به گزارش خبرنگار مهر، رمان «خواب عمیق گلستان» نوشته پروانه سراوانی به تازگی توسط انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شده است.
این داستاننویس متولد سال ۱۳۵۵ و دارای مدرک کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی است. «پشت کوچههای تردید» و «پرتقال خونی» دو رمانی هستند که این نویسنده، پیش از «خواب عمیق گلستان» منتشر کرده است. «پرتقال خونی» اولین رمان سراوانی است که توسط نشر آموت چاپ شد و جایزه رمان اول ماندگار را از آن نویسندهاش کرد.
نوشتن رمان «خواب عمیق گلستان» سال گذشته به پایان رسیده و امسال منتشر شده است. داستان این رمان درباره زندگی زن جوانی به نام گلستان است و اینکه به چاهافتادن انسانها چگونه ناگهانی و بدونپیشبینی قبلی اتفاق میافتد...
یکی از مسائلی که در این رمان به تصویر کشیده شده، تغییر عقاید و باورهای درونی انسانها در شرایط سخت و دشوار است. شخصیت گلستان که همیشه به راستگویی و صداقت پایبند بوده، در بستر داستان رمان «خواب عمیق گلستان» ناچار میشود مسئولیت یک دروغ ۱۵ ساله را به عهده بگیرد. در نتیجه، مردی که جز به خانوادهاش نمیاندیشیده، وارد مسیری میشود که جز مخفیکردن حقایق راه دیگری مقابل خود نمیبیند.
عناوین فصلهای این رمان به ترتیب عبارت است از: بیگاه، بیگاه، بیگاه، بیگاه، پاییز، بیگاه، بیگاه، پاییز، زمستان، پاییز، زمستان، پاییز، زمستان، زمستان، پاییز، بیگاه، پاییز، تابستان، بیگاه، پاییز، تابستان، تابستان، بیگاه، تابستان، پاییز، تابستان، پاییز، بیگاه، زمستان، بیگاه، زمستان، بیگاه، زمستان، بیگاه، تابستان، بیگاه، پاییز، بیگاه، زمستان، بیگاه، پاییز، بیگاه، بیگاه، زمستان، گلستان،
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
طلسم سرد بودن مادر عادل وقتی شکست که مرا مچاله و گریان توی حیاطخلوت موزاییکنشده پشت آشپزخانه پیدا کرد. عادل ماموریت دروناستانی رفته بود، نبود که سرِ اوستای بیحواس کاشیکار دادوبیداد کند. کاشیهایی که با هزار ذوق و اشتیاق انتخاب کرده بودیم اشتباه آورده بودند و تا من از خانه مادر عادل به خودم بجنبم و بیایم، نصف آشپزخانه را کار کرده بودند. حریف مردان کارگر نمیشدم. هرچه کردم کاشیها را دربیاورند و صبر کنند عادل برسد و کاشیهای اصلی را بزنند کسی محلم نداد. تهخنده احمقانه اوستاکار تا مرز جنون عصبانیام میکرد، اما قادر نبودم حرفم را به کرسی بنشانم. وقت ناشتا، که آشپزخانه از مردان بیرحم و بیمنطق خالی شد، به حیاطخلوت پناه بردم. مادر عادل دیده بود که بیصبحانه از خانه بیرون زدهام. پس، با اینکه میدانست بساط صبحانه و چای کارگرها ساعت ده صبح به راه است، برایم حلیم گرم آورده بود که مرا توی حیاط خلوتِ نیمهکاره دید. اشکها شرشر صورتم را میشست. تلاش میکردم که هقهق نکنم تا اسباب خنده کارگرها نشوم. شنیدنِ «گلستان؟» با صدای زنانه آشنا باعث شد برگردم و شتابان توی آغوشش پناه بگیرم و بیخجالت زار بزنم. مادر عادل ترسان و نگران صورتم را نگاه میکرد. بین پرسیدن و نپرسیدن مردد بود. بالاخره گفت: «کسی بهت چیزی گفته گلستان؟»
نمیتوانستم حرف بزنم.
نگرانی توی چشمهای ماتش موج میزد. پشتم را مالید: «نکنه غلط زیادی کرده باشن یه وقت...؟»
بینیام را بالا کشیدم و نالیدم: «نه... اینطوری نیستن اینا. انسانن!»
چانهام را بالا آورد و پرسید: «پس چی؟ جون به لبم کردی که. چی شده؟ چرا اینطوری زار میزنی؟»
این کتاب با ۳۱۱ صفحه، شمارگان ۷۷۰ نسخه و قیمت ۲۸ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما