مجله مهر - احسان سالمی: شهادت حضرت زهرا(س) مصیبتیست که تا قیامت قلب هر شیعهای را آزار میدهد و دلهای آنان را میسوزاند. مصیبت بزرگی که سرآغاز دیگر مصائب تاریخ شیعه بوده وهست و تا همیشهی تاریخ در خاطره همگان باقی خواهد ماند. البته این موضوع دلیل بر این نمیشود که نویسندگان و هنرمندان و صاحبان ذوق و قلم به سراغ ثبت و ضبط دقیق این حادثه در حافظه تاریخی شیعه نروند. موضوعی که تاکنون اتفاق افتاده است و نمونهی بارز آن فقر منابع مناسب در رابطه با این ماجرا در ادبیات داستانی کشورمان به عنوان پایگاه شیعیان جهان است. حادثهای به این عظمت آنقدر زوایای پیدا و پنهان دارد که پرداختن به آنها و به تصور کشیدنشان در بیش از هزاران کتاب بگنجد.
«کشتی پهلو گرفته» از معدود آثار داستانیای است که در این حوزه تالیف شده است و تاکنون نیز بیرقیب بوده است. هرچند که این بیرقیب ماندن دلیل دیگری نیز دارد که آن قوت قلم سیدمهدی شجاعی نویسنده آن و تسلط خوب او بر منابع و کتب تاریخی مرتبط با حضرت زهرا(س) و زندگانی ایشان است.
سید مهدی شجاعی در کشتی پهلو گرفته، سوگنامه اهل بیت عصمت و طهارت و بویژه وجود مقدس حضرت فاطمه زهرا(س) را با زبانی روان و نثری شیوا از زبان خود اهل بیت و حضرت زهرا(س) نقل کرده است و از همین مسیر نقبی نیز به دل تاریخ زده است و روزشمار زندگانی کوتاه مدت حضرت زهرا(س) را با تاریخ اسلام در هم تنیده و در قالب داستانی پرکشش برای مخاطبانش روایت کرده است.
شجاعی در داستان ۱۶۰ صفحهای خود به خوبی توانسته روزهای پر فراز و نشیب زندگی حضرت زهرا(س) را از ولادت تا شهادت به تصویر کشد و حتی گاهی خود در مقام یک روضه خوان ظاهر شود و مخاطبش را همگام با شرح وقایع، مهمان مجلس روضه مادر سادات و اشک ریختن بر مصائب او کند.
کشتی پهلو گرفته تاکنون ۴۳ بار تجدید چاپ شده است و انتشار آن را ابتدا انتشارات مدرسه برعهده داشت و چند چاپ آخر نشر آن برعهده انتشارات کتاب نیستان بوده است.
باهم بخشهایی از این سوگنامه ماندگار را میخوانیم:
پرده اول: فاطمه جواز بهشت است
ببین دخترم!- جان پدرت به فدایت- این را بگویم که تو اولین کسی هستی که به بهشت وارد میشوي. تویی که بهشت را براي بهشتیان افتتاح میکنی. این را اکنون که تو مهیاي خروج از این دنیاي بیوفا میشوي نمیگویم، این را اکنون که تو اسماء را صدا میکنی که بیاید و رختهاي مرگ را برایت مهیا کند نمیگویم... این را اکنون که تو وضوي وفات میگیري نمیگویم، همیشه گفتهام، در همه جا گفتهام که من از فاطمه بوي بهشت را میشنوم. یک بار عایشه گفت: چرا اینقدر فاطمه را میبویی؟ چرا اینقدر فاطمه را میبوسی؟ چرا به هر دیدار فاطمه، تو جان دوباره میگیري؟ گفتم: «خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه کوثر من است، من از فاطمه بوي بهشت میشنوم، فاطمه عین بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضاي من در گروي رضاي فاطمه است، رضاي خدا در گروي رضاي فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضاي فاطمه بهشت خدا.»
فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدین خاطر میخواهم که تو دختر منی، تو سیدهي زنان عالمیانی، تو برترین زن عالمی، خدا تو را چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق میورزد. این را من از خودم نمیگویم، کدام حرف را من از جانب خودم گفتهام؟ آن شب که به معراج رفته بودم، دیدم که بر در بهشت به زیباترین خط نوشته است: خدایی جز خداي بیهمتا نیست، محمد (ص) پیامبر خداست. علی معشوق خداست؛ فاطمه، حسن و حسین برگزیدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان که کینهورز این عزیزان خدا باشند. این را اکنون که تو غسل رحلت میکنی نمیگویم. آن روز که من در خیمهاي نشسته بودم و بر کمانی عربی تکیه کرده بودم یادت هست؟ تو و شوي گرامیات علی و دو نور چشمم حسن و حسین نشسته بودیم و من براي چندمین بار اعلام کردم که: «اي مسلمانان بدانید: هر کسی که با اینان- یعنی با شما- در صلح و صفا باشد من با او در صلح و صفایم و هر کس با اینان- یعنی با شما- به جنگ برخیزد، من با او در ستیزم، من کسی را دوست دارم که این عزیزان را دوست بدارد و دوست نمیدارند این عزیزان را مگر پاك طینتان و دشمن نمیدارند این عزیزان را مگر آلودگان و تردامنان.»
فاطمه جان بیا! بیا که سخت در اشتیاق دیدار تو میسوزم، بیا، بیا که دنیا جاي تو نیست و بهشت بیتو بهشت نیست. راستی! به اسماء بگو: آن کافور که از بهشت برایم آمده بود و ثلث آن را خود به هنگام وفات خویش به کار گرفتم و دو ثلث دیگر آن را براي تو و علی گذاشتم بیاورد. به آن کافور بهشتی حنوط کن دخترم که ولادت تو بهشتی است و وفات تو نیز بهشتی است. سلام بر تو آن روز که زاده شدي، سلام بر تو آن دو روز که زیستی، سلام بر تو اکنون که میآیی و سلام بر تو آن روز که برانگیخته میشوي.
پرده دوم: زهراي من! این تازه ابتداي مصیبت ماست
این پاي را بگو از ارتعاش بایستد، این دست را بگو که دست بدارد از این لرزش مدام، این قلب را بگو که نلرزد، این بغض را بگو که نشکند و اشک از ناودان چشم نریزد. این دل بیتاب را بگو که فاطمه هست، نمرده است. اي جلوهي خدا! اي یادگار رسول! زیستن، بیتو چه سخت است. ماندن، بیتو چه دشوار. این مرگ، مرگ تو نیست. مرگ عالم است. حیات بیتو، حیات نیست. این مرگ، نقطهي ختمی است بر کتاب جهان. زمین با چه دلی ترا در خویش میگیرد و متلاشی نمیشود؟ آسمان با چه چشمی به رفتن تو مینگرد که از هم نمیپاشد و فرونمیریزد؟ خدا اگر نبود من چه میکردم با این مصیبت عظمی؟ اِنّا للَّهِ و انّا اِلیْه راجِعُون.
فاطمه جان! عزیز خدا! دردانهي رسول! چه بزرگ است فتنههاي جهان و چه عظیم است ابتلاهاي خداي منان. پس از ارتحال پیامبر، خدا میداند که دل من، تنها گرم تو بود. در آن وانفساي بعد از وفات نبی که همه مرتد شدند جز چندتن، چشمهي زلال اسلام محض از خانهي تو میجوشید. در آن طوفانها که کشتی اسلام را دستخوش امواج جاهلیت میکرد تنها لنگر متین و استوار، لنگر رضاي تو بود. در آن گردبادهاي سهمگین پس از وفات پیامبر که حق در زیر پاي مردم، کعبه در پشتشان، پیامبر در زوایاي غفلت زده و زنگار گرفته دلهایشان و شیطان در عقل و چشم و گوششان جاي میگرفت، جادهي منتهی به خانهي تو، تنها طریق هدایت بود، که بیرهرو مانده بود. در آن ابتداي میعاد مستمر موساي اسلام، که سامري بر منبر هدایت نبوي و ولایت علوي تکیه میزد، تنها تجلی انوار ربوبی بر درختان خانهي تو بود. رضاي تو اسلام بود و خشم تو کفر.
هیهات. هیهات. اگر رود خروشان اسلام در مسیر اصلی خویش، یعنی جرگهي رضاي تو نه شورهزار غضب خداوند جریان مییافت، مدت اقامت تو در دنیاي پس از رسول، اینسان قلیل و ناچیز نمیگشت. آنچه تو، همسر جوان مرا شکست، شکست نور بود پس از وفات پیامبر و آنچه تو، مادر مهربان کودکان مرا به بستر ارتحال کشانید خود دل بود. اهل زمین و آسمان گواهند که تو پس از پیامبر، هیچ نخوردي، جز خون دل.
زهراي من! این تازه ابتداي مصیبت ماست. این من که سر تو را بر دامن گرفتهام، پس از تو جز بر بالش غم سر نخواهم گذاشت و جز نخلهاي کوفه همراز نخواهم یافت. این حسن که سر بر سینهي تو نهاده است و گریه جگر سوزش امان مرا بریده است روزي خون دل عمر خویش را بواسطهي زهر خیانت بر طشت غربت خواهد ریخت. این حسین که ضجههایش دل ملائکۀ الله را میلرزاند و بعید نیست که هم الان قالب تهی کند و جان نازك خویش را به جان تو پیوند زند روزي بجاي لبیک، چکاچک شمشیر خواهد شنید و بجاي متابعت، خنجر و نیزه و تیر خواهد دید. این زینب که هم اکنون بر پاي تو افتاده است و هر لحظه چون شمع، کوچک و کوچکتر میشود، مگر نمیداند که باید پروانهوش به پاي چند شمع بسوزد و دم برنیاورد؟ تو را به خداي فاطمه سوگند که برخیز و به امکلثوم بگو که اگر جان مرا میخواهد لحظهاي از گریستن دست بدارد که من نمیدانم غم تو جانسوزتر است یا گریهي امکلثوم؟ و نمیدانم دخترکی که در یک مصیبت فاطمی اینچنین بیتاب است با آن مصیبتهاي عاشورایی چه میکند؟ این نو گُلان که اکنون اینچنین جامه میدرند جز چند روز از فصل خزان عمر تو را درنیافتهاند.
پرده سوم: چه سخت است از دست دادن مادري که عصارهي خوبیهاست
اگر تو فاطمه نبودي با آن عظمت دست نیافتنی و من هم حسن نبودم با این قلب رقیق و دل شکستنی، باز هم سفارش تو مادر-گریه نکردن- عملی نبود. اگر من تنها یک فرزند بودم- هر فرزندي- و تو تنها یک مادر بودي- هر مادري- در حال ارتحال، باز هم به دل نمیشد گفت که نسوز و به چشم نمیشد گفت که آرام بگیر و اشک مریز. چه رسد به این که تو فقط یک مادر نیستی، تو فاطمهاي! تو زهراي اطهري! تو نزدیکترین و بیواسطهترین بازماندهي منزل و مهبط وحیاي! تو محب و محبوب خدا و پیامبري!
چه کسی عشق خدا و پیامبر را نسبت به تو نمیداند؟ کم مانده بود، پیامبر به بلال بگوید: «بالاي ماذنه که رفتی بعد از هر اذان به صداي بلند اعلام کن که محمد (ص) فاطمه را دوست دارد، دوست داشتنی الهی و تکوینی، دوست داشتنی سنتی و تشریعی.»
اینچنین بود عشق مشهور پیامبر به تو. و عشق تو به پیامبر شهرهتر آنچنان که لقب «امابیها» گرفتی و آنچنان که بعد از ارتحال پیامبر هیچ کس خندهي تو را ندید و در عوض، گریستنات، دشمن را به ستوه آورد. ما از آنجا که پیش از تولد، ظهور یافتهایم و پس از وفات نیز، ادامه حیات میدهیم، من رنجهاي تو را به خاطر پیامبر، حتی پیش از تولدم دیدهام. من اگر چه در سال سوم هجرت به دنیا آمدم، اما رنجهاي تو را پیش از هجرت و پس از آن بوضوح دیدم، به همین دلیل به تو حق میدادم که پس از رحلت پیامبر، آنچنان غریبانه و جگر سوز در بیت الاحزان، ضجه بزنی و فغان کنی.
تو زنی هستی که امامت بشر در مقابل تو زانو میزند، تو همسر و مادر رهبري خلایقی. و آنچه هماکنون از دست ما میرود چنین عظمتی است، نه ما که جا دارد جهان بر این مصیبت گریه کند. جا دارد کوهها در این اندوه متلاشی شود. بیآنکه بخواهم، شعرهایی که تو در سوگ پیامبر میخواندي در ذهنم تداعی میشود: «اَنَّ حُزْنی عَلَیْکَ حُزْنٌ جَدید وَ فُوادي وَ اللَّهِ صَبٌّ عَنید کُل یَوْمٍ یِزیدُ فیه شجونی وَ اکْتِأبی عَلَیْکَ لَیْسَ یَبید. نَفْسی عَلیْ زَفَراتِها مَحْبُوسۀ یا لَیْتَها خَرَجت مَعَ الزفّرات لاخَیْرَ بَعْدَكَ فِی الْحَیاةِ و اِنَّما اَبکی مَخافۀ اَنْ تَطُولَ حَیاتی. اینها زبان حال ماست مادر! وقتی دست ما را میگرفتی، به مزار پیامبر میبردي، در کنار قبر او مینشستی و این شعرها را زمزمه میکردي، ضجه میزدي و ما را میگریاندي، ما چگونه میتوانستیم تصور کنیم که همان شعرها، زبان حال ما بشود بر بالین احتضار تو؟! خدایا چه سخت است از دست دادن مادري که عصارهي خوبی هاست.
پرده چهارم: ریسمان در گردن خورشید
مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به کربلا دلداري مده. عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست! اگر کسی جرات کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانهي دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرات میکنند، خیمههاي ذراري پیغمبر را آتش بزنند. من بچه نیستم مادر! شمشیرهایی که در کربلا به روي برادرم کشیده میشود، ساختهي کارگاه سقیفه است. نطفهي اردوگاه ابنسعد در مشیمهي سقیفه منعقد میشود. اگر علی اینجا تنها نماند که حسین در کربلا تنها نمیماند. حسین در کربلا میخواهد با دلیل و آیه اثبات کند که فرزند پیامبر است. پیامبري که تو در خانهي او و در حریم او مورد تعدي قرار گرفتی. تعدي به حریم فرزند پیامبر سنگینتر است یا نوهي پیامبر؟ مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمیگیرد. خودت گفتهاي. ما حداکثر تازیانه میخوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمیکند. مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخهاي خونین را دیدم. نگو گریه نکن مادر! باید مُرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد. ما سخت جانی کردهایم که تاکون زنده ماندهایم. نگو که روزي سختتر از عاشورا نیست. در عاشورا کودك شش ماهه به شهادت میرسد، اما تو کودك نیامدهات- محسنات- به شهادت رسید. من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی: مرا بگیر فضه که محسنام را کشتند. پیش از این اگر کسی صدایش را در خانه پیامبر بالا میبرد، وحی نازل میشد که «پایین بیاورید صدایتان را» اگر کسی پیامبر را به نام صدا میکرد وحی میآمد که «نام پیامبر را با احترام بیاورید.» هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانهاش را آتش زدند. آن آتش که عصر عاشورا به خیمهها میگیرد. مبداش اینجاست. دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست.
من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتی که نالهي تو به آسمان بلند شد. بعد از این هیچ کربلایی نمیتواند مرا اینقدر بسوزاند. شاید خدا میخواهد براي کربلا مرا تمرین دهد تا کاروان اسرا را سرپرستی کنم، اما این چه تمرینی است که از خود مسابقه مشکلتر است. در کربلا دشمن به روشنی خیمه کفر علم میکند، اما اینها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه میهراسیم، کدام فتنه بدتر از این؟ دیگر چه میخواست بشود؟ کدام انحراف ایجاد نشد؟ کدام جنایت به وقوع نپیوست؟ کدام حریم شکسته نشد؟ کاش کار همینجا تمام میشد. تو را که تا مرز شهادت سوق دادند، تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند...
نظر شما