی بود و در کرمان زندگی میکرد، به سیرچ آمد و برادر بیمار و برادرزادهاش را به شهر کرمان برد. من در کرمان، از روی بیکسی و بیپولی به مدرسه شبانهروزی میرفتم.
بچههای مدرسه، اسم مرا «لوک» گذاشته بودند گاهی هم «هوچنگ خان» صدایش میزدند؛ اما یکی از همکلاسیهایم، ستارزاده با همه فرق داشت؛ او مرا سر جعبهاش برد و گنجی را نشانش داد که دنیا را برایم عوض کرد. توی جعبهاش پر از مجله «کیهان بچهها» بود. شعرها و قصههای شیرین توی کیهان بچهها، مثل کیسهای پر از نقل و نبات بود.
* پس «کیهان بچهها» نقطه عطفی در زندگی هوشنگ مرادی بوده است؟
توی کیهان بچهها صفحهای بود که خاطرات بچهها در آن نوشته میشد. من آن صفحه را خیلی دوست داشتم. میتوانستم مثل آنها بنویسم. از روز اولی که مرا شبانهروزی گذاشته بودند وقتی مینوشتم سبک میشدم...
* و هنوز هم این حس ادامه دارد؟
صفحه سفید کاغذ مسخرهام نمیکند. چیزی را به رخم نمیکشد. آزارم نمیدهد. نوشتن، مرا به گذشته میبرد، به آینده میبرد، به خیالهایم میبرد...
* کسی هم مشوق شما بود؟
آقای محزونی، دبیر انشای ما بود. او بود که به من گفت: مرادی، تو مثل جمالزاده مینویسی و من رفتم و همه کتابهای جمالزاده را خواندم. پس از آن، سارتر و کامو و همینگوی و چخوف خواندم و تا دلتان بخواهد فیلمهای هیچکاک دیدم.
* بسیاری از داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی به فیلم و مجموعه تلویزیونی تبدیل شده؛ چگونه با قالب سینما آشنا شدید؟
کرمان، دریچههای تازهای را بر من گشود. نخستین بار در کرمان به سینما رفتم؛ سینما نور؛ فیلم «صلاحالدین ایوبی». آنجا بود که به سینما علاقهمند شدم... میدانی به باور من، فیلمنامه، داستانی است که بتوان از آن عکس گرفت. داستان باید حرکت داشته باشد. شخصیتها باید کنش و واکنشی از خود نشان دهند. اما کمتر داستان ایرانی است که اینگونه باشد. به قول سینماییها هیچ اکت و تحرکی در آن نیست.
* پس تصویری نوشتن را از سینما آموختید؟
من خلاصهنویسی را از سینما آموختم. میدانی، اول دیوانهوار مینویسم و سپس مثل یک تدوینگر به سراغ نوشتههایم میروم. این است که اغلب نوشتههایم، چیز زیادی برای حذف کردن ندارند و این نکتهای است ک از سینما آموختم. البته ناگفته نماند که معتقدم بسیاری از چیزها مثل کلوزآپ، لانگ شات، فلش بک، فلش فوروارد و... از ادبیات به سینما راه یافته، ولی حالا نوبت ادبیات است که از سینما بیاموزد و یکی از مهمترین این آموختهها، نشان دادن به جای تعریف کردن است.
* و تصمیم گرفتید در نوشتههاتان به جای اینکه درباره چیزی بنویسید، آن چیز را به خواننده خود نشان دهید؟
این خواسته من بوده، خوانندگان باید نظر بدهند تا چه اندازه در این زمینه موفق بودهام. در خارج از ایران، براساس هر کتابی که نوشته میشود، فیلم و پویانمایی میسازند اما در ایران چنین اتفاقی نمیافتد. من نویسنده خوش شانسی بودم که کارگردانهایی چون کیومرث پوراحمد و داریوش مهرجویی از قصههایم بهره بردند و فیلم و مجموعه تلویزیونی ساختند.
* حالا که به کیومرث پوراحمد اشاره کردید، بهتر نبود، «قصههای مجید» در کرمان ساخته میشد نه در اصفهان؟
آن زمان امکان ساخت این مجموعه در کرمان نبود. اصلا هنوز هم نمیتوان پیرزنی را پیدا کرد که هر روز، ۱۷ یا ۱۸ ساعت جلوی دوربین بازی کند و دست و پا درد نگیرد و غر نزند... تو بگرد اگر به چنین کسی برخوردی من به تو جایزه میدهم!
* هوشنگ مرادی کرمانی چه تفاوتی میان زبان و سبک نگارش نویسندگان جوان امروز با زمان خود میبیند؟
میدانی انگار ما جزو آخرین کسانی بودیم که در میان بزرگترها زندگی کرده و از آنها آموختیم. ننه بابا به من کلی اصلاحات و ضربالمثل یاد داد. او با من از باورهای عامیانه و زبان کوچه و بازار گفت. امروز بچهها، هیچ نمیدانند. زبان از واژه و اصطلاح و مثل و کنایه خالی شده و به شدت تحت تاثیر ترجمه قرار گرفته است. تو نمیتوانی یک صفحه از داستانهای صادق چوبک را با نویسندگان جوان امروزی مقایسه کنی.
* اشاره کردید به اینکه زبان نویسندگان جوان تحت تاثیر ترجمه قرار گرفته؛ شاید به این دلیل که استقبال ناشران و مخاطبان از ترجمه بیش از تالیف است؟
من با این نظر مخالفم. تو خواندنی بنویس، اگر کتابت را نخواندند، آن وقت داد و فریاد کن که چرا ترجمه را بیشتر میخوانند تا تالیف...
* باز هم نظر برخی خوانندگان و حتی منتقدان این است که نویسندگان ما خاطران خود را مرور میکنند؟
بچگی خود من، با کویر و سرو و قنات یکی شده؛ کودکی من آنقدر پررنگ است که نمیتوانم تصویرش نکنم. من چیزی را مینویسم که زیسته و تجربه کردهام؛ باور میکنی برای نوشتن «بچههای قالیبافخانه» ۶ ماه در یک قالیبافی که بیشتر بافندگانش، کم سن و سال بودند زندگی کردم؟... نوشتن، کار سادهای نیست و نویسندگان نباید، خود را دست کم بگیرند.
* پس گذشته و کودکی و حتی سیرچ، همچنان با شماست؟
(میخندد و میگوید:) مگر میتوان به راحتی از سیرچ گذشت و به جای دیگری رفت؟ سیرچ، جای کمی نیست، زادگاه نویسندهای چون من بوده و من در «شما که غریبه نیستید»، گوشه گوشه این روستا را معرفی کردهام تا آنجا که امروز سیرچ، یکی از ۱۰ روستای گردشگری در ایران است.
«با آغ بابا رفته بودیم بالای ده. چوپان به آغ بابا احترام گذاشت و به من گفت: «هرکدام از گوسفندها را که گرفتی مال خودت.» من بزغاله کوچولو و ریقویی گرفتم، همان که دوست داشتم ... تو خانه، به دیوار آشپزخانه زنگوله بزغاله دارم. جرینگ جرینگ صدا میکند. مرا به کجاها که نمیبرد. »
گفتگو: زهره نیلی
نظر شما