به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «داستانهای خانوادگی» نوشته محمد طلوعی بهتازگی توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب شصت و یکمین «مجموعهداستانی» است که این ناشر از مجموعه «ادبیات امروز» منتشر میکند.
محمد طلوعی متولد سال ۱۳۵۸ است که درباره طبقه متوسط شهری مینویسد و سالهای معاصر و دهههای گذشته تاریخ ایران در آثارش نمود دارند. ترجمه داستانهای او در مجلاتی چون گاردین، اینترناسیوناله و کلمبیاژورنال منتشر شده است.
کتاب پیشرو داستانهای دو مجموعهداستان «من ژانت نیستم» و «تربیتهای پدر» را از این نویسنده در بر میگیرد. از «من ژانت نیستم»، داستانهای «پروانه»، «داریوشِ خیس»، «نصفِ تنورِ محسن»، «تولدِ رضا دلدارنیک»، «من ژانت نیستم»، «لیلاج بیاوغلو» و «راهِ درخشان» و از کتاب «تربیتهای پدر» هم داستانهای «تابستان ۶۳»، «نجاتِ پسردایی کولی»، «Made in Denmark»، «دختردایی فرنگیس»، «مسواکِ بیموقع» و «انگشتر الماس».
نشر افق به جز این دو مجموعهداستان، از طلوعی، کتاب «هفت گنبد» (سومین مجموعهداستانش) و رمان «آناتومی افسردگی» را نیز چاپ کرده است.
«من ژانت نیستم» اولین مجموعهداستان طلوعی است که در سال ۹۰ جایزه هوشنگ گلشیری را برای نویسندهاش به ارمغان آورد. داستانهای این کتاب فضایی مالیخولیایی دارند و در جستجوی هویت فردی هستند؛ درونمایهای که طلوعی در آثار بعدیاش هم در جستجوی آن بوده است. «تربیتهای پدر» هم دومین مجموعهداستان این داستاننویس بود که داستانهایی بههمپیوسته از زندگی یک خانواده ایرانی را در سالهای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی در بر میگیرد. داستانهای این کتاب به زبانهای انگلیسی، ایتالیایی، فرانسوی، اسپانیایی و ترکی ترجمه شدهاند.
در قسمتی از داستان «تولدِ رضا دلدارنیک» از این کتاب میخوانیم:
من میرفتم بیرون، سرم را میانداختم پایین و تا آخر خواستگاری یکی دو باری سرم را میآوردم بالا و به دهن پدرم یا پدرش نگاه میکردم تا داماد خانوادهای بشوم که توی مستراحشان تراکس دارند. میخواستم از یک جای زندگی طعم ثروت را بچشم. کمربندم را که میبستم، دست کردم پشت یقهام و مارکِ پیراهنم را خواباندم. سینهام را از بوی تراکس پر کردم و بیرون رفتم. وقتی از توالت بیرون آمدم همه بلند شده بودند و منتظر من بودند. مادرم با غضب نگاهی کرد و رفت سمتِ در، خواهرم و شوهرش هم پشتسرش رفتند. پدرم سرپا پیشدستی دستش بود و انگورش را میخورد و دنبالشان میرفت، به صرافت افتاد و پیشدستی را گذاشت روی میز تلفن و رفت کفش بپوشد، مادر مژده با ترس نگاهم میکرد. مژده نبود، پدر مژده سرتاپا سرخ بود. گفتم: «چیزی شده» سوال احمقانهای بود، چیزی شده بود، جلوی چشمم داشت چیزی میشد. مادرم از راهپله داد زد: «محمدآقا بیا بریم.» به در که رسیدم نه پدرم توی راهپله بود نه مادرم نه خواهرم و نه شوهرخواهرم. گذاشته بودنم و رفته بودند. سر که گرداندم هیچکی پشت سر هم نبود. نه مژده، نه پدرش نه مادرش نه دو خواهرش. در بیآنکه کسی ببندد، بسته شد. مانده بودم توی راهپله خانهای که باری کفشهایم را دست گرفتم و با شلوارک رفتم خرپشته تا پدر مژده که بیخبر از سفر سیرجان برگشته بود، نبیندم.
این کتاب با ۱۷۶ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۲۸ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما