به گزارش خبرنگار مهر، مجموعهداستان «قلب نارنجی فرشته» نوشته مرتضی برزگر توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شد. این مجموعهداستان، سیصد و چهلمین عنوان «داستان فارسی» و صدوپنجاهو چهارمین عنوان مجموعه «جهان تازه داستان» است که این ناشر چاپ میکند.
این کتاب اولین مجموعهداستانی است که از مرتضی برزگر چاپ میشود و این داستاننویس دهه شصتی در آن سعی کرده در هر داستان، سوژه و ارائه تازهای داشته باشد. داستانهایی که در این مجموعه چاپ شدهاند، پیشتر در جوایز مربوط به داستانکوتاه مانند جایزه فرشته، صادق هدایت و ... مورد تقدیر قرار گرفته یا برنده شدهاند.
مرگ ناگهانی، انتقام، سقوط و کودکی از جمله عناصری هستند که در داستانهای این کتاب به آنها پرداخته شده است. داستانهای این مجموعه، ضمن داستان ارائهای گزنده و تند، پایانهای غیرمنتظره و تکاندهندهای دارند. البته نویسنده در روایت داستانها سعی کرده با لحنی خونسرد، درباره گمشدن، فقدان و تنهایی قصه بگوید.
این کتاب ۱۰ داستان کوتاه را شامل میشود که عناوینشان به این ترتیب است: «این یک داستان نیست»، «کشور بیستوهفتم»، «بیست تومان آزادی»، «آقای نویسنده عزیز»، «اشتباهی»، «این پای من نیست!»، «روایت نابهنگام مَردی که مُرده بود»، «چراغی برای شاه»، «اتوپسی» و «رانده شده».
در قسمتی از داستان «اشتباهی» از این کتاب میخوانیم:
«دیدی ترس نداشت؟ حالا بخواب طرف قبله، من نگاهت میکنم. ایشالا نور به قبرت بباره.»
بسمالله بسمالله خوابیدم کف قبر. رو به قبله. انگار اندازه من کنده بودند. کف پام به ته قبر میخورد و سرم به دیواره بالاییاش. دستم را گذاشتم زیر صورتم تا جکوجانور لای موهایم نرود. خاک خیس و سرد بود. نگاهم افتاد به سوسک کوچکی که از دیواره قبر بالا میرفت. قلبم تندتند میزد و درد عجیبی توی سینهام میپیچید. هر لحظه منتظر بودم نکیر و منکر بیایند و گرز داغ توی سرم بکوبند و سوالوجواب کنند و من زبانم بگیرد، یادم برود امامم کی بوده و پیغمبرم کی. یادم برود که توی عزای حسین(ع) گریه کردهام.
قبرستان ساکت بود. حتا مردهای هم پهلو به پهلو نمیشد تا صدای شکستن قلنجش شنیده شود. به پیشانیام عرق نشسته بود و چشمهام سیاهی میرفت. سرم را برگرداندم به سمت بالای قبر. محمدطاها نبود. انگار رفته بود تو قبر خودش، کپه مرگش را بگذارد. بهپشت خوابیدم. قاب مستطیلشکلی از آسمان سرمهای شب معلوم بود و در همانتکه، کل ستارهها تلنبار شده بودند. یک چیزی گلویم را فشار میداد و راه نفسم را میبست. ابرها و دیوارهای قبر با هم حرکت میکردند. فشار قبر، بازوهایم را توی سینهام مچاله کرده بود.
محمدطاها نشست بالای قبر. کمی خاک از زیر پاهایش ریخت روی صورتم. «جونِ محمدطاها بریم دیگه. مگه نگفتی ده دقیقه؟»
صدای محمدطاها از قبر بغلی آمد. «چی میگی بابا؟ یهکم دعا و ثنا بخون، میریم دیگه.»
دهانم خشک شد. بالا را نگاه کردم. هیچکس نبود. بلند شدم و خودم را از توی قبر کشیدم بالا. فانوس را برداشتم و شروع کردم به دویدن. احساس میکردم یکی دارد دنبالم میدود.
این کتاب با ۱۲۰ صفحه، شمارگان ۷۰۰ نسخه و قیمت ۱۱ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما