به گزارش خبرنگار مهر، رمان پلیسی «مرگ یک پیامآور» نوشته ویلیام زانزینگر بهتازگی با ترجمه سحر قدیمی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب هشتاد و سومین عنوان مجموعه «نقاب» است که این ناشر چاپ میکند.
پیش از این از ویلیام زانزینگر کتابی به فارسی ترجمه نشده و «مرگ یک پیامآور» و «زیر نور جنایت» دو کتابی هستند که سحر قدیمی از این نویسنده به فارسی برگردانده است.
دو کتاب یادشده، یک شخصیت محوری مشترک دارند که یک کارآگاه خصوصی است. این شخصیت با نام مایکل سن کلود، پیشتر پلیس بوده که از اداره پلیس اخراج شده و سپس به کسوت کارآگاه خصوصی درآمده است. سن کلود که مخلوق این نویسنده انگلیسی است، شخصیتی مشابه کارآگاههای آمریکایی دارد یعنی بهطور همزمان دارای ویژگیهای مثبت منفی است.
اتفاقات دو رمان «مرگ یک پیامآور» و «زیر نور جنایت» در شهر لندن است و کارآگاه سنکلود در این شهر پر از جنایت و بزهکاری، دنبال عدالت میگردد.
در داستان «مرگ یک پیامآور» زن جوان به نام کلاریسا دانیلز برای بهدست آوردن یک حافظه کامپیوتری تلاش میکند و حاضر است حقالسکوت زیادی بپردازد. مایکل سنکلود که دروغهای بیشمار زن جوان را درک نمیکند، به دنبال پیدا کردن پاسخ پرسشهایی میرود که غیرمنطقی به نظر میرسند، مثل اینکه چرا کسی باید بخواهد به مردی که قبلاً مُرده، شلیک کند؟
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
_ لعنتی!
مالاهاید را برگرداند. پسربچه بیهوش شده بود.
سنکلود که فحش میداد، سه یا چهار بار به صورت او سیلی زد. پسر هیچ واکنشی نشان نداد. سنکلود بیشتر خم شد. صدای نفس کشیدنش را شنید. از جایش بلند شد و با پا ضربه محکمی به دندههای او زد. پسر همچنان بیهوش بود. سنکلود به آشپزخانه رفت، لیوان دیگری را از آب پر کرد و برگشت. آب را روی صورت مالاهاید ریخت. آن هم تاثیری نداشت.
دکمههای کت پسر را باز کرد و آن را گشت. در جیبهای بیرونی چیزی پیدا نکرد. در جیب سمت چپ کت یک گوشی تلفن همراه پیدا کرد. آیفون بود، نو و برّاق. خاموش بود. در جیب راست، کیف پولی یافت که درون آن کارتهای اعتباری و تقریباً سیصد پوند پول نقد بود و دو کارت مقوایی کلفت که معلوم شد بلیت افتتاحیه جشنی به اسم «افتتاحیه هندبال و مسابقات تیمی دیگر _ مرحله اول» است. جشن در هورتون هال برگزار میشد و تاریخ شب بعد روی آن نوشته شده بود. بالای بلیت تعداد زیادی شعار و نشان به چشم میخورد و در میان آنها نام شواری استراتفورد توجه سنکلود را جلب کرد. کارتهای اعتباری و پولها را برگرداند توی کیف و در جیب مالاهاید گذاشت. بعد تلفن او را برداشت و با کلاریسا دانیلز تماس گرفت. چند لحظه طول کشید تا زن او را شناخت.
_ گوش کن، یادته درباره یه نماینده فاسد باهات صحبت کردم؟
_ آره.
_ بهم گفتی پسرشو میشناسی. اون امشب با یه هفتتیر اتوماتیک اومد سراغم.
زن بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_ وای، خدا! حالت خوبه؟
_ جون سالم به در بُردم، اما ناچار شدم کمی با خشونت باهاش رفتار کنم. الآن کف خونهام افتاده. نفس میکشه، اما واکنش دیگهای نشون نمیده.
_ وای، خدا!
_ ببین...
سنکلود مکث کرد.
_ موضوع چیه؟
_ خیلی متاسفم که اینو ازت میخوام، اما خودت گفتی این مرد دوست شوهرته. من نیاز به یه نفر دارم؛ کسی که بیاد و از اینجا ببردش.
این کتاب با ۲۶۴ صفحه، شمارگان ۷۷۰ نسخه و قیمت ۳۰ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما