خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: رمان «زن سیساله» نوشته اونوره بالزاک، یکی از آثار نهچندان مشهور اما مهم این نویسنده واقعگرای فرانسوی است. پیش از این، ترجمههای مختلفی از این کتاب در بازار نشر ایران عرضه شده که اردیبهشت امسال، ترجمه دیگری از آن به قلم کوروش نوروزی توسط نشر مرکز به چاپ رسید. چاپ اینترجمه بهانهای شد تا نگاهی به این رمان کلاسیک داشته باشیم.
بهجز مطالبی که درباره ادبیات پلیسی فرانسه منتشر کردیم، پیش از این، مطالب زیر را درباره ادبیات کلاسیک و مدرن فرانسه پیش روی مخاطبان قرار دادهایم که بهترتیب درباره آثار دنی دیدرو، ولتر، ژان پل سارتر، پل موران، رومن رولان، رومن پوئرتولاس، پاتریک مودیانو، روبر مرل، ناتاشا آپانا، ژوئل اگلوف و والری تریرویلر هستند:
«طرح مسائل فلسفی در قالب رمان/ قلم پیشرو و آیندهنگر دیدرو» درباره رمان «ژاک قضاقدری و اربابش»، «شوخیهای تندوتیز با کلیسای کاتولیک و فلسفه لایبنیتس در "کاندید"» درباره رمان «کاندید یا خوشباوری»، «یک کودک وحشتزده چگونه یک مدیر بورژوا میشود؟» درباره داستان بلند «کودکی یک رئیس»، «بررسی وجود باخدا و بیخدا در«تهوع»/نقد انسانگرایی به شیوه سارتر» درباره رمان «تهوع»، «قصهگویی به سبک سارتر و مودیانو/ وقتی فلسفه مهمتر از داستان است» درباره رمان «سن عقل»، «مرگاندیشیهای رمانتیک پل موران/خودکشیهای ادبی چگونهاند؟» درباره کتاب «هنر مردن»، «جنگیدن با مفهوم جنگ به مدد نوشتن رمان عاشقانه» درباره رمان «پییر و لوسی»، «مرتاض در سرزمین عجایب/ انفجار "بمب فرهنگی" در ادبیات استعماری» درباره رمان «سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود»، «فرستادن ناپلئون به جنگ داعش/شوخی ایدئولوژیک با ابوبکر البغدادی» درباره رمان «ناپلئون به جنگ داعش میرود»، «پاریسگردی و دعوای خانوادگی فرانسویها» درباره رمان «ناشناخته ماندگان»، «رمانی که آینه جوانی نویسنده است» درباره رمان «سیرکی که میگذرد»، «حضور موثر تقابلهای دوگانه زمان و مکان در "ماه عسل"» درباره رمان «ماه عسل»، «اعدامی و جلاد هردوجانیاند/زمانیکه دلار چندمیلیارد مارک آلمان بود» درباره رمان «مرگ کسب و کار من است»، «فرهنگ وادبیات پسااستعماری در مدار توحش/استعمار هنوز قربانی میگیرد» درباره رمان «مدار توحش»، «شباهتهای «عوضی» و «شاگرد قصاب»/بیسرنوشتی آدمهای روانی» درباره رمان «عوضی» و «کتابی که یک رئیسجمهور را ویران کرد/ پاسخ ۲۸۸ صفحهای به ۱۸ کلمه» برای کتاب «برای این لحظه متشکرم».
ویلیام کین نویسنده کتاب «نوشتن مانند بزرگان» بالزاک را نویسندهای خامدست، با جملههای نامناسبت، عبارتبندیهای نچسب و دارای سبکی ناشیانه عنوان میکند که در عین حال، استاد بیان احساسات هم هست. اما از نظر این پژوهشگر حوزه داستاننویسی داستانهای بالزاک از کمبود یا نبود استحاله شخصیت اصلیشان رنج میبرند. او برای این مساله، رمان «باباگوریو» را مثال میزند اما بالزاک در رمان «زن سیساله» رویهای جز آنچه ویلیام کین گفته، در پیش گرفته و شخصیت اصلی قصهاش به واقع دچار تغییر و تحول میشود. شروع قصه به توصیف زیبایی و طراوت دختری جوان به نام ژولی اختصاص دارد که با توصیف شکوه و جلال فرانسه زمان ناپلئون همراه است. میانههای داستان به زندگی همان دختر که تبدیل به زنی سیساله شده و پایان داستان هم به دوران پیری این شخصیت اختصاص دارد.
بالزاک در دوران زندگی کوتاهش با زنان زیادی ارتباط عاشقانه داشت و از همین ارتباطات هم برای ساخت و پرداخت شخصیتهای داستانهایش بهره برده است. داستان «زن سیساله» هم متمرکز بر شخصیت یک دختر جوان، یک زن و سپس یک پیر زن است که از نظر محتوایی میتوان در آن، دو مفهوم مهم تقدیر و نقد بودن تجربیات والدین را شاهد بود. در زمینه چرخه تقدیر، باید گفت که ابتدا و انتهای داستان از منظر غفلتی که رخ میدهد، شبیه به یکدیگرند. یعنی ژولی (شخصیت اصلی) که در ابتدای کتاب جوان بوده و بدون توجه به حرف پدر به عقد ازدواج مردی سبکسر درآمده، در نهایت مجبور است شاهد غفلت دختر خودش باشد: «دیدن شخصیتی هرزه و زنباره در وجنات مردی که موئینا با لذت به سخنانش گوش میداد، برای مارکیز دگلمون (ژولی) نفرتانگیز و دردناک بود.» از طرف دیگر، حرف اصلی نویسنده کتاب این است که فرزندان، تا خودشان تجربیات پدر و مادر را تجربه نکنند و اصطلاحا سرشان به سنگ نخورد، متوجه حقایق و بیوفاییهای زندگی نخواهند شد.
رمان «زن سیساله» در آغاز چند داستان کوتاه بوده که بالزاک، با جمعآوریشان در قالب یک جلد، تحت عناوین دیگر، چاپشان کرده بود. او با تغییراتی که در نسخه تجمیعی اینداستانها به وجود آورد، سال ۱۸۴۲ با شکل و شمایل و ساختاری که سراغ داریم، آن را چاپ کرد. «زن سیساله» ۶ فصل دارد که بهترتیب عبارتاند از: «نخستین خطاها»، «رنجهای ناشناخته»، «در سی سالگی»، «دست خداوند»، «دو دیدار» و «پیری مادری گناهکار».
در ادامه قصد داریم براساس ترجمهای که نشر مرکز بهتازگی از اینکتاب چاپ کرده، به اینرمان بپردازیم:
نقاشی چهره اونوره بالزاک
* مقدمه
«هرچه بشتر بنویسید، ناگزیر بهتر خواهید نوشت.» این یکی از درسهایی است که از نظر ویلیام کین (نویسنده کتاب «نوشتن مانند بزرگان») بالزاک به علاقهمندان نویسندگی میدهد. بالزاک که در واقع بهدلیل کسب درآمد نیازمند نوشتن بوده، مانند خط تولید یک کارخانه، قصه مینوشته و روز و شب خود را برای اینکار بههم دوخته بوده است. کین نوشته سبک نگارش ناشیانه مانع موفقیت بالزاک نبوده و ایننویسنده بهجای آنکه وقت خود را صرف نگرانی برای سبک قصهنویسیاش کند، آن را صرف بیروندادن متنهای بیشتر کرد. کین با در نظر گرفتن کلیت آثار بالزاک این جملات را نوشته اما باید بگوییم که نثر و قصه او در «زن سیساله» چندان خامدستانه نیست و او هنگام تولید این اثر، در مرحله پختگی و کاربلدی بوده است. انزوا و تمرکز و آزادگذاشتن تخیل از دیگر درسهایی هستند که ویلیام کین معتقد است بالزاک به علاقهمندان داستاننویسی میدهد. او بالزاک را جزئی از تحول بزرگی میداند که ادبیات مدرن را بهطور عمومی تحت تاثیر قرار داد؛ بخشی از همان جنبش متمایل به داستانهای فردمحورانه و احساسات گرا که حتی همین امروز هم قواعدی چون چارچوبهای هالیوود را تعریف میکند. بالزاک در کتاب «زن سیساله» بهواقع تخیلش را آزاد گذاشته و البته حد و حدودی هم مانند وقایع مستند تاریخی و اتفاقات واقعی زندگی را برای محدود کردن این تخیل به کار گرفته است. در مجموع بالزاک، با استفاده از تجربیات و اتفاقات دور و اطرافش داستانهای زیادی نوشته که «زن سیساله» یکی از آنهاست.
کین معتقد است بالزاک ایده و سوژه را حرام نکرده است. اما در مخالفت دیگری با نویسنده کتاب «نوشتن مانند بزرگان» باید بگوییم که در برخی فرازهای «زن سیساله»، بالزاک خردهقصه را حرام کرده و پرداخت مناسبی روی آن نداشته است. علت این وضعیت هم شاید پیوند چند قصه و ساختن یک رمان باشد. اما در موافقت با ویلیام کین باید بگوییم که رمان «زن سیساله» بالزاک، آدمهای باورپذیر، پیچیدگی و کلی عاشقانگی دارد. و کین معتقد است به دلیل داشتن همین مشخصهها، خیلی از خوانندگان نثرهای خامدستانه و پرزرق و برق او را نادیده میگرفتند. طبیعتا پرداختن به عشق و حاشیههایش موجب جذابیت برای یک داستان میشود. بالزاک هم داستانهای عامهپسند را در ابتدای کارنامه داستاننویسیاش، دارد اما دادن پیچیدگی به پیرنگ داستان موجب شده «زن سیساله» را نتوان به راحتی جزو رمانهای عامهپسند طبقهبندی کرد و باید آن را یک رمان کلاسیک و واقعگرا دانست. تلاش برای کسب درآمد بود که از بالزاک نویسنده ساخت. او در واقع به ریختن اتفاقات و تجربیاتش در ارتباط با زنان در قالب داستان رو آورد و از همین طریق هم سرمایه زیادی به دست آورد. همانطور که گفتیم بالزاک در طول زندگی با زنان زیادی رابطه داشت و از تجربه همین روابط، شخصیتهای زن داستانهایش را خلق کرد که در بخشی از این نوشتار، بهطور مفصل به این موضوع و کارشناسی بالزاک در اینزمینه خواهیم پرداخت.
یکی از علتهای باورپذیربودن داستانهای بالزاک از جمله «زن سیساله» این است که ایننویسنده علاوه بر پرداخت باورپذیر شخصیتها، اتفاقات و حوادث تلخ را به راحتی در دل داستانش قرار میدهد. بههمین ترتیب به داستانش فراز و فرود میدهد و مخاطب را برای ادامه قصه مشتاق میکند. لحن راوی قصهگوی «زن سیساله» هم طوری است که خبر از فراز و وفرودهایی که در آینده پیش میآیند، میدهد و بهطور ضمنی به مخاطب اعلام میکند که بالا و پایینهایی در سرنوشت اشخاص داستان در پیش است: «گویی پیرمرد با خود میگفت او امروز خوشبخت است، اما آیا همیشه اینچنین خوشبخت خواهد بود؟» و یا «اما پیرمرد حتما خبرهایی ناگوار از آینده دخترش داشت که آنهمه ماتمزده به نظر میرسید. علاوه بر لحن واقعگرایانه بالزاک، راویت رمان «زن سیساله» با یک لحن کاملا قصهگو انجام میشود که با حالت افسانهواسطورهگویی ممزوج شده است. در همین زمینه، عامل تقدیر نقش مهمی را در شکلدهی حوادث و اتفاقات داستان ایفا میکند. بهعلاوه، بالزاک در پایان رمان و فرازهای پایانی فصل آخر داستان (در یکی از حکمتآموزیهایش)، جملهای دارد که با رویکرد مذکور، تفسیر آیه «انالله و انا الیه راجعون» از قرآن است: «تنها یک داور وجود دارد و آن داور خداوند است! خداوندی که اغلب در خانوادهها انتقامش را میگیرد... خلاصه همه را علیه همه میشوراند و برمیانگیزد و .... خداوندی که در راستای نظمی تغییرناپذیر عمل میکند و جز او هیچکس از هدف و مقصودش آگاه نیست. بیتردید همهچیز به سوی او میرود، یا بهتر بگوییم، به سوی او بازمیگردد.» در زمینه حکایتگونه بودن و همچنین آیندهگرایانه بودن داستان، باید به شخصیت پدرِ ژولی اشاره کرد که نقش پیر فرزانه و حکیم را به عهده دارد و مانند حکمایی است که آینده را میبینند اما جاهلان به حرفشان اعتنایی نمیکنند. در جهت استحاله شخصیت و تغییر کاراکتر ژولی، او هم مانند پدرش در پایان داستان و هنگام مرگ، بر دیدن آینده دختر جوان و خامش قادر میشود. جمله آیندهنگرانه پدر ژولی به او چنین است: «آه! اگر میتوانستی اکنون زندگی ده سال آیندهات را ببینی حرف و تجربه مرا میپذیرفتی. من و ویکتور را میشناسم...» پس از این جمله و جملات مشابه هم، راوی داستان پس از ۲۶ صفحه به زمانی میرود که ازدواج ژولی و ویکتور سر گرفته است. او در اینبخش داستان (صفحه ۲۹) با صرفهجویی عجیبی که در دیگر فرازهای داستان خبر چندانی از آن نیست، میگوید: «گویی شادابی و سرزندگی چهره ژولی بیحس و کرخ شده بود. با وجود این، در چشمانش آتشی خارقالعاده میدرخشید.»
بسیاری از جملات، سطور و صفحات این رمان دارای مولفه منفی اطناب و زیادهگویی هستند و باعث میشوند مخاطب کتاب اینسوال را از خود بپرسد که آیا واقعا نمیشد همه این مطالب را در نیم یا یکخط بیان کرد؟ در زمینه معرفی شخصیتهای داستان هم، بالزاک از اطلاعرسانی قطرهچکانی استفاده کرده و سعی داشته قدم به قدم با ایجاد جذابیت، مخاطب را به دنبال خود بکشاند؛ مثلا از ابتدا تا صفحه ۱۳، مخاطب نمیداند نام شخصیت اصلی داستان، ژولی است و یا تازه در صفحه ۲۰ است که اطلاعاتی از معشوق ژولی (ویکتور، پسرعمویش) که قرار است در آینده شوهرش شود، در اختیار مخاطب قرار میدهد و نام کاملش را پیش روی خواننده میگذارد: «سرهنگ ویکتور دِگلمون تازه به سی سالگی پا گذاشته بود.»
در رمان «زن سیساله» برخی ارجاعات بینامتنی هم از آثار جهان ادبیات وجود دارد که نمونه بارز این رویکرد، در صحنه حضور در اپرا به چشم میآید و شباهتی بین شخصیت داستان بالزاک و شخصیت «دزدمونا» در «اتللو» اثر شکسپیر یادآوری میشود. علاوه بر ارجاعات مستقیم، میتوانیم در فرازهایی بهطور مستقیم جملاتی را ببینیم که ما را به یاد «مادام بواری» گوستاو فلوبر میاندازند. البته ژولی مانند اما بواری شخصیتی شهرستانی نیست اما بههرحال چالشی که با آن روبرو میشود، با شخصیت داستانی فلوبر شباهت دارد: «پس آیا ممکن نبود که در آینده زنی خطاکار و نانجیب شود؟ ازدواجش او را به این گمراهی احتمالی کشانده بود، گمراهیای که هنوز به وقوع نپیوسته بود، اما ژولی پیشتر از خود پرسیده بود که چرا باید در مقابل معشوقی که دوستش دارد مقاومت کند و به رغم آرزوی قلبیاش و برخلاف خواسته طبیعت، خود را به شوهری تقدیم کند که دیگر دوستش ندارد.» (صفحه ۶۹). دیگر ارجاعی که بالزاک در داستان «زن سیساله» میدهد در صفحه ۲۳۵ و به «کمدی الهی» دانته است.
اما نکته مهمی که پیش از پایان مقدمه این نوشتار باید به آن اشاره کنیم، وضعیت اجتماعی جامعه فرانسه روزگار بالزاک است. ژولی یا همان مارکیزِ داستان، نمونهای از جامعه زنان آنروز فرانسه است که با توجه به عرف و مناسبات اجتماعی، حتی فکر طلاق و شروع یک زندگی جدید را به مخیله خود راه نمیدهد. همین مساله سوژه اصلی و دستاویز بالزاک شده تا در صفحه ۱۳۲ کتاب هم بهطور مستقیم به آن اشاره کند و بنویسد: «آزادی و لغو قیومیت بر زنان سبب فساد و تباهی آنان میشود. آیا پذیرفتن مردی بیگانه در حریم مقدس خانواده، به خطر انداختن پاکدامنی خود نیست؟ اگر زنی، مردی بیگانه را به این حریم بکشاند مرتکب خطا نشده است؟ یا دقیقتر بگوییم، در آستانه ارتکاب خطا نایستاده است؟ یا باید این فرضیه را به رغم سختگیرانه بودنش کاملا بپذیریم، یا دست بخشش و آمرزش بر سر این عشقها بکشیم. تا امروز، جامعه فرانسه روش کنار آمدن را به کار برده است؛ این جامعه نسبت به بدبختیها بیاعتناست، و مانند اسپارتها که فقط ناشیگری را برنمیتابیدند دزدی را برمیتابد.» بنابراین پیش از شروع به بررسی و کالبدشکافی اینرمان بد نیست به اوضاع و احوال فرانسهای که قرون وسطی و انقلاب کبیر را پشت سر، و آینده مدرن را پیش رو دارد، توجه کنیم. نتیجه و شالوده چنین جامعهای میشود زنی مانند ژولی که شخصیت کشیش هنگام بحث و گفتگو با او، در نهایت به این نتیجه میرسد: «پس از آنکه منیت مارکیز به اشکال گوناگون بر کشیش آشکار گشت، از نرم کردن دل آن زن ناامید شد؛ دلی که درد و رنج به جای آنکه لطیف و نازکش کند خشک و سختش کرده بود...»
* اتفاقهای مهم داستان
بین زیادهگوییها و اطنابهایی که بالزاک در متن کتاب دارد، چند اتفاق مهم و تاثیرگذار در مسیر قصه وجود دارند که باید از دل متن استخراج شده و مورد توجه قرار گیرند. در اینبخش از مطلب به آنها اشاره میکنیم.
از ابتدای قصه تا صفحه ۳۹ که ژولی با بیاعتنایی به حرف پدرش خامی، و با ویکتور ازدواج کرده، روال قصه معمولی است و به اینجا میرسد که ژولی از ازدواجش راضی نیست و عشق در زندگی او غایب است. بهطور خلاصه شخصیت عمه ویکتور (کنتس) متوجه میشود که قلب ژولی پژمرده و روحش سرخورده است. از ابتدا تا اینجای داستان، بخشی از دغدغههای شخصی و ذهنی بالزاک است که در کنار قصه، در خلال سطور کتاب مطرح میشوند؛ مثل این سوال که آیا عشق رسمی و مشروع دشوارتر از عشق نامشروع و غیر قانونی است؟ یعنی سوالی که در بخشهای ابتدایی داستان، تبدیل چالش ذهنی ژولی شده است و احتمالا یکی از سوالات مهم ذهنی خود بالزاک در ارتباطش با زنان بوده است. جمعبندی شخصیت کنتس هم از مشکل ژولی تا اینجای داستان چنین است: «فرشته کوچک من، شما ویکتور را بسیار دوست دارید، درست است؟ اما ترجیح میدهید خواهرش باشید تا همسرش، شما اصلا ازدواج موفقی ندارید.» (صفحه ۴۵) بالزاک در همین صفحه ۴۵ سخنانی از زبان کنتس دارد که در مذمت مردهای بد بیان میشوند: «نظامیان این امپراتور مستبد همگی پست و بدکار و بیشعورند. وحشیگری را با احترام گذاردن به زنان اشتباه گرفتهاند، نه زنها را میشناسند و نه عشق ورزیدن بلندند، به خیالشان چون فردا به پیشواز مرگ میروند امروز از توجه کردن و احترام گذاشتن به ما زنان معافاند.» تصویری هم که تا اینجای داستان از شخصیت ژولی ارائه میشود، زنی جوان، بیتجربه و (به تعبیر بالزاک «حقیقا») معصوم است که بر باور دارد اگر عشق مردی را ناخواسته برانگیزد، مرتکب گناه شده است. این شخصیت با ترسی غریزی دستوپنجه نرم میکند که علتش ناتوانی برای ابراز عشق به لرد انگلیسی (آرتور) است. البته بر این ترس فائق میآید اما شوهرش را ترک نکرده و با آرتور پیوندی برقرار نمیکند.
اتفاق بعدی در داستان، مرگ شخصیت کنتس (عمه ویکتور) است که راوی داستان از آن، با عنوان «بدبختی بزرگی که برای ژولی پیش آمد»، یاد کرده است. در صفحه ۵۰ رمان ایناتفاق و ارتباطش با ژولی چنین تعبیر میشود: «او کنتس دو لیستومر – لاندن را از دست داد.» اتفاق تاثیرگذار بعدی در صفحه ۵۶ است؛ سال ۱۸۱۷ که ژولی صاحب یک دختر میشود. چندسطر بعد هم در صفحه ۵۷، اتفاق بعدی رخ میدهد که بالزاک، خبرش را اینچنین به مخاطب داستانش میدهد: «اوایل سال ۱۸۱۹، زندگی ژولی از هر زمان بیرحمتر شد. هنگامی که داشت از خوشخبتی کاذبی که نصیبش شده بود لذت میبرد، ناگهان ورطهای هولناک در برابر چشمانش ظاهر شد: شوهرش، بهتدریج، به او میل شده بود.» تکمیل این اتفاق در صفحه ۵۹ است که خیانت ویکتور به ژولی اینچنین مطرح میشود: «بیوفا یا دلزده، سخاوتمند یا دلسوز، شوهرش هرچه بود دیگر به او تعلق نداشت.» بهاینترتیب بالزاک مسیر دیگری را برای پیشبردن پرداخت شخصیت ژولی باز میکند و کار را به اینجا میرساند که اینزن جوان از تماس با بدن همسر، چندشاش میشود. علاوه بر این، از دخترش هلن نیز بهدلیل اینکه نتیجه زندگی بدون عشق با ویکتور است، متنفر است. ژولی با صراحت به ویکتور اعلام میکند که از او توقع وفاداری ندارد و از خیانتهایش اطلاع دارد اما به حکم قانون ناچار به وفاداری است. همین رفتار غیرطبیعی و عجیب شخصیت ژولی است که بهانه و پیشران داستان میشود.
حادثه بعدی در رمان «زن سیساله» ورود دیپلمات جوان (شارل) به داستان و شکلگیری عشقِ بین او و ژولی است که در صفحه ۱۲۳ و هنگامی رخ میدهد که ژولی ۳۰ سال دارد. یکی از خردهقصههایی که پیش از این حادثه وارد قصه شده، ماجرای اطلاع ژولی از اوضاع و احوال عاشقش، آرتور است که کمی بعدتر به آن اشاره خواهیم کرد و بهنظر میرسد بالزاک اینماجرا را فقط بهدلیل دادن آب و تاب بیشتر به داستانش وارد قصه کرده است. ژولی و آرتور با اطلاع از وضعیت یکدیگر، شبانگاهی در خانه ژولی و ویکتور همدیگر را میبینند اما حضور ویکتور غافلگیرشان میکند. در اینمیان دست آرتور میان در بین دو اتاق گیر کرده و موجب زخمیشدنش میشود. [آرتور در نهایت به واسطه بیماری، در حالی که هیچ تماس جسمانی و کامجویی با ژولی نداشته، میمیرد.] بههرحال پس از شکلگیری عشق بین ژولی و شارل، تا برههای از داستان که ویکتور (در پیری ژنرال شده) ورشکست و راهی آمریکا میشود، اتفاق خاصی نمیافتد؛ جز اینکه هلن دختر ژولی و ویکتور (که ژولی علاقهای به او نداشت) در یک شب اسرارآمیز با مردی قاتل که به خانه ژنرال پناه آورده، فرار میکند. و سالها بعد هنگام بازگشت ژنرال (از آمریکا) به فرانسه، هلن را در کسوت همسر رهبر دزدان دریایی (همان مرد یاغی و قاتل) میبیند. شروع این برهه تاثیرگذار از رمان یعنی رفت و برگشت ویکتور به آمریکا و دیدن دخترش در کسوت همسر یک دزد دریایی از صفحه ۲۰۰ رمان آغاز میشود. در صفحه ۲۱۱ هم قصهگویی کلاسیک و تقدیرگرایانه بالزاک که متاثر از افسانههای کهن است، خود را به صراحت نشان میدهد: «در این لحظه نگاه ژنرال با چشمان جادویی رباینده دخترش تلاقی کرد...» علاوه بر فرار هلن با مرد یاغی، اتفاق مهم دیگری هم در این بخش از رمان رخ میدهد که یا بالزاک آن را بد پرداخته و یا ضعف ترجمه کوروش نوروزی، مانع از جلب توجه مخاطب به آن میشود: فرزند (پسر) نامشروع ژولی و شارل، به دست خواهرش درون برکه پارک افتاده و غرق میشود. دلایلی که میشود با آنها حضور این اتفاق را در قصه توجیه کرد، افزودن رنج و عذاب بر روح ژولی و آوردن این جمله در داستان است که حسودی دختر، شمشیر خدا بود.
حوادث بعدی داستان، مرگ ژنرال، دیدار دوباره ژولی (مادر) و هلن (دختر) در وضعیت بد و نکبتِ دختر است. این بخش از داستان هم برای رسیدن به عذاب وجدان ژولی برای کوتاهی در تربیت و توجه به هلن پرداخت شده است. هلن که کشتی شوهرش مورد حمله قرار گرفته، تنها موفق شده یکی از فرزندانش را نجات داده و به یک مهمانخانه کثیف پناه بیاورد که صحنه دیدار دوباره مادر و دختر در این مسافرخانه رخ میدهد. هم هلن میمیرد هم فرزندش و ژولی میماند و عذاب وجدان. با توجه به اینکه «زن سیساله» برساخته از چند داستان مختلف است که به هم مرتبط شدهاند، پرداخت سریع و سرسری بالزاک درباره سفر ژنرال به آمریکا، برگشتش، دیدار با هلن و همسر یاغیاش در دریا و در نهایت مرگ ژنرال و هلن، بسیار مشهود و محسوس است. پایانبندی قصه هم پشیمانی و مرگ ژولی (مارکیز) را شامل میشود. او رفتار بد و ناسپاسی دختر جوانش (موئینا دختری غیر از هلن) را مانند مجازاتی میپذیرد و تاب میآورد: «مارکیز پیشاپیش میدانست که موئینا به هیچیک از اخطارها و نصیحتهای خیرخواهانهاش توجه نخواهد کرد»
یکی از بخشهای مهم داستان که البته جزو اتفاقات تاثیرگذارش نیست، ورود کشیش خوشقلب به داستان است که علیرغم ظاهرش، باطن خوبی دارد و در خلال حضورش در داستان، درباره غریزه مادری صحبت میشود. بالزاک هم در اینمجال، بخشی از حرفهای جانبدارانه خود را درباره زنان در قالب نقد اجتماعی (از زبان ژولی) مطرح میکند: «شما موجودات درمانده و بدبختی را که برای چند سکه تنفروشی میکنند پست و حقیر میشمارید، احتیاج و گرسنگی، گناه تندادن به این پیوندهای ناپایدار را میشویند؛ در حالی که جامعه، ازدواج سریع دختری سادهدل با مردی که جمعا سه ماه هم ندیدهاش را میپذیرد و حتا دختران را به این ازدواج، که به شکلی دیگر دردناک است، تشویق میکند؛ این دخترانِ معصوم، فروخته شده مادامالعمرند.» (صفحه ۱۱۷) تصویری که ژولی در گفتگو با کشیش از زنان همعصر خودش ارائه میکند، چنین است: «چنین است تقدیر ما: یا تنفروشیِ آشکار و ننگ، یا تنفروشی نهانی و زجر.»
پیش از پایان بررسی اتفاقات مهم «زن سیساله» بد نیست به ماجرای عشق افلاطونی ژولی و آرتور اشاره کنیم که هردو با آگاهی از عشق بهوجودآمده بینشان، از هم جدا شده و دوری میگزینند. بالزاک در همین بخش از داستانش، سعی کرده پیچیدگی دیگری بر درونیات ژولی بیافزاید و از شخصیت او و آرتور با عنوان «این دوعاشق مهربان» یاد کرده است. بنابراین شخصیت مثبت و محجوب آرتور مقابل شخصیت ویکتور قرار میگیرد. بههرحال ژولی از آرتور میخواد فداکاری بزرگی کند؛ به اینمعنی که بر عشق بهوجود آمده بینشان صبور باشد و دیگر دیداری با او نداشته باشد. برخی از جملات مهم ژولی در این فراز از داستان، که نشان از دغدغه درونی این شخصیت و پردازش بالزاک دارند، چنین است: «من نباید شکوه و شکایت کنم، خودم زندگیام را سیاه کردم.»، یا «میخواهم پاکدامن بمانم.» و «من از امروز یک زن بیوهام. نمیخواهم نه در چشم خودم و نه در چشم جامعه زنی هرزه جلوه کنم. گرچه دیگر به مارکی دگلمون تعلق ندارم اما هرگز به هیچکس دیگر نیز تعلق نخواهم داشت. از من چیزی به چنگ نخواهند آورد مگر به زور.»
یکی از طرحجلدهای رمان «زن سیساله»
* مستندات تاریخی
بالزاک در نوشتن داستان «زن سیساله» از مستندات مختلفی بهره برده و شخصیتهای قصهاش را که بعضا مابهازای واقعی هم داشتهاند، در بستر این حوادث مستند و تاریخی قرار داده است. مثلا ابتدای رمان، مربوط به زمانی است که ناپلئون به تعبیر راوی قصه داشت برای دوئلاش با اروپا آماده میشد. همین راوی یا در واقع بالزاک، از دوران ناپلئون با عنوان «دوران قهرمانی تاریخ فرانسه» یاد میکند که قرار است روزی در آینده رنگ افسانه به خود بگیرد. جمله توصیفی دیگری که بالزاک در ابتدا و فصل نخست داستان به کار میگیرد و با آن شرایط بیرونی زندگی شخصیت ژولی و همسر آیندهاش را نشان میدهد، به این ترتیب است: «کشور فرانسه میرفت تا در آستانه کارزاری که همه شهروندان از خطراتش آگاه بودند با ناپلئون وداع کند.» بنابراین شخصیتهای قصه دارند در چنین فرانسه هرجومرجزدهای زندگی و عاشقگی میکنند. البته شرایط بیرونی زندگی آدمهای قصه تا همینحد روایت میشود و با پرداختی که بالزاک کرده، تاثیر چندانی روی روابطشان ندارد.
نویسنده کتاب «زن سیساله» دو تصویر از ناپلئون را در داستان خود ارائه میکند؛ اولی تصویری است که خودش یعنی راوی داستان پیش روی مخاطب میگذارد و دیگری نظر یکی از شخصیتهای فرعی داستان است. در تصویر اول، ناپلئون، خیلی الههگونه توصیف میشود: «گویی، سرسراهای این کاخ کهنسال نیز فریاد میزدند: زنده باد امپراتور. این اوضاع و احوال انسانی نبود، جادو بود، تقلید پوچ و مسخرهای بود از قدرت الاهی، یا بهتر بگوییم: تصویری بود فرار از حکومتی بس ناپایدار.» و یا «ژولی، چند لحظهای مجذوب آرامش این چهره شد، آرامشی که از احساس امنیت در اوج قدرت نشان داشت.» اما شخصیت لرد انگلیسی که عاشق ژولی شده، در صفحه ۳۸ کتاب ناپلئون را موجودی جنگطلب و یک هیولا میخواند: «او هم مانند بسیاری از هموطنانش زمان جنگ به دستور بناپارت بازداشت شد، زیرا این هیولا نمیتواند از جنگ و لشکرکشی دست بردارد.» البته بهنظر میرسد بالزاک چنین صحبت و موضعی را به دو دلیل انگلیسیبودن و عاشق بودن این شخصیت در دهانش گذاشته است.
همانطور که به مابهازا داشتن برخی شخصیتهای داستان اشاره کردیم، باید بگوییم که بعضی از اماکن یا اتفاقات داستان هم که بهنظر میرسد زاده تخیل بالزاک هستند، واقعی بوده و او آنها را در دنیای بیرون دیده یا دربارهشان شنیده است. مثلا در بخشی از داستان، از قصری صحبت میشود که بالزاک، خودش آرزو داشته آن را بخرد. بهاینترتیب سهم کوچکی از داستانش را به این مکان اختصاص داده است. یا مثلا یکی از اتفاقات پیشران داستان، که با وجود ظاهر مصنوعیاش، مابهازای واقعی دارد مربوط به بخشی است که ژولی متوجه میشود، لردِ عاشق (آرتور) هرگز از پاریس نرفته است و شب هنگامی که به دیدار ژولی میآید، هنگام مخفیکاری از همسر ژولی، دستش لای در اتاق گیر میکند و فریاد لرد به آسمان میرود که ژولی مجبور میشود بهدروغ، صدای آنفریاد را به عهده بگیرد. در اینفراز از داستان مخاطب با خود فکر میکند بالزاک دیگر مرز داستان عامهپسند را رد کرده و در حال اغراق است. اما آنطور که مترجم توضیح میدهد، در زیرنویس نسخه پلهیادِ این رمان آمده که ماجرای مذکور بهرغم باورناپذیربودنش، واقعا برای دو ژوکور وزیر دولت فرانسه در سال ۱۸۱۴ و معشوقش خانم دو لا شاتر رخ داده و بالزاک این حادثه را در دو داستان دیگرش هم آورده است.
رمان «زن سیساله» ارجاعات تاریخی زیادی دارد و بالزاک، داستان مورد نظرش را در بستر واقعیات تاریخی قرار داده است. نمونه بارز و مهم این رویکرد را میتوانیم در جایی که ژولی با عمه همسرش (خانم کنتس) درددل میکند، شاهد باشیم. در اینفراز به انقلاب خشونتبار فرانسه و دوران حکومت ترور (که عده زیادی از انقلابیون از جمله دانتون و روبسپیر با گیوتین اعدام شدند) اشاره میشود: «کنتس گریه نکرد، زیرا انقلاب برای زنان عصر سلطنت اشکی باقی نگذاشته بود. پیشترها عشق، و بعدها دوران ترور، این زنان را با نامنتظرهترین و دلخراشترین وقایع آشنا کرده بود، طوری که اکنون در هنگامه مهلکههای زندگی متانت و خونسردی خود را حفظ میکنند، و عواطف و احساساتشان را صادقانه، اما بدون غلو و عاری از خودنمایی بروز میدهند...» (صفحه ۴۶)
* روانشناسی شخصیت
بالزاک در این رمانش، دست به روانشناسی شخصیت و درونکاوی زده که با همینکار، «زن سیساله» را از افتادن کامل به دامان عامهپسندبودن نجات داده است. بهعبارت دیگر اگر فرازهای درونکاوانه شخصیتها و شاید نصیحتهایی که راوی داستان درباره زنان دارد، در کتاب نبودند، اینرمان صرفا یک داستان زرد و عامهپسند بود. بالزاک در روانکاوی شخصیتهای داستانش، ابتدا رفتار بیرونی آنها را روایت، و سپس در پی علتشان برمیآید که به جستجو در ذهنیات و درونیاتشان میانجامد. اولین نمونه درزمینه اینرویکرد را میتوان در صفحه ۳۸ مشاهده کرد؛ جایی که ژولی ازدواج کرده و به درستیِ نصیحت پدرش پی برده که این ازدواج اشتباه بوده است. یکی از جملات ابتدایی و شفافی که نویسنده در طرح صورتمساله میآورد، چنین است: «سرانجام روزی، کنتس رفتاری حیرتانگیز از ژولی دید که نشانه نفی کامل ازدواج بود، دیوانگیای که شایسته دخترکان گیج و ساده دل است.» در اینفراز یکی از شخصیتهای داستان یعنی کنتس، هم به همان دیوانگی مورد اشاره راوی پی میبرد و برایش مسجل میشود که ژولی در امر ازدواجش دچار مشکل است. بهاینترتیب روی سخنان راوی داستان صحه گذاشته میشود.
از طرفی روانشناسی شخصیتهای داستان، فقط در لحظاتی که روند پیشروی قصه متوقف شده، انجام نمیشود و گاهی با اتفاق و حوادث مهم ممزوج میشود؛ مثل فرازی از داستان که کنتس میمیرد و راوی دانای کل به درونکاوی ژولی و واکنش درونی این شخصیت به مرگ عمه میپردازد؛ بهاینترتیب که گفته میشود کنتسِ درگذشته، تنها کسی بود که میتوانست با توصیههای خردمندانهاش رابطه زن و شوهر را بهتر کند: «دیگر کسی جز خود او، میان او و شوهرش نبود. اما، ژولیِ جوان و خجالتی ترجیح میداد به جای ابراز شکایت همچنان رنج بکشد. شخصیتش طوری بود که شهامت امتناع از وظیفه زناشویی و عدم تمکین از شوهرش را نداشت، حتا شهامت نداشت به فکر یافتن علت رنجهایش باشد؛ زیرا این مسئلهای بسیار حساس بود: ژولی میترسید مبادا شرم و حیایی را که از زنی جوان انتظار میرفت زیر پا بگذارد.» (صفحه ۵۱) در همینحال، تحلیل درونیات شخصیت، با یک نقد اجتماعی هم همراه میشود. یعنی راوی داستان و در واقع بالزاک، در پی جستجوی ریشه رفتار ژولی در جامعه آنروز فرانسه برمیآید و میگوید: «آن زنهایی که در جستجوی تسکین آنی دردهایشان هستند و در عین حال میخواهند از وظایفشان تخطی نکنند، در واقع فقط دردشان را با دردی دیگر جایگزین میکنند، یا برای ارضای لذایذ شخصیشان عملی خلاف قانون مرتکب میشوند.» (صفحه ۵۲)
نکته مهمی که درباره طریقه روایت، تحلیل و روانشناسی بالزاک وجود دارد، این است که اصلا بیطرفانه نیست یعنی راوی داستان، بهطور کاملا مشخص و صریح از شخصیت ژولی جانبداری میکند و در واقع درطول داستان، تا جایی که ویکتور (همسر ژولی) زنده است، این مرد را به در جایگاه گناهکار اصلی و باعث و بانی زندگی پردردورنج ژولی میبینیم. البته در فصل آخر کتاب (پیری مادری گناهکار) این مساله مطرح میشود که ژولی اسیر انتخاب اولیه خود (ویکتور) بوده و در سالهای پیریاش بناست دختر جوانش همان اشتباه را تکرار کند. اما بههرحال تا جایی که ویکتور (در اواخر داستان) میمیرد، راوی داستان نظر جانبدارانهای نسبت به ژولی دارد و ویکتور را شخصیت مفی قصه میبیند: «همانطور که میبینیم، بدبختانه ژولی بر پدرش فائق آمده بود...» یا در صفحه ۳۵، عمه ویکتور (کنتس) هم همانحرفهایی را تکرار میکند که در ابتدای داستان پدرِ دلسوزِ ژولی به او گفته بود: «پس شما هم فریب این برادرزاده سبکمغز من را خوردید؟» از دیگر نمونههای جانبداری صریح و بدونظرافت بالزاک در اینداستان را، میتوان در صفحه ۶۱ شاهد بود: «چیزی چنان نافذ و خاص در صدا و لحن و نگاه مارکیز (ژولی) بود که ویکتور به رغم نادانی و بیقیدیاش، با تعجب به زنش نگاه کرد.» پس شخصیت ویکتور بناست، آیینهدار مردان نادان، خیانتکار و بیقید باشد که به ایثار و فداکاری همسرش پشتپا میزند و در واقع باید بار شخصیت منفی قصه را به دوش بکشد. در همان صفحه ۶۱ میخوانیم: «ویکتور، بیحوصله و کسل، اکران را در دستش میچرخاند و حالت مردی را داشت که بیرون خوش گذرانده و حالا خستگیِ خوشگذرانیاش را به خانه آورده است.» در فرازی از قصه، ژولی یک رقیب پیدا میکند؛ خانم کنتس دو سریزی معشوقه ویکتور. بالزاک در توصیفات و روایتش از شخصیت این کنتس، باز هم طرف ژولی را بهعنوان شخصیت اصلی میگیرد و بدیهای این معشوقه و ویکتور را درشتنمایی میکند. البته سعی شده اینکار با ظرافت باشد اما مخاطب و خواننده هوشمند میتواند کاملا به کاری که بالزاک در اینزمینه انجام میدهد، واقف باشد. نمونه بارزش هم در صفحه ۶۶ است؛ جایی که ویکتور در یک مهمانی دارد برای مرد دیگری سخنرانی کرده و خیانتهایش را مشروع جلوه میدهد و یا جایی از صفحه ۹۷ در فصل دوم رمان که راوی میگوید «مارکی (ویکتور)، یکی از قهارترین قماربازان بود.» و ژولی برای پرداخت بدهیهایی که شوهرش در بازار بورس بالا آورده بوده به روستای سنلانژ آمده بود تا بتواند پول فراهم کند. از طرف دیگر، در موجه و موقر نشاندادن ژولی هم تلاش میشود؛ مثلا جایی از صفحه ۶۹ که راوی دارد برخورد ژولی با آرتور (عاشق انگلیسی) را روایت میکند: «ژولی، طوری مودبانه و سرد با آرتور برخورد کرد که باید به مهارتش در کتمان احساسات آفرین گفت.» در پایان بحث جانبداری از ژولی و تخریب شخصیت ویکتور میتوان به این جمله از کتاب هم اشاره کرد که ناظر به تنهایی و غربت ژولی در زندگی با ویکتور است: «نه، این زن بیچاره و مصیبتزده فقط در بیابان میتوانست آسوده بگرید، بر رنجش فائق آید یا در کام رنجش بلعیده شود، بمیرد یا چیزی را، شاید وجدانش را، در خود بکشد.»
درباره ویکتور اشاره کردیم که نویسنده در طول داستان، طوری رفتار و افکار این شخصیت روایت میکند که گویی باعث و بانی درد و رنج ژولی اوست، بالزاک در فرازی از داستان بهصراحت به اینمساله اشاره کرده است: «(ویکتور) خود را یک قربانی تلقی میکرد، در حالی که دژخیم داستان او بود.» درباره درد و رنجی هم که ژولی تحمل میکند، راوی داستان به اینمساله اشاره میکند که به رغم زندگی ساکت و بیجنجالش، همه اطرافیانش علت درد و رنجش را میدانستند. پس از ازدواج ژولی و ویکتور و سپس سقوط ناپلئون، ویکتور بهعنوان یک مردِ ابنالوقت تصویر میشود و راوی قصه، مراحل رشد و ترقی این شخصیت (و البته به تعبیر خودش سقوط ویکتور) را به اینترتیب بیان میکند که «پس سیاست و مشی کنسرواتور را پیش گرفت، شروع به ظاهرسازی کرد: جدی و پرسشگر و کمحرف شد، و خود را جای مردم مهم قالب کرد.» در اینزمینه راوی، توجه مخاطب را به ظاهر و باطن ویکتور جلب میکند؛ مردی که چهره مردانه و اشرافیاش بیانگر نوعی بلندنظری بود و هیکل و قیافهاش همه را به استثنای زنش، فریب میداد. آخرین قدم برای تخریب شخصیت ویکتور و نشاندادن بدبختبودنش، توصیف احساسات ژولی نسبت به اوست. در اینزمینه بالزاک در صفحه ۵۸ آورده است: «او نسبت به شوهرش احساس ترحمی آمیخته به تحقیر داشت که در درازمدت عواطف و احساسات را خشک و پژمرده میکند.»
با بازگشت به بحث روانشناسی شخصیت ژولی؛ بالزاک در فرازهای مختلف رمان به درون ذهن این شخصیت رفته و از افکارش گفته است. مثلا اینکه گاهی از شدت بدبختی گیج و بیعقل می شده و ذهنش از کار میافتاده است. نویسنده کتاب، در ادامه روند جانبداری خود، در فرازی متناقضانه میگوید در چنین مواقعی همیشه دیانت راستین ژولی، امید آمرزیده شدن را در دلش زنده میکرد: ژولی به حیات پس از مرگ پناه میبرد، ایمانی تحسینبرانگیز که کمکش میکرد به زندگی دردناکش ادامه دهد. او در اینباره و توصیف شرایطی که دیانت به کمک ژولی میآمد، از لفظ خوشبختانه هم استفاده کرده است. (علت متناقضبودن مساله دیانت ژولی با مولفههای شخصیتیاش را میتوان در فراز گفتگویش با کشیش متوجه شد.) جالب است که بالزاک این جملات را با قصد تعریف و تمجید از شخصیت مقاوم ژولی آورده اما در واقع دارد این شخصیت را نادان جلوه میدهد چون با یک محاسبه سریع میتوان به ایننتیجه رسید که شخصیت ژولی الزامی برای تحمل اینهمه سختی و محروم کردن خود از عشق ندارد. با اینحال میتوان برای توجیه چنین رفتاری از شخصیت ژولی (یعنی تحمل زندگی بدون عشق در کنار ویکتور و نرفتن نزد عشق واقعی خود) ۳ دلیل را فرض کرد: ۱- روایت سختی زندگی زنانی چون ژولی در عصری که بالزاک زندگی میکرده است ۲- ایجاد پیچیدگی ذهنی و روانی برای شخصیتپردازی و دادن جلوه بیشتر به داستان و ۳- دلایلی که راوی داستان برای توجیه این رفتار ژولی میآورد و کمی پیشتر به آنها اشاره کردیم؛ از جمله اینکه ژولی میترسید مبادا شرم و حیایی را که از زنی جوان انتظار میرفت زیر پا بگذارد. (ایندلیل در واقع تکملهای بر دلیل اول است.)
بد نیست کمی هم به شخصیت ژولی، پس از ازدواج و در برههای که قرار است این ازدواج را تحمل کند، بپردازیم. این شخصیت پس از اطلاع از خیانت همسرش، به تعبیر نویسنده داستان با یک جهش به دنیای محاسبات خشک و چرتکهاندازیهای سودجویانه میپرد و پا به عرصه پلیدی میگذارد. البته بالزاک در ادامه همان رویکرد فمینیستی و جانبدارانه از شخصیت ژولی، این پلیدی را در مفهوم خیانت به شوهر تداعی نکرده است. بلکه تلاش کرده در جهت ایجاد پیچیدگیهای شخصیتی، ژولی را وارد عرصه دروغهای عاشقانه کذاب، عرصه حقهبازی در عشوهگری و دلبری و خدعههای بیرحمانهای که نفرت عمیق مردان را برمیانگیزند و آنان را متقاعد میکنند که زنان ذاتا جنسشان خراب است؛ کند. در ضمن باید اشاره کنیم که ژولی برای تحمل بار سنگین غم و اندوه ناشی از زندگی عاری از عشق خود، به مصرف افیون رو میآورد. او در فصل دوم داستان، پس از تولد دخترش هلن، از او متنفر میشود تا جایی که حتی صدای دخترش به شدت آزارش میدهد. ژولی در مقطعی از داستان که دخترش به دنیا آمده و خودش ۲۶ سال دارد، دوست دارد بمیرد و به تعبیر راوی قصه «از زندگی دست کشیده بود.» بالزاک در همینزمینه در مقام راوی حکیم و روانشناس، درسهایی از زندگی را پیش روی مخاطبش میگذارد: «هر احساسی فقط یک روز به اوج خودنمایی میرسد، و آن روزی است کمابیش طولانی که برای نخستینبار در جان ما توفان برپا میکند. بدینترتیب، نخستین حمله درد، که ماندگارترین احساس ماست، شدیدترین و جانگذازترین حمله درد است؛ حملات بعدی ضعیف و ضعیفتر میشوند، چون یا به درد خو میکنیم، یا طبیعت ما و غریزه ادامه بقا، در مقابل این نیروی ویرانگر، نیرویی برابر اما ساکن مستقر میکند تا از هجومش آسیب نبینیم.» (صفحه ۹۹) یکی از فرازهای صریح و شفافی هم که بهطور مستقیم درباره مختصات شخصیتی ژولی و پیشینهاش است، در صفحه ۱۰۴ کتاب آمده که درباره تربیت غیرمذهبی ژولی در قرن هجدهم فرانسه است؛ یعنی همان تناقضی که چندسطر پیشتر به آن اشاره کردیم. در دو فراز از اینصفحه کتاب آمده است: «مارکیز مادرش را در خردسالی از دست داده بود، و طبیعتا تعلیم و تربیتش متاثر از آزادیهایی بود که در دوران انقلاب به سستی قیدوبندهای مذهبی منجر شد.» و «مارکیز فرزندی بود زاده قرن هژدهم که تحت تاثیر افکار و اعتقادات پدرش بزرگ شده بود و به آداب دینی پایبند نبود. از نظر او کشیش یکجور کارمند دولت بود که سودمندی کارش جای تردید داشت.»
نقاشی صحنه مربوط به گفتگوی ژولی و کشیش در رمان «زن سیساله»
* زنشناسی بالزاک
بالزاک در کتاب «زن سیساله» در مقام یک نویسنده زنشناس و کارشناس در امور روحی زنان ظاهر میشود. او مانند روانشناسی که بیماران زیادی را درمان کرده و تجربه گفتگو با آنها را کسب کرده، جملات زیادی را در متن قصهاش آورده که درباره روحیات و درونیات زنان هستند. در اینبخش مطلب قصد داریم به اینگونه از جملات بالزاک در کتاب «زن سیساله» بپردازیم. یکی از جملات متقدم ایننویسنده در اینحوزه، خود را در صفحه ۶۴ کتاب نشان میدهد: «زنان ترجیح میدهند به معجزه خیاطان و طراحان مد معتقد باشند، اما مجبور نشوند به زیبایی و خوشاندام بودن زنهایی که گویی برای پوشیدن این جامهها آفریده شدهاند اعتراف کنند.»
در زمینه بیان احساسات و یادآوری خاطرات، میتوانیم چنین جملاتی را از بالزاک در کتاب «زن سیساله» بخوانیم: «زنان برای بیان احساساتشان بدون استفاده از جملات شورانگیز استعدادی تقلیدناپذیر دارند؛ در واقع، مهارت آنان بیشتر در لحن و شیوه گفتارشان است، و در حالات و اشارات و نگاههایشان.» یا «ژولی، با خونسردی تحسینبرانگیزی که از ویژگیهای طبع باریکبین زنان است و در مواقع حساس زندگی اغلب به کارشان میآید، گفت:....» و «زن، شاید نتواند به برخی از مهمترین رویدادهای زندگیاش را به یاد آورَد، اما وقایعی را که با احساساتش گره خوردهاند همیشه به یاد خواهد داشت.»
یکی از فرازهای کتاب که مربوط به بحث زنشناسی بالزاک و حکمت نامگذاری این رمان است، جایی است که میگوید «تنها در سیسالگی است که چهره زن آغاز به تغییر میکند. تا این سن، نقاش در چهره زن فقط سرخی و سپیدی و لبخندها و حالاتی را میبیند که همواره بیانگر تنها یک احساساند، احساس جوانی و عشق، احساسی یکشکل و بیعمق؛ اما، در دوران پیری، تجربیات زندگی تاثیرشان را گذاشتهاند، عشقها و تپیدنهای دل مهرشان را بر چهره زن نشاندهاند؛ زن معشوقه بوده است، همسر و مادر بوده است؛ قهقهههای شادی و انقباضات درد خطوط چهرهاش را در همفشردهاند و صدها چین و آژنگ آفریدهاند، در این هنگام است که چهره زن از وحشت و اندوه زیبا و از آرامش باشکوه میشود.» او در بخش دیگری از پایانبندی رمان به اینجا میرسد که «چهره زن پیر را تنها هنرمندان و شاعران راستین میفهمند، هنرمندانی که استقلال فکریِ زیبایی دارند و به معیارها و قراردادهایی که پایه و اساسِ بسا پیشداوریها در هنر و زیباییاند، بهایی نمیدهند.»
بالزاک در جایی از رمان که مشغول کندوکاو در وجود زنانه است، به اینجا میرسد که زن بدون عشق هیچ است و زیبایی بدون لذت بیمعناست. با بررسی بیشتر جملاتی که راوی قصهگوی «زن سیساله» دارد، به ایننتیجه میرسیم که ایننویسنده رسما با این رمان، رسالهای درباره تفاوت زن سیساله و دخترجوان و خام نوشته است. بهجز جملات صریح و مستقیم این موضوع، میشود در بحث بیان تفاوت ژولی اول، میانه و انتهای داستان رویکرد بالزاک را در اینزمینه مشاهده کرد. ژولی ابتدای داستان که دختری سرخوش و سبکسر است با زنی که در پایان داستان، حس گناه را با خود به دوش میکشد، متفاوت است. بالزاک در مقام نتیجهگیری و جمعبندی این مساله در صفحه ۱۳۰ تا ۱۳۱ کتاب مینویسد: «زن با تجربه، مسلح به دانایی و ذکاوتی است که تقریبا همیشه به بهای گزاف نامرادیها و بدبختیها به دست میآید، پس میتوان گفت که او خودی بیش از خودِ سادهاش را تقدیم میکند؛ در حالی که دختر جوان، ناوارد و زودباور است، هیچچیز نمیداند و ارزش هیچچیز را نمیتواند دریابد و مقایسه کند؛ او عشق را میپذیرد و مثل یک نوآموز به بررسی و آموختن آن مینشیند.»
همانطور که میدانیم و اشاره کردیم، زنان داستانهای بالزاک، در نتیجه تجربیات زیسته او بوده و ما به ازای بیرونی دارند. برخی از فرازهای حکیمانه و تجربیاتی که بالزاک در مقام راوی دانای قصه در سطور رمان «زن سیساله» آورده، یادآورنده ضربالمثل معروف «بسوزد پدر تجربه!» هستند. چون مشخص است از دهان و قلم فردی با تجربه در زمینه ارتباط و شناخت زنان صادر شدهاند. نمونه بسیار بارز این جملات را میتوان در صفحه ۱۳۳ کتاب مشاهده کرد؛ جایی که بالزاک دارد درباره زن سیساله صحبت میکند: «سکوت او همان اندازه خطرناک است که سخن گفتنش. هرگز نمیتوانید مطمئن شوید که زن در این سن آیا خودش است یا تظاهر میکند، واقعا حرفهای دلش را میزند یا مخاطبش را دست میاندازد. زن سی ساله، پس از آنکه به شما اجازه داد تا با او دست و پنجه نرم کنید، ناگهان با یک حرف، با یک نگاه، با یک حرکت، از آن حرکاتی که قدرت تاثیرشان را فقط زنان سی ساله میدانند، ختم نبرد را اعلام میکند، شما را ترک میکند و خداوندگار رازتان میشود، و اگر بخواهد میتواند شما را با یک شوخی آتش بزند، میتواند حسابتان را برسد...» ایننویسنده در همینزمینه دستبهدامان فلسفه هم شده و از نوشتههای بلز پاسکال برای زنشناسی و انتقال تجربیاتش درباره زنان استفاده کرده است: «شک در وجود خدا، یعنی باور به وجود خدا. به همین ترتیب، زن نیز، هنگامی مقاومت میکند که تسخیر شده است.» بالزاک در جای دیگری از رمان نوشته است: «آنچه زنان را تحتتاثیر قرار میدهد، کشف ظرافتهای دلنشین و احساسات لطیفِ زنانه در مردان است؛ زیرا ظرافت و لطافت برای زنان شاخصهای حقیقتاند.» او در زمینه عشق و عاشقی، نسخهای هم برای مردان میپیچد که چنین است: «مرد در کار عشق، هرگز نباید هنگامی که زن احساس پشیمانی و تاسف میکند نگران شود، عذاب وجدان زن به نفع مرد است؛ زیرا، میل به جبران خطا و رفع قصور، زن را به دام میاندازد.»
جمله دیگری که بالزاک در رمان «زن سیساله» درباره زنانی در این سن و مواجههشان با پدیده عشق دارد، ناظر به شاعرانگی و روح لطیف است: «عشق شیرین است، و زنهایی که عشق آفرینند همیشه با لذت و طمانینه طعم آن را میچشند، زیرا زنان در سن زیبای سی سالگی، در این اوج شاعرانه عمر، اشرافی کامل به زندگی دارند و آینده را به خوبی گذشته میبیینند. در این سن زنان قدر و ارزش عشق را میدانند و با ترس از دست دادنش از آن لذت میبرند؛ هنوز روحشان از جوانیای که بهتدریج ترکشان میکند بهرهمند است و زیباست، و هراسی که از آینده دارند همیشه عشقشان را پایدارتر میکند.» ایننویسنده درباره تقوا در زنان و انتقال آن به فرزندان نیز جمله جالبی دارد که چنین است: «تقوا یکی از فضیلتهای زن است که تنها زنان میتوانند آن را به نحوی شایسته و صحیح به فرزندانشان بیاموزند.» زنشناسی بالزاک (در حوزه روح زنانه) بهویژه شناختنش از زنان سیساله میتواند جایی از صفحه ۱۰۰ کتاب هم خود را به خوبی به مخاطب نشان بدهد: «زن، بهویژه زن جوان، هر اندازه هم که روحی بزرگ و رویی زیبا داشته باشد، شالوده زندگیاش را همیشه جایی بنا میکند که طبیعت، احساسات و جامعه او را با تمام وجودش به آن سو میرانند. این زن اگر در زندگی زناشویی کامیاب نشود و چنانچه زنده بماند، زجری خواهد کشید ناگفتنی، چراکه نخستین عشق را زیباترینِ احساسات یافته است.»
در پایان بد نیست به نمونه دیگری از زنشناسیهای بالزاک در این کتاب اشاره کنیم که بیانگر خوبی و حجب و حیای زنان و بدی مردانی چون ویکتور است: «مارکی دگلمون (ویکتور) از این تحلیل منطقی، که زنان در پرتو نور عشق به آن دست مییابند، حیرت کرده بود و مجذوب حجب و وقاری شده بود که نزد زنان، در مواجهه با این نوع بحرانها طبیعی است.»
* جمعبندی
رمان «زن سیساله» علاوه بر داستانیبودنش، رسالهای در شناخت زنان از بازه سنی جوانی تا پیری است که مقطع جوانی و سیسالگی بیشتر در آن مورد توجه قرار گرفته است. آنچه در طول صفحات کتاب مشهور است، نگاه جانبدارانه بالزاک به شخصیت ژولی و ستمهایی است که زنانی چون او در عصر بالزاک متحمل شدند. این نگاه جانبدارانه درحالی در قلم نویسنده کتاب وجود دارد که او در تلاش است نشان دهد همه شخصیتها از جمله ژولی در نهایت چوب انتخابهای خود را میخورند.
مطالعه اینرمان که گاهی به رمانهای عامهپسند طعنه میزند، تجربه خوب و مناسبی برای شناخت بالزاک و شیوه نویسندگی اوست.
نظر شما