خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: رمان «بههوای دزدیدن اسبها» نوشته پر پترسون، یکی از کتابهایی است که طی سالهای گذشته برخی توجهات جهانی را به ادبیات امروز نروژ جلب کرد و سال گذشته هم فیلمی سینمایی با اقتباس از آن ساخته شد. نویسنده اینکتاب، متولد سال ۱۹۵۲ است و تا پیش از سال ۲۰۰۷ که بهخاطر اینکتاب برنده جایزه ایمپک دوبلین شد، نویسندهای ناشناس محسوب میشد.
«بههوای دزدیدن اسبها» با ۲۲۳ صفحه، برای اولینبار سال ۲۰۰۳ چاپ شد و ترجمه انگلیسیاش سال ۲۰۰۵ عرضه شد. سال ۲۰۰۷ هم در آمریکا به چاپ رسید. گفته میشود بیان حوادث براساس تاریخ و زمان از جمله مشخصههای آثار ایننویسنده نروژی هستند که خوانش رمان پیشرو مُهر تائیدی بر اینادعا است. ترجمه فارسی «بههوای دزدیدن اسبها» هم سال ۹۸ به قلم فرشته شایان توسط نشر چشمه به بازار نشر کشور عرضه شد.
رمان «بههوای دزدیدن اسبها» یکرمان شخصیتمحور است و همهاتفاقات حول محور شخصیت اصلی یعنی راوی اولشخص قرار دارند. بهاینترتیب اتفاقات و حوادث در اولویت دوم قرار میگیرند. راوی داستان هم از اتفاق یا اتفاقاتی در گذشته ملول و زخمخورده است و بناست در مسیر روایت قصه، علت اینرنج و ملال را کشف کند. در مجموع، تهماندههای احساس و رسوبی که اتفاقات در درون انسان به جا میگذارند، یکی از عوامل مهم و سازنده متن و محتوای رمان «بههوای دزدیدن اسبها» است.
فیلمی هم که با اقتباس از کتاب ساخته شده، تا حد بسیار زیادی به منبع وفادار است و تغییرات بسیار جزئی و اندکی در آن رخ داده است. طبق معمول و انتظاری که همیشه از مقایسه آثار اقتباسی و منابعشان وجود دارد، کتاب «بههوای دزدیدن اسبها» کاملتر و بهتر از فیلماش است. اما فیلم هم مانند کتاب، دارای سکون و سرعت پیشروی آهستهای است که باعث میشود هر مخاطبی آن را نپسندد و عموماً در گروه فیلمهای کمدیالوگ، کُند و آهسته طبقهبندی شود. بههرحال کسانی که فیلم را دیده باشند، متوجه استفاده هدفمند فیلمنامهنویس از جملات مهم و کلیدی رمان در نگارش فیلمنامه و ساخت فیلم میشوند.
در ادامه نوشتار، کتاب «بههوای دزدیدن اسبها» را در ۲ ساحت کلی ساختار ظاهری (فرم) و محتوایی (مفهومی) بررسی میکنیم. اما پیش از آن، به ایننکته هم اشاره میکنیم که عنوان کتاب، چندان در خدمت محتوا و قصه آن نیست و اشاره کوچکی به بخشی از اتفاقات آن دارد. اینرمان، چنانچه خواهیم گفت، پسزمینهای درباره جنگ جهانی دوم دارد که یکنمونه مشابهش، رمانی مثل «سوءقصد» نوشته هری مولیش از هلند است که پیشتر در مطلب «جنگ مرد هلندی با گذشته و جنگ جهانی دوم / نقب حفرهای در زمان» به آن پرداختهایم.
* ۱- ساختار متن
۱-۱ زبان اثر
راوی داستان، اول شخص و یکپیرمرد است که مشغول کندوکاو در زمانهای حال و گذشته خود است. بهاینترتیب، یکفصل در میان یا چندفصل در میان، روایت حال و گذشته راوی، پیشِ روی مخاطب قرار میگیرد. پر پترسون در اینرمان، توصیفات دقیق و زیادی از اماکن و طبیعت نروژ و سوئد دارد. کارهای کشاورزی، علوفهخشککنی و جابهجایی الوار در رودخانه را هم خیلیدقیق روایت کرده است. او در اینمسیر، جزئیات مختلفی را پیشروی مخاطب قرار میدهد. مثلاً در صفحه ۶۶، راوی داستان میگوید: «ارهبرقیام مارک جونسیرد است.» و یک پاراگراف نسبتاً بلند را به ارهبرقی و مقایسه دو مارک جونسیرد و ولوو اختصاص داده است. در صفحه ۱۳۵ هم میتوان ادامه اینتوجه به جزئیات درباره مارک ارهبرقی را شاهد بود: «لارس میگوید به زودی ترتیبش را میدهیم. و ساسات اره را میکشد، مارک ارهاش هوسکوارناست نه جونسیرد.»
ویژگی دیگری که در ساخت متن و زبان اینرمان، جلب توجه میکند، جملههای طولانی است. نویسنده با استفاده از حروف ربط و گاهی علائم سجاوندی، جملات زیادی را قطاروار بهیکدیگر مرتبط کرده است. یکنمونه از اینجملات بلند را میتوان در صفحات ۴۰ و ۴۱ کتاب شاهد بود: «ژاکوب اسمی بود که او (پدر) روی تمام ماهیها میگذاشت. چه وقتی که در شهر خودمان سینهاش را روی نرده آبدره اسلو میانداخت و با لبخندی از سر تحقیر به آب نگاه و به شوخی مشتش را سمت آن پرتاب میکرد و میگفت که صبر کن که ما داریم میآییم صیدت کنیم، چه اینجا، کنار رودخانه نیمدایرهای شکلی که از مرز سوئد به این دهکده میریخت و چند کیلومتر آنطرفتر، به سمت جنوب، دوباره به سوئد برمیگشت، و من به یاد میآورم که یکسال قبل به آن رودخانه چشم دوخته بودم و با خودم فکر میکردم آیا میشود به طریقی، مثل دیدن، احساس کردن یا چشیدن، فهمید که این آب سوئدی است و این سوی مرز فقط یک امانت به حساب میآید یا نه، اما آن موقع خیلی کم سن و سال بودم و چیزی از دنیا نمیفهمیدم.»
یکنمونه دیگر از جملات طولانی رمان «بههوای دزدیدن اسبها» در صفحه ۴۷ است: «گلوله میتوانست به جعبه چوبی، یا پنجره کوچک بالای پلهها، یا عکس پدربزرگ با آن ریش بلندش در قاب طلاییرنگ بالای حلقه، یا به لامپی که بدون حباب آنجا کار گذاشته بودند و هرگز خاموش نشده بود تا همه از آن بیرون نورش را ببینند و گم نشود، اصابت کرده باشد.»
۱-۲ لحظات و حالوهوا
پر پترسون در روایت داستانش از زبان راوی اولشخص، بهعنصر دَم و تکلحظه توجه زیادی کرده و با اینرویکرد، لحظاتی را در داخل داستان قرار داده که قابل تأمل هستند. اینلحظات دو گونهاند، یا در خدمت مسیر داستان هستند یا ارتباطی با قصه نداشته و صرفاً لحظههایی هستند که میتوان با رویکرد واقعگرایانه در زندگی هر انسانی آنها را مشاهده کرد. یکی از نمونههای بارز اینگونه لحظات را میتوان در صفحه ۶۷ کتاب شاهد بود: «سرم را که از روی فرمان برداشتم سیاهگوشی را مقابلم، در پانزده متری ماشین دیدم…»
بد نیست علاوه بر ساخت لحظات، به ساخت حالوهوا و فضای قصه «بههوای دزدیدن اسبها» هم اشاره داشته باشیم. بهاینترتیب، کنار جملاتی که تکلحظههای اینرمان را میسازند، عباراتی هم، برای توصیف حال و هوای قصه و بعضاً آنلحظات به چشم میخورند؛ مثل دو نمونه «عطر الوارهای تازه بریده شده در فضا پیچیده بود.» و «من خودِ جنگل بودم.» در صفحه ۷۶.
۱-۳ تلفیق واقعیت و خیال
در موارد متعددی از رمان «به هوای دزدیدن اسبها» میتوان تلفیق واقعیت و خیال را دید. اما اینکار در فیلم اقتباسی از اینکتاب، کمتر انجام شده است. در واقع نویسنده در اینفرازها با قلمی واقعگرایانه، در هم تنیدگی خیال و واقعیت را نشان داده است؛ همانحالتی که خودش در جایی از کتاب _ مثل خوابیدن راوی در گاوداری _ آن را «لحظهای میان دو جهان» میخوانَد و منظورش، بودن بین جهان واقعیت و جهان رؤیا است. نمونه دیگر مربوط به اینویژگی زبانی اثر را، میتوان در صفحه ۱۲۰ مشاهده کرد که در واقع سرآغاز و قدمگذاشتن به جهان رؤیا و تخیل است: «چشمها را میبندم. یکمرتبه یاد رؤیای دیشب میافتم.»
راوی داستان، در همینرویایی که در صفحه ۱۲۰ حرفش را میزند، از منحصربهفرد نبودن میترسد و گریه میکند: «چون میدانستم بالاخره این روز فرا میرسد و بیش از هر چیزی در این جهان از این میترسیدم که شبیه آن مرد توی تابلو نقاشی ماگریت شوم، همان که در آینه به خودش زل زده اما فقط پس کلهاش را میبیند، دوباره و دوباره.» بنابراین تلفیق واقعیتوخیال، ترس از منحصر به فرد نبودن و گیر افتادن در شرایط روزمرگی از جمله مؤلفههای شخصیت اصلی رمان «بههوای دزدیدن اسبها» هستند که جا دارد در بخش بعدی مطلب، یعنی «شخصیت اصلی داستان» بررسی شوند.
یکی دیگر از بخشهای رمان که تلفیق واقعیت و خیال در آن، خود را بهطور صریح نشان میدهد، جایی است که راوی میخواهد یکاتفاق را تجسم کند و بین پاراگرافها، در صفحه ۱۳۷، ۲ بار و صفحه ۱۳۸، یکبار از جمله «میتوانم آن را مجسم کنم.» استفاده کرده است. نمونه دیگر تلفیق رؤیا و واقعیت را هم در قلم پر پترسون، میتوان در صفحه ۱۷۳ رمان شاهد بود: «نفس عمیقی میکشم و لبانم را محکم روی هم میفشارم و چیزی نمانده که دوباره برگردم زیر آب که متوجه میشوم توی تختخوابم هستم…» همینصحنه هم هست که در فیلم، بهطور صریح دستوپا زدن بین خیال و واقعیت را نشان میدهد.
در بحث دوگانههای متضاد اینرمان، «رویا و واقعیت» یا «خیال و واقعیت» و «اندیشه و واقعیت (جهان بیرون)»؛ کنار یکدیگر قرار دارند. گاهی واقعیت است که خیال و اندیشه را پس میزند و گاهی هم اندیشه و تخیل است که واقعیت و جهان رئالیستی را کنار میزند؛ مثل مقطعی از صفحه ۸۵ که راوی در آن میگوید: «به زحمت میتوانستیم صدای افکارمان را بشنویم.»
۱-۴ ملاحظات فرهنگی
رمان «بههوای دزدیدن اسبها» علاوه بر ارجاعات ادبی مختلفی که دارد، دربرگیرنده برخی ملاحظات فرهنگی هم هست که عموماً مربوط به تفاوت ملیتها هستند؛ مثلاً: «آنها مثل یونانیها رانندگی و جای ترمز از بوق استفاده میکنند.» (صفحه ۶۷) و یا در یکی از جملات طولانی رمان که مربوط به مفهوم مرز (بین سوئد و نروژ) میشود، درباره آب سوئدی و آب نروژی آمده است: «شاید در واقع آن آب بیشتر سوئدی بود تا نروژی و شاید بیشتر طعمی سوئدی داشت تا طعمی نروژی…» (صفحه ۱۰۸)
۱-۵ تعلیق و اطلاعرسانی قطرهچکانی
یکی از تکنیکها و ترفندهایی که نویسنده برای جذابتر کردن متن داستان از آنها استفاده کرده، تعلیق است. پردهی گذشتهای که در اینرمان کالبدشکافی میشود، خیلی آهسته و بهمرور کنار میرود تا مخاطب، کمکم حقایق را کشف کند و خود را همراهِ شخصیت اصلی احساس کند. در صفحه ۵۳ و یکصفحه پس از شروع فصل چهارم رمان است که تازه اطلاعاتی از خانواده راوی داده میشود؛ اینکه خانوادهاش فقط در خود و پدرش خلاصه نمیشود و مادر و خواهری هم در کار هستند که در شهر اسلو زندگی میکنند. همچنین پدر برای یکزندگی تازه پس از جنگ، نیاز به آرامش داشته است. بنابراین راوی را با خود به کوهستان یا آخرین نقطه نروژ آورده که پس از آن، سوئد شروع میشود. البته وجود مادر و خواهر راوی، از جمله اطلاعاتی است که در فیلم، در دقایق ابتدایی بیان میشود.
اطلاعات مهم دیگر درباره شخصیت راوی، در صفحه ۶۹ به مخاطب داده میشوند؛ اینکه همسرش ۳ سال پیش در حادثه رانندگی کشته شده و اولین همسرش هم نبوده است. بلکه راوی از اولین ازدواجش ۲ فرزند بزرگ دارد که آنها هم صاحب فرزند هستند. دیگر اینکه راوی، پس از مرگ همسرش دومش نتوانسته سر کار برود و خود را بازنشست کرده و دنبال جای جدیدی برای زندگی بوده است. همچنین در صفحه ۷۱ مشخص میشود راوی، شخصیتی سحرخیز دارد. اما حادثه تصادف و مرگ همسر راوی، ازجمله تصاویری است که در لحظات مختلفی از فیلم، در جایگاه تداعی ذهن شخصیت اصلی، نشان داده میشود.
بخشی از ارائه اطلاعات و گرهگشاییهای داستان توسط دوست قدیمی پدر با نام فرانتس انجام میشود. در نتیجهی روایتهای فرانتس است که راوی متوجه میشود پدرش (که رفته و دیگر حضور ندارد) را آنطور که باید، نمیشناخته است؛ پدری که بهدلیل حضور آلمانها در نروژ، اغلب از خانواده دور بوده است. از دیگر اطلاعاتی که مربوط به گذشته میشوند، در صفحه ۱۲۲ آمده که طبق آن، مشخص میشود پدر، عضو جنبش مقاومت ضدنازی بوده و باید به سوئد میرفته و با خود روزنامه، فیلم و نامههای اعضای جنبش را منتقل میکرده است. در صفحه ۱۲۴ به اینجملات شخصیت فرانتس درباره پدر راوی برمیخوریم: «به قول خودش، در جست و جوی جایی برای فکر کردن بود، اما در واقع قصد داشت از آن بهعنوان مخفیگاه و پایگاهی استفاده کند که در مسیر سفرهایش به سوئد، هنگامی که برای جنبش مقاومت فیلم و روزنامه میبرد، آنجا توقفی داشته باشد.»
بنابراین یکی از کشفهای مهم راوی داستان درباره پدر خود، این است که، یک زندگی مخفی داشته و ظاهراً همین زندگی مخفی و تبعاتش باعث شده در نهایت، بندهای تعلق به خانواده را ببرد و برود. پس از صفحات زیادی سکون و آرامش، در صفحه ۱۲۶ هم که پای گشتیهای آلمانی و اتومبیلشان به جنگلِ داستان باز میشود، قصه جان و هیجان دوبارهای میگیرد. بد نیست به اینمساله هم اشاره کنیم که در طول رمان، اسم راوی بسیار کم آورده میشود اما در صفحه ۵۵ مشخص میشود نام او تراند است و یکی از دغدغههایش یعنی احمقنبودن در صفحه بعد مشخص میشود: «خودم هم همیشه همینطور فکر میکردم: اینکه احمق نیستم.» همچنین اینکه نمیخواسته یک پسربچه نازکنارنجی شهری به نظر برسد. یکمولفه دیگر شخصیت اصلی که در صفحه ۶۵ به آن اشاره میشود، عدم تقدیرباوری است: «من با کسانی که به تقدیر معتقدند همنظر نیستم. آنها آه و ناله سر میدهند و بار مسئولیت همه چیز را از شانههای خود برمیدارند و منتظر ترحم دیگران میمانند. من معتقدم آدم خودش مسیر زندگیاش را تعیین میکند…» ایندید تراند را شاید بتوان ناشی از جهانبینی پدرش دانست که ایندیالوگ کلیدی را در طول کار دارد که «خودت تصمیم بگیر کِی درد رو حس کنی!»
دیگر اطلاعات مهمی که پس از بیان و روایت احساسات مختلف و اتفاقات داستان، مخاطب با آن روبرو میشود، در صفحه ۷۲ است که درباره دوران ۱۵ سالگی راوی است. در اینصفحه از کتاب است که مشخص میشود آندوران، همانمقطعی بوده که برای آخرینبار پدرش را دیده است. در صفحه ۱۱۱ هم در ادامه روایت تنهایی راوی، مشخص میشود خواهرش ۳ سال پیش بر اثر ابتلاء به سرطان درگذشته و دلش برای او تنگ شده است. همچنین مشخص میشود همسرش هم در همانمقطع و در یکماه با خواهرش (در حادثه تصادف) مرده است.
پوستر فیلم سینمایی «بههوای دزدیدن اسبها» که با اقتباس از اینرمان ساخته شده است.
* ۲- ساختار محتوا
۲-۱ اتفاقها
جنس اتفاقات و حوادثی که در رمان «بههوای دزدیدن اسبها» رخ میدهند، ویژه و قابل بررسی است. ایناتفاقات بیشتر از آنکه بیرونی و هیجانی باشند، درونی و تفکیککنندهاند. البته اتفاقات بیرونی و هیجانانگیزی مثل حضور سربازان آلمانی و تعقیب و گریز هم در رمان وجود دارند، اما سهم زیادی از حوادث قصه ندارند. نکته مهم این است که بیشتر حوادث تأثیرگذار داستان، در گذشته رخ دادهاند و باید در قالب فلشبک، دوباره احضار شوند. یکی از حوادث مهم داستان در فصلهای ابتدایی که مربوط به روایت کودکی راوی هم هست، حرکت ناگهانی یون و از بین بردن لانه و تخم پرندهها در جنگل است. حادثه دیگر، حرکت ناگهانی خود راوی است که نادانسته و ناخودآگاه مادر یون را بهسمت خود کشیده و دست دور گردنش میاندازد. در نتیجه ایناتفاق است که شخصیت پدر متوجه میشود پسرش به بلوغ رسیده و تلاتماتی در درون دارد. در نتیجه همیناتفاق هم هست که دست پدر شل شده و بهقول راوی اجازه میدهد کُنده درخت از دستش بلغزد. اینکنده در نهایت روی پای پدر یون (همسر زن) میافتد و باعث فاجعه میشود. اگر دقت کنیم، اتفاقات مهم و تأثیرگذار اینداستان، بهصورت زنجیروار به یکدیگر متصل هستند. چون در نتیجه همیناتفاق، یعنی شلشدن دست پدر و زخمیشدن پای پدر یون است که راوی میگوید: «اولینبار در زندگیام یکآن نسبت به پدرم احساس بدی پیدا کردم چون او بهترین لحظه زندگی من تا آن ساعت را نابود کرده بود…» (صفحه ۸۳). و اتفاق دیگر، حسادت و حس ناشناختهای است که راوی یعنی تراند نسبت به رابطه پدرش و مادر جوان یون پیدا میکند.
پر پترسون برای همینگونه اتفاقات داستان، فضاسازیهایی دارد؛ چه پیش از اتفاق، چه پس از آن. مثلاً پس از همیناتفاق زنجیرواری که به آنها اشاره شد، در صفحه ۸۴ مینویسد: «به قول معروف انگار اتفاقی در شرف وقوع بود.» یا مثلاً در صفحه ۱۰۷ که راوی، پدرِ خود و مادر یون را شانهبهشانه یکدیگر میبیند و نوبت اوست که جا بخورد و خشکش بزند؛ با جملاتی، قبل و بعد از اتفاق، فضای رخدادن یکحادثه احساسی و درونی را میسازد.
یکیدیگر از اتفاقات داستان هم که البته ناشی از تحولات درونی و غلیان احساسات تهنشینشده است، استفراغ تراند در دوران نوجوانی (گذشته) است. او که اتفاقات تأثیرگذار و تکاندهندهای را پشت سر گذاشته، (مثل رسیدن به ایندرک که بین پدرش و مادر یون ارتباطی وجود دارد)، با خوردن شیر تازهدوشیدهشده گاو، آن را بهطور کامل بالا آورده و دچار تهوع میشود؛ اتفاقی شبیه به همانتهوعی که در دوران پیری برایش رخ میدهد و بهنوعی زنگ هشدار مرگ و علت ترس از آن است. اما اتفاقهایی مثل مرگ هم هستند که در پسِ صحنه اینداستان وجود دارند و بنا هم نیست از راه برسند اما سایه حضورشان بر قصه و شخصیت اصلیاش، سنگینی میکند.
۲-۲ شخصیت اصلی داستان
همانطور که در بخش بررسی فرم و ساختار اشاره شد، داستان «بههوای دزدیدن اسبها»، روایت امروز و دیروز یکپیرمرد ۶۷ ساله است که به محلی آمده که روزگاری نوجوانی و تابستان ۱۵ سالگی خود را در آن، سپری کرده است. داستان، ساختاری رفت و آمدی بین گذشته و حال دارد و اولینفصلاش هم مربوط به زمان حال است. یکی از جملات مهم اینفصل، چنین است: «من اینجا زندگی میکنم، در خانهای کوچک در منتها الیه شرق نروژ.» گذشتهای هم که قرار است گشوده و پیش روی مخاطب گذاشته شود، مربوط به بیش از ۵۰ سال پیش است. راوی داستان در صفحه ۶۵ کتاب میگوید «اینجا، قرار است آخرین خانه من باشد.» و «اینجا فقط باید در لحظه زندگی کرد.» اگر توجه کنیم، دو جمله مورد اشاره، مفاهیم اصلی و کلیدی محتوایی اینرمان را در خود جا دادهاند: ۱- «اینجا» و محصور بودن در قید زمان و ۲- زندگیکردن در لحظه و مرور گذشتهای که مربوط به «اینجا» میشود. بنابراین «اینجا» و «الان» مفاهیم مهم و بعضاً زیرپوستیای هستند که هنگام مطالعه اینکتاب به ذهن متبادر میشوند.
بههرحال، نویسنده برای ساخت «اینجا» جملاتی دارد که شاید باید در قسمت بررسی فرم و ساختار اثر، به آنها میپرداختیم اما در اینفراز از مطلب، میتوانیم بهطور گذرا به اینجمله نمونه اشاره داشته باشیم: «اینجا هرکسی سوار ماشین میشود و رانندگی میکند و برایش فرقی ندارد مقصدش کجاست و چهقدر با آن فاصله دارد.» اما همانطور که اشاره شد، علاوه بر «اینجا» و مکان، صحبت زمان هم مطرح است و نویسنده از «اینروزها» هم صحبت کرده و از زبان راوی داستانش در صفحه ۷۴، دوران مدرن و فاصلهگرفتن از واقعیت را به انتقاد گرفته است: «در فیلمهای مدرن، کار عملی واقعی به تصویر کشیده نمیشود. هرچه هست ایده و فانتزی است، ایدههای آبکی و کممایهای که گاهی اسم طنز روی آن میگذارند. این روزها ظاهراً همهچیز باید رنگ و بوی فکاهه داشته باشد، اما من از اینطور سرگرمیها بیزارم. اصلاً وقت ندارم.» اگر توجه کنیم، اهمیت عنصر زمان و وقتنداشتن را میتوان در اینفراز هم مشاهده کرد. راوی داستان، وقت ندارد خود را با مطالب غیرواقعی دنیای مدرن سرگرم کند؛ چون وقت ندارد و از سر رسیدن پیک اجل در هراس است.
بهاینترتیب به مفهوم هراس میرسیم که یکی از مؤلفههای کلیدیِ دیگر شخصیت اصلی اینکتاب است. پر پترسون، پیرمردی را با دغدغهها و هراسهایی خلق کرده که یکی از آنها، جلوگیری از افتادن به دام روزمرگی و پیرمردشدن است. راوی داستان پیر شده اما نمیخواهد پیرمرد شود: «یکی از چیزهایی که ازش هراس دارم این است که به حال و روز مردی بیافتم که همیشه با کت نخنما و زیپ شلوار بالا نکشیده جلو پیشخوان تعاونی میایستد…» (صفحه ۱۸۶) ایندغدغه را میتوان در اینفراز هم مشاهده کرد: «برای همین، احساس لذت بهتدریج جای خود را به این فکر میدهد که واقعاً زمان گذشته است، که آن روزها متعلق به سالیان بسیار دورند و ناگهان احساس پیری بر من مستولی میشود.» (صفحه ۶۳)
اگر بازگشتی به صفحات ابتدایی کتاب داشته باشیم، پیرمرد ۶۷ ساله داستان، به جایی رسیده که خبرها دیگر مثل سابق، جهانبینیاش را تحت تأثیر قرار نمیدهند و او، بهنوعیْ بیتفاوتیِ بیرونی رسیده است اما از درون، همچنان در حال کندوکاو گذشته و علت رفتارهای بیرونی خودش و دیگران است؛ همچنین علت کشف رفتارهای پدرش که در فرازهای بعدی به آن خواهیم پرداخت. در تائید بحث درون و بیرون که به آن اشاره کردیم، میتوان به صفحه ۱۴ کتاب رجوع کرد که راوی در آن میگوید: «هیچچیز نمیتواند با سبکبالی و رهایی جسم به مقابله برخیزد؛ نه ارتفاعات نامحدود، نه فاصلههای بیحد و حصر. چرا که اینها ویژگی تاریکی نیستند، بلکه فقط فضاهایی لایتناهیاند که در درون پیموده میشوند.» تعجبنکردن و عادیشدن چیزها و اتفاقات جهان اطراف، همانطور که دیدیم، یکی از مؤلفههای شخصیت اصلی رمان «بههوای دزدیدن اسبها» است که یکنمونه ظهور و بروز دیگرش را میتوان در صفحه ۷۱ هم شاهد بود: «از اینکه میبینم مردهای جاافتاده هم سنشان از من پایینتر است دیگر تعجب نمیکنم.»
اما پیرمرد بیتفاوت و آرامی که پدیده و اتفاقات جهان اطراف را بیاهمیت تلقی میکند، از یکحادثه یا اتفاق مهم، بیم دارد و آناتفاق، مرگ است. همینپیرمرد که کشیدن خط تلفن را به کلبه قدیمی به تعویق انداخته تا در دسترس نباشد، وقتی دچار سرگیجه و تهوع میشود، در روایتش اظهار پشیمانی میکند و میگوید: «برای من زود است که بمیرم. فقط ۶۷ سال دارم. سالم و سرحالم…» (صفحه ۱۱۸) چون خطر نزدیکشدن مرگ را حس کرده است. نکشیدن خط تلفن و در دسترسنبودن، نشاندهنده تمایل به تنهایی است که در بخشهای بعدی نوشتار به آن خواهیم پرداخت.
دوگانه گذشته و حالِ (نوجوانی و پیرمردی) راوی داستان، یعنی کندوکاو در گذشته و زندگی در حال، باعث تغییر و تحولی در او میشود که در نتیجه آن، میگوید: «چیزی درون من در حال تغییر و تحول است. من دارم تغییر میکنم و از کسی که میشناختم و کورکورانه به او اعتماد داشتم، کسی که آنها دوستش داشتند "پسرک شلوار طلایی" صدایش میزدند، کسی که هر وقت دست توی جیبش میکرد کلی سکه خوش رنگ بیرون میآورد، دارم تبدیل به کسی میشوم که کمتر میشناسمش و …» بنابراین، قدمزدن در گذشته عامل استحاله و تغییر است و نویسنده کتاب از آن، بهعنوان موتور محرک قصهاش استفاده کرده است. اینمساله بهطور مشابه در کتاب و فیلم، در صفحات و دقایقی ارائه شده که بیش از نیمی از داستان طی شده است.
در ابتدا هم راوی داستان، وقتی میخواهد سفر خود به گذشته یعنی نوجوانیاش را شروع کند، به سال ۱۹۴۸ یعنی ۱۵ سالگیاش میرود؛ زمانیکه ۳ سال از پایان جنگ جهانی دوم و خروج نیروهای آلمانی از نروژ میگذرد. در اینمقطع داستان، گذشته شروع، و شخصیت مرموز یون معرفی میشود و میتوان نیمنظر نویسنده به دیگر موضوعاتی فرهنگی و اجتماعی مثل تضاد طبقاتی را هم، در همینمقاطع داستان (روایت گذشته) شاهد بود. به اینترتیب میتوان با حضور مزرعهدار متمولی بهنام بارکالد که اسبهای خوبی دارد و از نظر مالی، نسبت به خانواده راوی و یون در سطح بالاتری قرار دارد، تضاد طبقاتی مورد اشاره را دید. خلاصه آنکه بارکالد با مزرعه و امکاناتش، نقطه مقابل خانوادههای معمولی و خردهمالک نروژی است؛ بهویژه در فرازی از صفحه ۲۶ که خانه بزرگش با نمایی خاکستری در حاشیه جنگل، بیش از هر زمانی تهدیدآمیز به نظر میرسد.
۲-۲-۱ علاقه به ادبیات و ادای دین به بزرگان
یکی از مؤلفههای مهم شخصیت اصلی داستان «بههوای دزدیدن اسبها»، علاقهاش به کتاب و ادبیات است که همانطور که میبینیم، باعث شکلگرفتن ارجاعات مختلفی به ادبیات و ادای دین به نویسندگان بزرگ شده است و البته در فیلم حضور چندانی ندارد. اینادای دین را بهویژه میتوان نسبت به چارلز دیکنز و آثارش دید. تولستوی با رمان «حاجیمراد» و کنت هامسون نویسنده نروژی با دو کتاب «گرسنگی» و «پان» از دیگر نویسندگان حاضر در فهرست علاقهمندیهای شخصیت اصلی اینکتاب هستند.
پر پترسون؛ نویسنده کتاب
۲-۳ شخصیتهای مرموز
داستان «بههوای دزدیدن اسبها» شخصیتهای مرموزی دارد که با تعلیق و تأخیر در اطلاعرسانی درباره آنها، عناصر جذابیتزای داستان هستند و بناست در فرازهایی، دربارهشان افشاگری و اطلاعرسانی شود؛ از جمله یون، پدرِ یون، مادر یون و پدرِ راوی که مورد آخر، نقش بسیار بیشتر و پررنگتری نسبت به دیگر شخصیتهای مرموز دارد.
مرموز بودنِ مادرِ یون، در ارتباطش با پدرِ راوی تعریف میشود و مرموز بودن پدرِ یون هم در تقابلی که با پدر تراند (و البته همسر خودش) دارد. اما خود یون و مرموز بودنش را میتوان در جهان نوجوانیِ بچهها تعریف کرد. اینشخصیت، همانفردی است که در بخش بررسی جنس اتفاقهای داستان، به فعل شکستن تخم پرنده و خرابکردن لانهاش توسط او اشاره کردیم. همانطور که اشاره کردیم، مرگ و زندگی، یکی از دغدغههای مهم شخصیت اصلی رمان است که کار عجیب یون، در جایی از روایت، باعث سمت و سو دادن به آن میشود؛ جایی که راوی مشغول روایت گذشته و قایقسواری با پدرش است: «چشمهایم را بسته بودم به این فکر میکردم که مردن در سن پایین چه حسی دارد. جانت را از دست میدهی؛ انگار تخم پرندهای را توی دستت نگه داشته باشی و بعد رهایش کنی، تخم بیفتد روی زمین و بشکند، و خوب میدانستم که مردن اصلاً شبیه هیچ حسی نیست.» (صفحه ۵۷) این مُردن در سن پایین، ناظر به مرگ اتفاقی اود، برادر کوچکتر یون توسط دیگر برادرش لارس است که علتش غفلت یون بوده است.
راوی داستان در قصه و قصههایی که از شخصیت یون تعریف میکند، او را بهعنوان بچهای مرموز و تودار تصویر کرده که ظاهری هشداردهنده هم داشته است: «سر و شکل یون حسی را به من منتقل میکرد که باعث میشد به او نزدیک نشوم…» (صفحه ۳۶) همانطور که اشاره شد، یون بهدلیل غفلت باعث مرگ یکی از دو برادر دوقلو و کوچکترش میشود. بهاینترتیب که یکی از آندو با تفنگ شکاری پدر خانواده که پر بوده، غفلتاً دیگری را هدف قرار میدهد و مسئولیت ایناتفاق بهگردن یون میافتد که باید از بچهها مراقبت میکرده است. اتفاق کشتهشدن یکی از برادران یون و رفتنِ او از خانه در پی سرنوشتش هم از جمله اتفاقات بیرونی اینداستان است که البته ارتباط چندانی با شخصیت اصلی قصه ندارد اما کاربردشان ساخت و پرداخت شخصیت مرموز یون است. بههرحال یون، با توجه به مسائل بلوغ، نوجوانی و غلیانهای احساسی و ذهنی که نوجوانان در آنسنین دارند، یکی از عناصر واقعگرای داستان «بههوای دزدیدن اسبها» است که یکی از وجوهش، تفاوتداشتن بچهها بهدلیل روحیاتشان با یکدیگر است.
۲-۴ عنصر تنهایی
تنهایی و خواستنش، یکی از مفاهیم مهم رمان «بههوای دزدیدن اسبها» است که نویسنده در ساخت و پرداخت شخصیت اصلی قصه، کمک زیادی از آن گرفته است. تراند، (هم در ابتدای کتاب و هم ابتدای فیلم) در ۶۷ سالگی خود میگوید همیشه آرزو داشته در چنینکلبه و مکانی، تک و تنها باشد؛ یعنی همان «اینجا» یی که به آن اشاره کردیم. با رویکرد قطرهچکانی اطلاعاتی هم که به اشاره کردیم، در صفحه ۹۷ کتاب میگوید با خود، تلویزیون نیاورده و همانطور که پیشتر اشاره شد، کلبهاش تلفن هم ندارد. او ضمن اینکه از تمنای سکوت دم میزند، از خواب عمیقی صحبت میکند که فقط اندکی با مرگ فرق داشته باشد. اینمیان، اشاره هم میکند که تا ۲ ماه دیگر، هزاره دوم میلادی به پایان میرسد. (البته در فیلم، قرار است یکهفته دیگر ایناتفاق بیافتد.) راوی داستان، در بیان تنهایی و انزوا پیشهکردن از جهان اطراف، دنیایی را که میخواهد از آن کناره بگیرد، اینگونه توصیف میکند: «رادیو را روشن میکنم. اواسط اخبار صبحگاهی پی ۲ است. نارنجکهای روسی بیوقفه بر سر گروزنی میریزند. دوباره شروع کردهاند. اما در درازمدت آنها پیروز اینجنگ نیستند. تالستوی در رمان حاجیمراد به اینمساله اشاره کرده است. رمانی که صدسال پیش نوشته شده.» (صفحه ۱۱۲) اگر توجه کنیم، در اینفراز هم از ارجاع ادبی به یکی از آثار تولستوی استفاده شده است.
در جایی از داستان، دختر راوی با نام الن، او را در «اینجا» یعنی هماندورترین نقطه نروژ پیدا میکند. در پایانبندی فصل ۱۵ که الن پس از دیدار با پدر، در حال رفتن است، چنین آمده است: «لیرا پشت سرم میآید، با اینکه او پشت سرم است اما خانه یک جورهایی خالی به نظر میرسد. به حیاط نگاه میکنم، اما جز تصویر خودم روی پنجره تاریک چیزی نمیبینم.» (صفحه ۱۹۲) لیرا سگِ راوی است و توجه داریم که چندصفحه پیشتر، تراند در گفتگو با دخترش الن، درباره کمک لیرا در تحمل تنهایی گفته است: «لیرا تنها زندگی کردن را برایم آسانتر کرده است.» (صفحه ۱۸۴)
۲-۵ عنصر جنگل
جنگل؛ یکی از عناصر یا شاید بهتر باشد بگوییم «شخصیت» های مهم رمان پیشرو است. پیشتر اشاره کردیم که راوی در صفحه ۷۶ میگوید «من خودِ جنگل بودم.» او در صفحه ۱۱۳ هم در قالب همان جملات طولانی، چنین بیانی دارد: «روز، از آنسوی جنگل، سر میرسد.» یکصفحه پیشتر هم گفته جنگل سالها پیش بخشی از زندگی اش بوده اما پس از آندوره، تا مدتهای مدید از زندگیاش حذف شده و وقتی سکوت را در اطرافش تجربه کرده فهمیده که چه قدر دلش برایش تنگ شده و حالا که قرار بوده با همسرش در تصادف نمیرد، باید هرطور که شده، به جنگل می رفته که بهنظر میرسد بهتر بود میگفت به جنگل «برمیگشته است!» چون مبدا آن اتفاق مهمی که راوی در جستجوی آن، گذشته را کندوکاو میکند، جنگل است.
بههرحال همانطور که بهمفهوم مکان و «اینجا» در ابتدای نوشتار اشاره شد، راوی هم در جایی از داستان میگوید «من به انتخاب خودم اینجایم.» اما همانطور که اشاره کردیم، علاوه بر مکان، اشاره به مساله زمان هم اهمیت دارد و موضوعات مشتقشده از زمان، مثل روزمرگی، گذشته، حال و آینده در بستر «اینجا» یعنی «جنگل» معنی پیدا میکنند. اما در همینزمینه بد نیست به یکی دیگر از ارجاعات مهم داستان اشاره کنیم که مربوط به کتاب «داستان دو شهر» از چارلز دیکنز و صحنه اعدام شخصیت سیدنی کارتن است. جمله مهم سیدنی کارتن در اینصحنه که در روایت داستانی «بههوای دزدیدن اسبها» هم روایت شده، اینچنین است: «بدرود تا لحظهای که دوباره همدیگر را ملاقات کنیم؛ در سرزمینی که در آن، برخلاف اینجا، نه زمان معنا دارد نه دردی هست…» (صفحه ۱۵۷) و این، جملهای است که سیدنی به نفر جلوتر از خود در صف اعدام با گیوتین میگوید. باید توجه داشت که راوی علاقهمند به دیکنز، با اینارجاع، هر دو مفهوم مکان و زمان را مد نظر قرار داده است.
شخصیت پدر در فیلم سینمایی «بههوای دزدیدن اسبها»
۲-۶ رابطه پدری پسری
رمان «بههوای دزدیدن اسبها» کمشخصیت است و نویسنده با اتکا بر همین تعداد کم شخصیتها، آنها را بهطور متمرکز ساخته و پرداخته است. بهجز یون و پدر و مادرش، پدرِ راوی هم ازجمله شخصیتهای مرموز داستان است که مخاطب باید رابطه او با راوی را از خلال خاطراتی که دربارهاش تعریف میشود، کشف کند. یکی از اینخاطرات، سفری است که راوی و پدرش از شهر اسلو به همین منطقه جنگلی و «اینجا» داشتهاند. اینبخش از کتاب، مربوط به فصل سوم است و از خلال سطور آن، گفته میشود پدر در طول سفر با قطار، سرش توی کتاب بوده است (نکتهای که در فیلم خبری از آن نیست.) در نتیجه مشخص میشود تراند عادت کتابخوانی را از پدر به ارث برده در اینزمینه یا تحت تأثیر او بوده است. بههرحال راوی و پدرش در سفری که خاطرهاش در فصل سوم روایت میشود و تقریباً بیشتر گذشتهی اینداستان را پر کرده، به «اینجا» یا هماندورترین نقطه خاک نروژ میروند. در همینزمینهی رابطه پدر و پسر، باید به مفهوم ضمنی مرز و البته مفهوم صریح آن توجه داشت؛ بین راوی و پدرش، یکمرز نامرئی جداکننده وجود دارد اما در جهان بیرون و عینیت هم، مفهوم مرز خود را از مسیر سوئدیبودن یا نروژیبودن آب رودخانه نشان میدهد.
در صفحه ۷۹ رمان، ضمن اینکه گفته میشود در رابطه راوی و پدرش، پدر رئیس بوده، اینجمله هم به چشم میآید: «رابطه ما چیزی ورای رابطه پدر و پسری بود.» همانطور که راوی داستان با واقعیات و تخیلیات خود دستبهگریبان است، در جایی از داستان هم صحبت از جانگرفتن فانتزی در ذهن پدر میشود که اینجانگرفتن، با دیدن مادر یون رخ میداده است. سپس در رویکرد اطلاعرسانی قطرهچکانی که نویسنده دارد، مشخص میشود بین پدر راوی، و مادر یون، رابطهای عاشقانه وجود داشته است.
دور بودن و نبودن پدر، یکی از وجوه رابطه مرموز تراند با پدرش است. در چندجای رمان اشاره میشود که پدر چندبار از خانواده دور شده بوده است. همیشه هم در خلال اینمساله، ترس از رفتن و برنگشتن پدر القا میشود. در صفحه ۱۰۱ راوی میگوید: «من احساس نمیکردم پدرم رهایم کرده و رفته است، بلکه احساس میکردم برای اینجدایی انتخاب شدهام. کاملاً آرام بودم.» که البته ایندید با آن نظرگاه راوی که گفت به تقدیر اعتقاد ندارد، در تضاد است. بههرحال اولین دور شدن پدر از خانواده مربوط به سه هفته پس از ورود آلمانیها به اسلو است. از اینجهت، باید گفت که جنگ جهانی دوم هم با وجود اینکه حضور زیادی در روایات و اتفاقات ندارد، حضور پشت پرده پررنگ و تأثیرگذاری دارد چون باعث و بانی رفتن و نبودن پدر؛ در واقع جنگ و اتفاقات آن بوده است.
همانطور که اشاره شد، فرانتس، دوست پدر بخشی از روایت و پردهبرداری از واقعیت داستانِ گذشته را به عهده دارد. در پایان فصل ۱۱، تراند از فرانتس میپرسد چرا خاطرات مربوط به پدرش، آمدن آلمانیها و فرار پدر خود و مادر یون به سوئد را تعریف میکند؟ که فرانتس میگوید: «چون خودش خواست. گفت هر وقت فرصتش پیش آمد این کار را بکن، و الان فرصتش پیش آمده.» (صفحه ۱۴۴) اینجمله در فیلم هم اهمیت دارد و در جای مهمی ارائه میشود.
چندصفحه از یکچهارم پایانی رمان، مربوط به روایت اسبسواری تراند و پدر، گذشتن از مرز و رفتن به طبیعت سوئد است. آنها برای بررسی وضعیت الوارهای بهرودخانه ریختهشده، برای ۳ روز اسب کرایه میکنند و وارد سوئد میشوند. یکی از اتفاقات رمان هم در همینمقطع اسبسواری رخ میدهد: زمینخوردن تراند از اسب. که در ادامه ایناتفاق وقتی پدر دستش را دراز میکند تا تراند را بلند کند، زانو زده، دستانش را دور پسر خود حلقه کرده و او را به سینه میچسباند. اینبخش از رمان و اینصحنه از فیلم، از جمله فرازهای مهم و تاملبرانگیز هستند چون بهقول راوی، «عادت نداشتیم همدیگر را در آغوش بگیریم.» (صفحه ۲۰۱) و او از ایندرآغوشگرفتن، احساس خوبی نداشته است. مفهوم مرز را در اینبخش از داستان هم میتوان دید: «بعد وارد خارک سوئد شدیم. حدسم درست بود؛ با اینکه همهچیز یکسان بود، اما اینسوی مرز احساس متفاوتی را به آدم منتقل میکرد.» (صفحه ۲۰۲)
پیشتر به جملهای از پدر اشاره شد به اینترتیب که «خودت تصمیم بگیر کی درد رو حس کنی!»، تداعی اینجمله پدر در پایانبندی کتاب و فیلم بهطور مشترک مورد استفاده قرار گرفته است. شخصیت پدر در پایانبندی داستان حضور ندارد و رفته است. شاید بتوان رفتن و غیبت پدر را مساوی با رشد و مردشدن یکروزه تراند دانست؛ آنجا که در صحنه پایان قصه همراه مادرش در مغازه کتشلوار فروشی، لباس نو به تن میکند و بازو در بازوی مادرش در شهر قدم میزند: «اصلا شبیه پسربچهها نبودم.» بهعبارتی حالا پس از شنیدن خاطرات فرانتس و واقعیاتی که از پدر برای تراند افشا شده، او علت چرایی اینمرد شدن را درک میکند: «مادرم دستش را گذاشت توی دستم و همینطور با هم قدم زدیم؛ دست در دست هم مثل یک زوج واقعی…» (صفحه ۲۲۳) جملههای پایانی رمان هم که در ادامه میآیند و کتاب با آنها تمام میشود، به اینترتیباند: «همهچیز در آن لحظه زیبا بود؛ کت و شلوارم زیبا بود و شهر و آن خیابانِ سنگفرش شده برای قدم زدن زیبا بودند، و این خود ما هستیم که معین میکنیم خار ناملایمات کی بر روح و تنمان بنشیند.» که فیلم هم با جملات مشابهی به پایان میرسد.
یکاتفاق مهم و حیاتی در داستان، رفتن و نیامدن پدر است. پدر قرار است با قطار به ایستگاه راهآهن بیاید اما نمیآید و راوی چندبار از جمله «مجسم کردم» و «اما او نیامد» برای القای مفهوم نیامدن پدر و تاثیرش بر پسر ۱۵ ساله استفاده کرده است. در کتاب، اشاره میشود که تابستان سال ۱۹۴۸، پدر میرود و دیگر برنمیگردد. او با نامهای از خانواده خداحافظی میکند و بهقول تراند، حتی یکبار هم در نامهاش از او سراغی نمیگیرد. شخصیت مادر از همینمقطع دچار افسردگی، رخوت و بهقول راوی سنگینی کذایی میشود که تا پایان عمر رهایش نمیکند. البته مادر تنها در صحنه خرید کتوشلوار و گردش با پسرش از اینسنگینی رها میشود و پس از آن، دوباره دچار رخوت و سنگینی میشود. اتفاق بعدی مهم هم در داستان، عصیان و فریاد بیرونی تراند است؛ زمانیکه با مادر به شهر کارلستد سوئد میرود تا حواله پولی را که پدر در بانک برایشان به جا گذاشته دریافت کنند. اینحواله، مبلغ فروش الوارهای جنگل است که پول ناچیزی است و باعث میشود مادر تراند همانجا در همانشهر سوئدی برای پسرش کت و شلوار بخرد. اما اتفاقی که به آن اشاره شد، در پی پرسیدن نشانی بانک از یک مرد عابر است که رفتار متفاوتش که ناشی از تفاوت زبان سوئدی و نروژی است، علیرغم شخصیت آرام و بیصدای تراند، باعث خشم و عصیانگری او میشود. راوی داستان که بهنظر میرسد اینرفتارش، ریشه در نوجوانیهای خود نویسنده داشته باشد، درباره اینعصیانگری میگوید: «نمیدانم حرفهایی که از زبان خودم شنیدم، از کجا آمده بودند.» (صفحه ۲۱۸) تفاوت فرهنگی بین سوئد و نروژ در اینفرازهای پایانی رمان هم خود را نشان میدهد: «مادر با وکالتنامه پدرم در دستش رفت توی بانک؛ جسور و آماده تمام کردن کار، اما در عین حال خجالتزده بابت هویت نروژیاش.» (صفحه ۲۲۰)
* ۳- حرفهای نویسنده با مخاطب
پر پترسون مانند خیلی از نویسندگان دیگر، حرفهایی دارد که آنها را در دهان شخصیتهای داستانش گذاشته است. با وجودی که چنینحرفهایی از فیلتر و صافی شخصیت داستانی گذر میکنند اما در مجموع، فلسفه و اندیشه اصلی نویسنده اثر را تشکیل میدهند. بین دغدغههای اصلی نویسنده کتاب «بههوای دزدیدن اسبها» میتوان به مفاهیمی از جمله تنهایی، صمیمت با آدمهای دیگر، زندگی شخصی، تجربه، گذشته، قدرتطلبی، عبرتگرفتن و نگرفتن از گذشته و … اشاره کرد.
در صفحه ۷۰ کتاب، میتوان ایندونمونه را بهعنوان حرفهای مستقیم نویسنده با مخاطبش در نظر گرفت: «مردم دوست دارند بخشهای درخوری از تجربیاتت را فروتنانه و با لحنی صمیمی با آنها در میان بگذاری، آنها فکر میکنند این طوری میتوانند تو را بشناسند اما نمیتوانند، فقط با این حرفها کمی بیشتر دربارهات میفهمند چون چیزهایی را که برایشان فاش میکنی بخشی از حقایق زندگی تواند نه احساساتت، نه عقایدت، نه توصیف چگونگی اتفاقی که برائت افتاده، نه تحلیل اینکه تصمیماتی که گرفتهای چگونه تو را به آدمی که الان هستی تبدیل کردهاند.» و «هیچکس نمیتواند در زندگی شخصیات دخالت کند مگر اینکه خودت این اجازه را بدهی…»
تنهایی هم یکی از مفاهیم مهم رمان «بههوای دزدیدن اسبها» است که به آن پرداختیم. اما یکی از مواضع صریح و شاید سوالات نویسنده در اینباره، در بیان راوی داستان، که البته دربردارنده همان مؤلفه خیال و واقعیت هم هست، اینچنین است: «از خودم میپرسم یعنی تنها زیستن بهمدت طولانی آدم را به اینجا میرساند؟ اینکه وسط فکر کردن یکهو شروع میکنی به حرف زدن با صدای بلند، اینکه تفاوت میان حرفزدن و حرفنزدن بهتدریج از بین میرود…» (صفحه ۱۴۹)
همانطور که اشاره شد، یکی از دغدغههای فکری پر پترسون، قدرتهای بزرگ هستند که مفاهیمی چون زیادهخواهی و عبرتنگرفتنشان از گذشته، در اینرمان مدّ نظرش بوده است. راوی داستان در جایی که اخبار درگیریهای روسیه و چچن را از رادیو میشنود، میگوید: «من نمیفهمم چرا قدرتهای بزرگ از تجربیات گذشته درس نمیگیرند و نمیدانند که دست آخر آنها بازنده چنین غائلههایی هستند و از هم میپاشند؟» (صفحه ۱۱۲) او در اینفراز کتاب، طرف مردم ضعیفتر یعنی چچن را گرفته و ظلم و ستم قدرتهای بزرگ را فناشدنی میداند.
نظر شما