به گزارش خبرنگار مهر، رمان «شاهزاده مِه» نوشته کارلوس روییز زفون بهتازگی با ترجمه آرزو احمی توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب اولینعنوان از سهگانه داستانی «مِه» است که زفون خلق کرده است.
سهگانه مذکور، مجموعهداستانی مرموز را شامل میشود که تعلیق زیادی دارند و از ادبیات فانتزی و گوتیک و همچنین مانگا تاثیر گرفتهاند. نشر افق انتشار این سهگانه را برای آشنایی مخاطبانش با ادبیات فانتزی اسپانیا در دستور کار قرار داده است.
داستان اولینجلد از سهگانه «مه» از اینقرار است که جنگی درگرفته و پدرِ مکس کاروِر خانوادهاش را از شهر دور میکند تا در کنار یک خانه چوبی قدیمی کنار ساحل، امنیت داشته باشند. مکس در محل جدید زندگیاش، باغی پر از مجسمههای عجیب و غریب پیدا میکند و خواهرهایش هم گرفتار کابوسها و صداهایی ترسناک میشوند. نگرانکنندهتر از همه، شایعاتی است که درباره مالکان پیشین خانه به گوش مکس و خانوادهاش میرسد؛ آنها پسری داشتهاند که بهصورت اسرارآمیز گم شده است.
در ادامه داستان، مکس با جستجو در گذشته، با داستان وحشتناک شاهزاده مه روبرو میشود؛ شاهزاده یا سایهای شوم که شبها بیرون میآید و وقتی اولین مه سحرگاه خود را نشان میدهد، ناپدید میشود...
رمان «شاهزاده مه» ۱۹ فصل دارد.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
ناهارخوری کوچک فانوس دریایی بوی قهوه تازهدمکرده و توتون پیپ میداد. زمین و دیوارها را با تختههایی از چوب تیره پوشانده بودند و گذشته از کتابخانه بزرگ و چند وسیله دریانوردی که مکس تشخیص نمیداد به چه دردی میخورند، تزئینات دیگری در اتاق نبود. اجاقی هیزمی، میزی که پارچه مخملی تیرهای رویش انداخته بودند و مبلهای کهنهای با چرم رنگ و رو رفته تنها لوازم رفاهیای بود که ویکتور کری ازشان استفاده میکرد.
رولاند به دوستانش تعارف کرد روی مبلها بنشینند و خودش روی یک صندلی چوبی بینشان نشست. حدود پنج دقیقه صبر کردند، خیلی کم حرف زدند و به صدای گامهای پیرمرد در طبقه بالا گوش دادند.
سرانجام سروکله نگهبان فانوس دریایی پیدا شد. او آنطور نبود که مکس تصور کرده بود. ویکتور کری قد و قامت متوسط و پوستی رنگپریده داشت. سرش پوشیده از موهای خاکستری بود که دور چهرهاش را که به سن واقعیاش نمیآمد، پوشانده بود.
چشمان سبز و نافذش آرام، طوری که انگار میخواست افکارشان را بخواند، چهره خواهر و برادر را از نظر گذراند. مکس لبخندی عصبی زد و ویکتور کری هم با لبخندی پاسخش را داد، لبخندی که باعث شد چهرهاش از هم بشکفد.
نگهبان فانوس دریایی روی یکی از مبلهای نشست و گفت: «بعد از سالها شما اولین مهمونای من هستین. اگه بیادبی کردم باید ببخشین. البته وقتی منم مثل شما بچه بودم، فکر میکردم این همه حرف از ادب و تربیت همهاش مزخرفه. هنوز هم همین فکر رو میکنم.»
رولاند گفت: «ما بچه نیستیم، بابابزرگ.»
ویکتور کری جواب داد: «هرکی از من کوچکتره بچهست. تو باید الیسیا باشی. تو هم مکسی. لازم نیست آدم خیلی باهوش باشه تا این رو بفهمه.»
الیسیا لبخند گرمی زد. فقط چند دقیقه بود که با این مرد آشنا شده بود، اما به همینزودی مسحور مهارتش در راحت کردن فضا برای آنها شده بود. در این بین، مکس چهره ویکتور را زیر نظر گرفته بود و سعی میکرد تصور کند چطور چندین دهه در فانوس دریایی حبس شده و از اسرار اورفئوس محافظت کرده.
اینکتاب با ۱۹۲ صفحه، شمارگان هزار و ۵۰۰ نسخه و قیمت ۲۸ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما