خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: در ادامه یادداشتهایی که انتشارشان از سال ۹۵ آغاز شده و به قلم مهرداد مراد نویسنده و کارشناس ادبیات پلیسی نوشته میشوند، اینپژوهشگر اینبار به یکی از پدیدههای نسبتا جدید ادبیات پلیسی پرداخته که چندسالی است رونق زیادی بین کتابخوانهای جهان پیدا کرده است. مراد در نوشته خود به تریلرهای روانشناختی و نقش زنان در آنها توجه کرده است.
یادداشتهایی که تاکنون از مراد، با رویکرد معرفی ادبیات پلیسی به مخاطبان منتشر کردهایم، به ترتیب زیر هستند:
ژانر جنایی در ادبیات جهان/ همه چیز با«قتل در خیابان مورگ» آغاز شد
ژانر نوآر هنوز زنده است/ ضدقهرمان کیست؟
مروریبر عصر طلایی رمانهای کلاسیک/ کارآگاهان زن چگونه آمدند؟
کارآگاههای هاردبویلد چگونه قدم به بازار کتاب گذاشتند؟
واکاوی یک ژانر در عصر ویکتوریا/ جنایینویسی چگونه پا گرفت؟
نوشتن ازتبهکاران خیلی سخت است/تریلر بایدازصفحه اول مخاطب را بگیرد
آخرین یادداشتی که مراد نوشت هم خرداد امسال در مهر منتشر شد و مانند یادداشت پیش رو، درباره حضور زنان در ادبیات پلیسی بود. آنیادداشت هم با عنوان فمفتال کیست؟/آشنایی با اغواگران داستانهای نوآر بر خروجی خبرگزاری مهر قرار گرفت.
احتمالا خیلی از مخاطبان اینیادداشت، فیلم سینمایی «دختری در قطار» را دیدهاند. اینفیلم از رمانی با همیننام اقتباس شده که در گروه کتابهای تریلر روانشناختی قرار میگیرند. بنابراین بد نیست برای آشنایی بیشتر با اینگونه، مطلب مهرداد مراد را با عنوان «ضد باورها و مساله زنان در تریلرهای روانشناختی» بخوانیم.
مشروح متن اینیادداشت را در ادامه میخوانیم:
"«لو» قرص ضد افسردگی را در میان مشت لرزانش میفشارد و در مقابل کاپیتان عبوس کشتی، گیر افتاده است. او شاهد ناپدید شدن و شاید هم قتل زن ساکن در کابین کناری است اما کسی حرفش را باور نمی کند.
«راشل» مست و لرزان در مقابل کارآگاهان مشکوک ایستاده است. او می داند که پرونده زنهای گم شده به هم ربط دارند. او آنها را با هم دیده است اما کسی حرف او را باور نمیکند.
«سوزت» خسته و فرسوده در مقابل شوهر کله شق و انعطافناپذیر خود ایستاده است. تک دختر خردسالش قصد جان او را کرده و تنها اوست که میل واقعی دخترش به خشونت را میداند اما کسی حرفش را باور نمیکند."
این زنهای ضعیف و عصبی که در عین حال الکلی، آشفته و مادرانی ناشایست خطاب میشوند، در واقع قهرمان داستان های ژانر «تریلر روانشناختی» هستند. «لو» کاراکتر اصلی داستان «زنی در کابین شماره ۱۰» اثر «روث ویر»، «راشل» قهرمان داستان «دختری در قطار» اثر «پائولا هاوکینز» و «سوزت» خانمی است که در رمان «دندان کودک» اثر «زاج استیج» نقش اصلی را دارند.
داستانهای ژانر «تریلر روانشناختی» شاید در زمره رمانهای ادبی قرار نگیرند اما نویسندگانشان همیشه برای جامعه پیام هایی دارند. بخش عظیمی از این ژانر به زنان و تجارب آنها تعلق دارد چرا که در جهان داستانی، از زنان بهعنوان منبع ترس استفاده میشود. در سال ۲۰۱۴، روزنامه گاردین در مورد تریلرهای روانشناختی مقالهای منتشر کرد با عنوان «خیزش تریلرهای زناشویی» که موضوع آنها در مورد زنان میانسالی بود که با محارم خود دچار چالشهای خطرناکی شده بودند.
همچنین سازمان بهداشت جهانی (۲۰۱۷) در گزارشی اعلام کرد ۳۰ درصد زنان متاهل و یا دارای رابطه در جهان، از سوی زوج های خود مورد خشونت قرار گرفته و نیز ۳۸ درصد از زنهای مقتول، به دست همسرانشان صورت گرفته است.
در دهه اخیر، قفسههای کتابفروشیهای دنیا به داستانهایی از زنان اختصاص یافته که توسط همسران، دوستان و یا مردان مورد اعتماد، دزدیده شده، مورد تجاوز قرار گرفته و یا کشته شدهاند. اینتریلرهای سیاه خانگی آنچنان واقعی نوشته شدهاند که به خواننده اجازه توقف و استراحت نمیدهند.
نویسندگانی مانند پائولا هاوکینز از اینفضا استفاده کرده و از آن برای گفتن داستانهای جذاب و فمینیستپسند استفاده میکنند، در حالیکه هرگز قربانی طرح و نقشههای بیرحمانه داستانهای جنایی نمیشوند. او در رمان جدیدش با عنوان «در میان آبها» کاراکتر زنان غیرقابل اعتمادی را مقابل چشمان جامعه قرار داده و داستان تاریخی جادوگران را به صحنهای مدرن انتقال میدهد و در نهایت میخواهد بگوید جادوگران را هنوز هم به آتش میکشند.
در رمان «دختری در قطار» راشل به کارآگاهان التماس میکند تا ادعای او را در مورد معشوقه گمشده شوهر سابقش باور کنند. او مرتب حرف میزند، فریاد میکشد و کنترل رفتارش را از دست میدهد تا اینکه کارآگاهان متوجه می شوند او الکلی است و اصلا به همینخاطر او را از کار اخراج کردهاند و دیگر به حرفش گوش نمیدهند و همینجاست که خواننده به نتیجه میرسد منبعد هیچکس راشل را باور نخواهد کرد.
«لو بلکلاک» گزارشگر جوان و جذاب رمان «زنی در کابین ۱۰»، یک زن همهچیزتمام و منظم است اما یک نقص ویرانگر دارد. او از افسردگی بالینی رنج میبرد. البته در شرایطی نیست که معمولاً مرتب با توهم روبرو شود اما برای مردان آن محیط بهانهای ایجاد میکند تا ادعای او را جدی نگیرند. به هر حال او یک زن هیستریک است و ذهن سالمی ندارد.
در رمان «دندان بچه» سوزت همهچیز دارد اما دستهایش به خونریزی افتادهاند تا بلکه بتواند دختر روانی خود را به یک کودک نرمال تبدیل کند. او با دختر خود بسیار وقت میگذراند و به نظر میرسد در موقعیتی قرار دارد که فرزند خود را به بهترین وجهی میشناسد. اما باز هم، آنچه میگوید چنان غیرقابل توصیف است که در باور نمیگنجد.
وقتی این رمان ها را میخوانید به نظر میرسد گویی زنها با هم سخن میگویند. نویسندگان به خوانندگان میگویند: «من مراقبت هستم» و آنها نیز پاسخ میدهند: «منم همینطور».
شاید با خودمان فکر کنیم که چرا ناباوری در اینفضاهای پر از ترس و دلهره با چنینتناسبی جا افتاده است؟ اینکه کسی حرف ما را باور نکند، چهترسی دارد؟ تحقیرکننده است یا تخریبکننده؟ ناباوری با خود بیاعتباری به دنبال دارد. در نهایت، برای اینکه کسی ما را باور نکند، آیا باید با همه شرایط قهرمانان اینداستانها روبرو شویم؟
کمی درباره محیط خانوادگی خودمان دقت کنیم. قاتلی میان ما زندگی نمیکند اما میتواند برای ادامه حیات ما تهدیدی وجود داشته باشد. تهدیدی که میتواند با عدم باورپذیری ظهور کند. هرکدام از اعضای نزدیک دوست و فامیل یا خانواده ما توان انجام هرکاری را دارند. وقتی اعتبارمان زیر سوال برود، تحت سیطره آنها قرار میگیریم. باورپذیری خودمان را حفظ کنیم و به یاد داشته باشیم که در جهان کنونی هنوز جادوگران را به آتش میکشند.
نظر شما