به گزارش خبرنگار مهر، رمان «تقریبا نابغه» نوشته بندیکت وِلس بهتازگی با ترجمه حسین تهرانی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب صد و نود و یکمین عنوان از مجموعه «ادبیات جهان» و صد و شصت و چهارمین رمانی است که اینناشر چاپ میکند.
نسخه اصلی اینکتاب سال ۲۰۱۱ چاپ شده و حق انتشار ترجمه فارسی آن طبق قرارداد کپیرایت به نشر ققنوس واگذار شده است. بندیکت وِلس نویسنده آلمانیسویسی اینکتاب که از دید منتقدان، بهعنوان مستعدترین نویسنده ادبیات امروز آلمان معرفی شده، پیش از این، با کتاب «پایان تنهایی» به مخاطبان ایرانی معرفی شده است. «پایان تنهایی» سال ۲۰۱۶ منتشر شد و ۳ جایزه ادبی را برای نویسندهاش به ارمغان آورد. ترجمه فارسی «پایان تنهایی» سال ۹۷ به قلم همینمترجم و همینناشر راهی بازار نشر شد.
داستان رمان «تقریبا نابغه» در سال ۲۰۰۵ جریان دارد و داستانش براساس واقعیت نوشته شده اما تمام شخصیتها و اتفاقات آن براساس تخیل نویسنده نوشته شدهاند. «کلیمونت»، «نیویورک»، «میدوِست»، «لاسوگاس»، «سانفرانسیسکو»، «لسآنجلس»، «تیخوانا» و «آمریکا» عناوین ۸ فصل اصلی داستان اینرمان هستند.
«تقریبا نابغه» قصه زندگی مردی بهنام فرانسیس دین با مادر افسردهاش در یکی از شهرهای کوچک آمریکاست. این دو در فقر مطلق زندگی میکنند. فرانسیس پدرش را ندیده و حتی اسمش را هم نمیداند. او همیشه تصور میکرده نتیجه رابطه کوتاه مادرش با مردی عیاش و رهگذر است. او با وجود مشکلات زیاد زندگی، تصمیم میگیرد ترک تحصیل کرده و به ارتش بپیوندد تا با حضور در جنگ عراق، کمکخرجی برای مادرش باشد.
مادر فرانسیس بهدلیل مشکلات روانی در آسایشگاه روانی بستری است و با شنیدن رفتن پسرش به عراق، دست به خودکشی میزند که اقدامش ناموفق میماند. در نتیجه نامهای برای پسرش نوشته و در آن پرده از راز زندگی خود برمیدارد.
در ادامه داستان، فرانسیس با خواندن نامه مادرش، تصمیم میگیرد پدری را که گفته شده نابغه بوده، پیدا کند. در نتیجه سفری را شروع میکند که در آن با دختری که در آسایشگاه روانی با او آشنا شده، همراه میشود. اینسفر، سفریِ دور آمریکاست تا فرانسیس اصل و نسبش را پیدا کند.
در قسمتی از اینرمان میخوانیم:
فرانسیس خندهاش گرفت، یاد آن مواقعی افتاد که با هم قایمباشکبازی میکردند. نیکی تقریبا همیشه داخل کمد انباری قایم میشد و هر بار فرانسیس به کمد نزدیک میشد او شروع میکرد به نخودی خندیدن. یادش آمد که یک بار برادرش جلوِ تلویزیون خوابش برده بود، او هم او را به اتاقش برده، توی تختخوابش گذاشته و رویش پتو کشیده بود. بعد مدتی به تماشای او ایستاده بود و پیش خودش احساس خوشحالی کرده بود که اجازه دارد برادر او باشد. نیکی پسر خوبی بود، هیچوقت کار بدی نمیکرد یا به دیگران آسیب نمیرساند. یک بار فرانسیس خواب دیده بود که محافظ شخصی برادرش شده، بهصورت تمام وقت. بعد از آن مطمئن بود که اگر امکان داشت، حتما اینکار را میکرد. فرانسیس همیشه فکر میکرد که زندگیاش ارزش چندانی ندارد. مطمئن بود که نیکی آینده خوبی دارد. شاید سناتور میشد. میتوانست بهخوبی تصور کند که برادرش، همینطور ریزاندام، در آینده در ویلایی زندگی میکند و او هم روز و شب از او محافظت میکند. این تنها شغلی بود که از داشتنش احساس رضایت میکرد. میتوانست همیشه کنار برادرش باشد و وجودش هم موثر میبود، چون میتوانست از او در مقابل تمام بلاهایی که سر خودش آمده بود مواظبت کند.
فوارههای جلوِ هتل «بلّاجو» به سمت آسمان میجهیدند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. فرانسیس به نردهها تکیه داد و سرش را بالا برد. دوباره یاد حرفی افتاد که توبی به او گفته بود، اینکه دست و پای همه آنها در زنجیر است، فقط خودشان خبر ندارند. سیگاری روشن کرد، ولی آن را نصفه پرت کرد.
اینکتاب با ۳۳۵ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۴۸ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما