به گزارش خبرنگار مهر، دهه آخر صفر روزهای سنگینی است. شاید سنگینی غم پیغمبر (ص) و امام حسن (ع) است که این روزها را چنین کرده. اما برای این سنگینی باید کاری کرد، باید یکجوری از سنگینی این غم کم کرد و ما چه میتوانیم بکنیم جز ریختن اشک بر آستان این بزرگواران. شاید فکر کنید که برای عزاداری و روضه شنیدن واشک ریختن باید حتماً به هیئت رفت اما نه اینطور نیست برای اشک ریختن و سوگواری باید پیش از هرچیز دلت بشکند. هرجا که دلت شکست روضه و هیئت همانجاست.
سوگواره مهر، که با حضور شاعران جوان و آئینی برگزار شد یکی از همین روضهها بود که دل آدم را هوایی حرم امام رضا (ع)، مدینه النبی و بقیع میکرد. در این مراسم خبری از روضه خوانی و مداحهای معروف و جمعیت فراوان نبود اما فضا، فضای دل شکستن و دادن بود. در این سوگواره شاعران جوان کشورمان هرکدام با خواندن شعرهایشان روضهای برای ائمه اطهار خواندند و اشک چند نفر میهمان سفره اهل بیت را بدجوری درآوردند. خودشان هم در این میانه دلشان شکست و اشکی ریختند. این جلسه شاید به ظاهر یک جلسه شعرخوانی معمولی به نظر میرسید ولی اصلاً اینطور نبود، این سوگواره، روایت دلدادگی شاعران اهل بیت به عشقشان بود. زبان آنها اما فرق میکرد. زبانشان برآمده از جان و بود. شاید برای همین است که انقدر بردل نشست.
اگر شما هم آماده دل دادن هستید، دعوت میکنیم که این شعرها که هرکدام برای خودشان یک قصه دارند و پشت هرکدامشان دریا دریا اشک نهفته است بخوانید؛ التماس دعا.
نفیسه سادات موسوی:
فقیر آمد سراغش سیر برگشت
سفیه ساده، با تدبیر برگشت
کرامت خواست سر بالا بگیرد
حسن را دید و شد تحقیر، برگشت
هزاران حیله آل امیه
برای جنگ، بی تاثیر برگشت
خدا تنها خبر دارد که دستش
کجاها رفت تا شمشیر، برگشت
چه آمد بر سرش در کوچه آن روز
که کودک رفت اما پیر برگشت
مسیر خانه تا مسجد، کم، اما
حسن با مادر خود دیر برگشت
نوشتند او میان کوچه دق کرد
فقط با معجزه، تقدیر برگشت
برای زینب عاشورا شد آغاز
چو تابوت حسن با تیر برگشت
کرمت بار عام هم دارد
لطفهایت دوام هم دارد
تا غلامت شدیم فهمیدیم
نوکری، احترام هم دارد
صلح کردی که ما بیاموزیم
تیغ شیعه، نیام هم دارد
همه دیدند نسل شیر جمل
جز شجاعت، مرام هم دارد
خواهرت نیز خطّ قرمز ماست
لشکرت عزم شام هم دارد
ما برایت ضریح میسازیم
زخم عشق، التیام هم دارد
چون که نذر حسن شد از مطلع
شعر، حُسن ختام هم دارد:
گرچه حق، بیحساب میبخشد
سرِ وقت انتقام هم دارد
آنکه سیلی به مادرت زده است
لعنت مستدام هم دارد
...................................................................
حسین متولیان:
پسر بچهها مرد دنیا میان!
پُر از شور و کم طاقت و غیرتی
فقط کافیه چپ نگاشون کنی
میمیرن از احساس ناراحتی
حالا فکر کن توی پسکوچه ها
یکی صورت ماهو نیلی کنه
یکی مادراشونو…-آروم میگم: -
با دستِ ستم، سرخِ سیلی کنه
میمیرن از این غم که تو شهرشون
برای بابا خنج را تیز شه...
بهاری که چشم انتظارش بودن
یه روزی تو یه کوچه پاییز شه
تو قلبای کوچیک مردونه شون
می مونه! نمیگن! میگن راز بود!
فقط زیر لب زمزمه میکنن...
کاش این کوچهها بختشون باز بود
اگه بختِ در بسته می موند… آخ
اگه بختِ این کوچهها باز بود
تو از دست و دیوار و از میخ و در...
چی میگم خدایا! اینا راز بود!
یه رازو فقط میشه به چاه گفت
که این کارو بابام علی می کنه
بابا شب به چاها چی میگه خدا؟!!
اگه مرد گریه نمی -…- می کنه...
پسر بچهها خیلی احساسی ان
پسر بچهها مهرِ مادر میخوان
پسر بچهها مَحرم مادرن
پسر بچهها مرد دنیا میان...
........................................................
شراب ریخت میان گِلت زمانهی خلق
ابوتراب تو را تربیت نمود حسن
وجود بی دمِ حُسنِ حَسن، عدم گردد
ز ممکناتِ جهان واجب الوجود حسن
نمازِ عشق به پا کرده حق! قیام، حسین...
برای صحتِ این عاشقی قعود، حسن…!
پرنده شکل گرفته ست از فراز و فرود
حسین شاهِ فراز است و در فرود، حسن!
که جبرییل امین گفت: "مرحبا به حسین"
ولی رسول خدا بانگ زد: "درود حسن…! "
شهید گرچه مقامِ حسینِ فاطمه است
ولی ست بر همه ی عالم شهود حسن
هر آنکسی که تو را فهم کرد مجنون شد
شبیه تیر به سوی تو پر گشود حسن…
.....................................................
این سوی شمس خفته و آنسوی تر قمر
شمس از درون شکسته ولی منکسَر قمر
سیراب گشته شمس به اعجازِ شوکران
آنسوی تشنه است ولی در نظر قمر
شمس و قمر همیشه شبیهند شک نکن!
این خون جگر فتاده اگر خون به سر قمر
او تا به طوس ِ غربت اگر رد ِ شمس کرد
دارد به سر ارادهی شق القمر – قمر
میخواست تیر ِ چشم بیندازد و خدای
با تیر حکم داد که: فاقضض بصر! قمر!
تقویم شیعیان رضا شمسی است و باز
ماه جدید را سند ِ معتبر قمر
ای طبیبی که نوشتند به طب دوار است. از کرامات تو گفتن چقدر دشوار است
بر سر خلق غم تلخ قرون آوار است. حضرت نور به پا خیز که دنیا تار است
چارده قرن پس از نور به بام آمدهایم. در پی حضرت سلمان به سلام آمدهایم
سالها رفت و شرابی نچشیدیم افسوس. جامی از باده نابی نچشیدیم افسوس
سرمه خوردیم و سرابی نچشیدیم افسوس. بهر عشق تو عذابی نچشیدیم افسوس
حضرت جان جهان! در پی جام آمدهایم. جرعهای چشم بچرخان! به سلام آمدهایم
آیه نام تو را حق سند محکم زد. از سر سلطنتش نام تو بر خاتم زد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد. آتش بندگی ات را به گل آدم زد
قنبر خان بلالیم و غلام آمدهایم. ما اسیران محبت به سلام آمدهایم
به سلام آمدگانیم لک الحمد رسول!
پی جام آمدگانیم لک الحمد رسول!
سر بام آمدگانیم لک الحمد رسول!
ما غلام آمدگانیم لک الحمد رسول!
حسن مطلع تو و ما قبح ختام آمدهایم
ناز مفروش خدا را … به سلام آمدهایم
................................
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
به نظر اگرچه عمری خس و خوار خواهی آمد
سر سرفراز سرکش! تو به دار خواهی آمد
سر ناشکسته با سنگ! تن تن نداده بر جنگ!
دل مبتلای دلتنگ! به چه کار خواهی آمد؟
هله قمریانه از قم به حریم ری رسیدم
به غمت قمار کردم! به قمار خواهی آمد؟
نرسیدهام به جایی که ضمانتم نمایی
به امان اگر نیایی به شکار خواهی آمد
سر راه اشک رشتم؛ کف پات چشم کشتم
به پیادگان نوشتم تو سوار خواهی آمد
به جنازه حیدر آید؛ به دمی که جان برآید
تو علی سومینی! به مزار خواهی آمد
محمود حبیبی کسبی:
رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی! که دارد ز شاهان سپاهی
فلک آستانی، ملک پاسبانی
ضِمان کارگاهی، جِنان بارگاهی
*
سلام ای غریبی که در صبح محشر
ندارم به جز مُهر مِهرت گواهی
خیالت به سر، خون هجرت به گردن
به شوق تو کردم چه شال و کلاهی!
شلوغ است دورت ولی شد فراهم
عجب خلوتی، خلوت دلبخواهی
چو آیینه از بس که دل نازکی تو
توان تا حریمت رسیدن به آهی
تو آیینه آیینه نوری و نوری
تو مهری، چه مهری! تو ماهی، چه ماهی!
تو را مهر گفتم؟ تورا ماه خواندم؟
عجب کسر شانی! عجب اشتباهی!
که مهر است در محضرت مردهشمعی
که ماه است پیش رخت روسیاهی
گرفتهست خورشید اذن دمیدن
ز نقارهخانه دم هر پگاهی
تویی شرط توحید و بی تو یقیناً
همه نیست توحید جز لاالهی
اگر ابر لطفت به محشر ببارد
نماند ثوابی، نماند گناهی
به لطف تو کاه ثواب است کوهی
به بذل تو کوه گناه است کاهی
بگیر از سر لطف دست دلم را
که بی تو ندارم دل سربهراهی
لب درۀ نفس لغزیده پایم
نگه دار دست مرا با نگاهی
منم آن گنهکار امیدواری
که دارد ز لطف تو پشت و پناهی
ندانم چگونه برایم ز شکرش
اگر راه دادی مرا گاهگاهی
الهی! مرا از حریمش مکن دور
مرا از حریمش مکن دور، الهی!
یوسف به باغ حسن تو در حد شبنمی
حاتم کنار بحر کریمت کم از نمی
هرکس فقیر پیش تو آمد، غنی برفت
هر سوی سفرهی تو نشستهست حاتمی
از غربت است یا ز کرامت که اینچنین
همسفرهی سگی شده آقای عالمی
تو آبروی صلحی و یاران به وقت جنگ
ارزان فروختند تو را هم به درهمی
تنهایی آنقدر که نداری به خانهات
نه همدلی، نه همنفسی و نه همدمی
تا زخمهای تیغ خیانت شود علاج
آورد محرم تو برایت چه مرهمی!
تو آن حماسهای که بدل شد به مرثیه
صبر تو کربلاست، سکوتت محرمی
آمد نسیم تا که شود زائرت، ولی
نه گنبدی، نه صحن و سرایی، نه پرچمی
..............................................................
فریبا یوسفی:
قصۀ تکراری یغماگریست
برگ به تاراج خزان میبرند
شب نه که آیند و چراغی بهکف
رهزن روزند، عیان میبرند
یک طرف آمادۀ جانبازیاند
آن طرف از معرکه جان میبرند
عرصۀ داد و ستد زندگیست
تاختزنان سود و زیان میبرند
روز همان روز و زمین آن زمین
شسته به خون، خون شهیدان زمین
نعل بر آن، چرخ بر آن راندهاند
خیل طلبکار که واماندهاند
هریکشان چنبرهزن چربدست
برد بر آن سفرۀ پرچرب دست
غارت میکرد و میگفت: گر،
من نبرم آن دگران میبرند
روی از این است که رنگینترند
نانِ بهخون چون به دهان میبرند
روز همان روز و زمین آن زمین
شسته به خون، خون شهیدان زمین
.................................................................................................
حسین صیامی:
اگر ذره اگر قطره اگر کوچک اگر خارم
اگر از خویشتن خالی اگر از هیچ سرشارم
گریزانم اگر از روشنایی در شب تردید
اگر تاریکی محضم اگر تیره اگر تارم
اگر از زندگانی جز تهی دستی به کامم نیست
چراغی سرد و تاریکم، درختی خشک و بی بارم
اگر دنیا به هیچم میشمارد هیچ باکم نیست
امیر عالمم وقتی علی را دوست میدارم
الا ای شوکت مطلق! الا ای دست شیر حق!
معاذالله اگر بالای تو دستی بپندارم
اگر کفر است توحید تو با حق، کافرم مولا
چطور از کفر توحید تو با حق دست بردارم؟
ببندد هر که بدخواه علی باشد دهانم را
بیاید هر که بغض مرتضی دارد به آزارم
بمانم شب اسیر ناجوانمردان بیایمان
ببینم صبح پیش چشم مردم بر سر دارم
اگر خاکسترم را هم به دست باد بسپارند
محال است اینکه یک دم از تو مولا دست بردارم
هزاران بار بوسه میزنم دستان پاکش را
که من هر چه در این خانه دارم، از پدر دارم
...............................................................
ریحانه ابراهیم زادگان:
سترده سایهی شک را فقط یقین حسین
که مومنیم همه بی گمان به دین حسین
نبردهایم به دامان خلق دست نیاز
که رزق دهر رسیده است از آستین حسین
چه حاجت است به تایید دیگران ما را
که زندهایم به امید آفرین حسین
خوشا به حال شما که گذشتهاید از مرز
نشسته بر تنتان خاک سرزمین حسین
چه لحظههای ملولیاست روزگار فراق
خوشا به حال دل شاد زائرین حسین
رسیده موسم شوریدگی و آشوبیم
که دستمان نرسیده به اربعین حسین
.............................................................................
سید اکبر میرجعفری:
از شهروندی گمنام در خرابههای امروز شام
نسب نامههایشان را پنهان کردهاند
همان طور که خود را
پشت جامههای سیاه
تنها
کینه توزیشان با تو آشکار است و
چشم هاشان!
- و گاهی چشم، خلاصۀ رسوایی است! -
یقین دارم یک روز
سلولهای بنیادی اینان
باورهای ما را دربارۀ دشمنان تو،
با شیوهای علمی
به جهانیان اثبات میکند.
اما راز رسوایی اینان
به خون تو بر میگردد.
خون تو
خیلیها را رسوا کرده است.
و اکنون دارند
انتقام رسواییشان را
از دوستان تو میگیرند.
پیوست:
چرا با ذکر یا رب زیر لب، از اسب میافتند؟
سواران را ببین! یاللعجب از اسب میافتند
چرا اینان نمیرزمند؟ میلرزند و میریزند
شبیه مردگان بیتاب و تب از اسب میافتند
مواظب باش، دنیا همچنان میدان رزم ماست
و سرداران بی اصل و نسب از اسب میافتند
ز اسب افتادگان این روزها افتاده از اصلاند
نه در میدان که شب، حین طرب از اسب میافتند
نه زخم نیزه بر سینه نه زخم کینه بر گرده
ولی در بزم حتی، بی سبب از اسب میافتند
همین که نیزه برداریم در اینجا که تهران است
هماوردان بزدل در حلب از اسب میافتند
هماوردان ما آنسان به روی خاک میریزند
که گویی محض ابراز ادب از اسب میافتند
قرار رزم ما فرداست اما از سپاه خصم
همین امشب یلان منتخب از اسب میافتند
ولی موعودمان میآید و آن روز اصل این است
امیر و قاضی و میر غضب از اسب میافتند
..................................................................
فاطمه نانیزاد:
یا ارحم الراحمین
آسمان مدینه ابری بود
روضه میخواند و نوحه سرمیداد
از غمی که در انتظارش بود
با نمِ اشک خود خبر میداد
ملکالموت تا اجازه گرفت
دختری همنوای باران شد
شیون از بیت مصطفی برخاست
ضجه زد آسمان و طوفان شد
جان مسجد به لب رسید و «امین»
گشت تسلیم امر جانانه
در و دیوار، منبر و محراب
همنوا با ستون حنّانه
جبرییل آمده تسلایِ
دل آیینه باشد و انسان
غرق ماتم شدهست مُلک وجود
بازهم سورهای بخوان، قرآن!
وامحمد! شنیده شد از رود
کوهها از کمر شکسته شدند
بادها بیقرار و سردرگم
بازگشتند و دستهدسته شدند
..................................................................
یا سریع الرضا
تا نظر کردی به چشمم خوشهی انگور شد
رو به من کردی غم از میخانهی دل دور شد
کوچههای بی تو را طی کردهام تاریک بود
این طرفها آمدی شبهای ما پر نور شد
فرصتی پیش آمده باران بگیرد بی هوا
زیر باران آفتابی شو اگر مقدور شد
شوق دیدارت مرا صحرا به صحرا میکشد
سینهی مشتاق موسی سرزمین طور شد
زلف آشفته به چنگ آوردهای، چنگی بزن
شور را بگذار نغمه نغمهی ماهور شد
ملک دل آباد گردید از قدمگاهت ببین
هر کجا که پا نهادی شهر نیشابور شد
نفحه ای از جانب خاک خراسان میوزد
وه که مقبول سلیمان تحفهای از مور شد
..............................................................................
اسماً سوری:
از یاد بردم با غمت غمهای دیگر را
بر زخم من مگذار مرهمهای دیگر را
عشقت به من آموخت باید برد از خاطر
غمهای دیگر را و آدمهای دیگر را
آنها که با ما از مقام عشق میگفتند
انگار میدیدند عالمهای دیگر را
این غنچهها در سوگ لبخند تو میگریند
بنشان بر این گلزار شبنمهای دیگر را
ای چشم قدر سالها خون گریه کن از غم
گویی نمیبینی محرمهای دیگر را
................................................................
علی داوودی:
از زبان ابر و باد و چشمة روان شنیدهایم
از سکوت کوهها هزار داستان شنیدهایم
از تو بیشمار گفتهاند و همچنان نگفتهاند
از تو همچنان و همچنان و همچنان شنیدهایم
هم حروف نانوشته را تمام از تو خواندهایم
هم ترّنم نخوانده را از این زبان شنیدهایم
ای زبان حال ما و شرح و نقل قیل و قال ما
ای حدیث آشنا، تو را ز دیگران شنیدهایم
گرم از کلام توست دل اگر که باز میتپد
لطف مهر و ماه را هم از تو مهربان شنیدهایم
عقل و عشق طفل مکتب تواند و محو مذهب تواند
حُسن توست آنچه ما به نام این و آن شنیدهایم
همنشین ما شدی و دین ما، یقین ما شدی
ما که از جهان همین حدود آب و نان شنیدهایم
نام تو قیام و نام تو سلام و نامه والسّلام
اذن هر نماز نام توست، در اذان شنیدهایم
امتداد یاد سبز توست نو به نو به شاخسار
گر چه ردّ این بهار را هم از خزان شنیدهایم
ما و دست حاجتی که پای تو دخیل بسته است
الأمان! که از زمانه بانگ الأمان شنیدهایم
.......................................
مگر امام نبود و مگر تمام نبود
مگر که آینه مطلق مقام نبود
مگر سلاله دریا نبود آن مظلوم
مگر که وارث آن فیض، فیض تام نبود
یقین خلوص، شجاعت، کرامت، وفا، تدبیر
صفات و ذات، کدامین بگو کدام نبود
چشیده از نمک سفره ش حرامیها
که نان سفره او بر سگان حرام نبود
اگرچه تیرجفا میرسید از چپ و راست
ولی پیام و مرامش به جز سلام نبود
بقای خون خدا بود صلح نامه او
وگرنه تیغ حسن خفته در نیام نبود
که پاسخ شتران گواه در جمل است
اگرچه درپی او غیر اتهام نبود
به سنت پدرش صبر بود و خانه نشین
کدام خانه که در امن و احترام نبود
خزید در جگرش زهر بی وفاییها
که میل دهر غیر شراب و شام نبود
تو درمعابر دنیا چقدر کشته شدی
دریغ ما همه سودای انتقام نبود
تو زهرخوردی و اهلا من العسل گفتی
شروع کرب و بلا جز همین پیام نبود
شروع کرب و بلا از لب تو بود حسن
کدام نسخه نوشته است تشنه کام نبود
غلامرضا خوش طینت:
وقتی که دهان لایق گفتار نباشد
باید همه ی حرفِ دلم را بنویسم
در قالب یک بیت وَ یا جملهی کوتاه
شد شد نشد از کلِّ الفبا بنویسم
زیباتر از این نیست که در اوّل دفتر
از حیدر و از اُمِّ ابیها بنویسم
از کوچه جداگانه و حتّی دو سه خطّی
از سیلیِ بر صورتِ زهرا بنویسم
یا اینکه اگر شد کمی از سرخی محراب
یا زردی رخساره یِ مولا بنویسم
باید جلوی نامِ حسن، جا بگذارم
یک گنبد و گلدسته یِ زیبا بنویسم
باید که به جای لبِ جوی و گذر عمر
از تشنه لبانِ لبِ دریا بنویسم
با اینکه شده اِرباً و اِربا تنِ اکبر
باید بدنش را همه یکجا بنویسم
هم علقمه هم دجله پُرآب است و چه سخت است
از شرمِ نگاه و غمِ سقّا بنویسم
تکلیف من این است که در وَصفِ علمدار
از چَشم و سَر و دست مُجزّا بنویسم
از اصغرِ شش ماهه یِ ارباب، نباید
باید فقط از حرمله تنها بنویسم
تنها بنویسم، زده تیری به گَلویی
بی آنکه شود حنجره پیدا بنویسم
هرلحظه که آبی به لبم خورد چه خوب است
از کشته یِ لب تشنه یِ صحرا بنویسم
از بابتِ آرامشِ یک دختر کوچک
باید که فقط، از سَرِ بابا بنویسم
با یادِ علمدارِ حَرَم، حضرتِ عبّاس
از بی کَسیِ زینبِ کبری بنویسم
از زینب و از مردمِ در کوچه و بازار
از چَشمِ پُر از حرصِ تماشا بنویسم
ماندم چه کنم، از غم عُظما بنویسم
یا جملۀ ما رَاَیتُ اِلّا بنویسم
هر چند که لبریز و پُرم از غمِ دیروز
باید کمی از، شادیِ فردا بنویسم
از نیمه یِ شعبانِ خدا یکسره باید
از عطر و شمیمِ گلِ طاها بنویسم
بر چهرهی زیبا و، بر آن قامت رعنا
لا حَولَ وَ لا قُوّۀَ اِلّا بنویسم
باید سخنم «کُن لِوَلیّک» شود حتّی
از تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعا بنویسم
آری بنویسم ولی ای کاش که یک روز
نازِ قدمِ یوسف زهرا بنویسم
نظر شما