خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: نهمین نشست گروه داستانی خورشید با بررسی کتاب رمان برادران کارامازوف اثر فئودور داستایفسکی برگزار شد. در این نشست «سمیه عالمی، سیده عذرا موسوی، مرضیه نفری، مریم مطهریراد، فاطمه نفری و سیده فاطمه موسوی» به بررسی و نقد این شاهکار جهانی پرداختند.
این رمان که در چهار بخش و ۱۲ کتاب نوشته شده است، داستان مردی بهنام فئودور کارامازوف و چهار پسرش است که مرگ اسرارآمیز او به دستگیری و محاکمه پسرش دیمیتری منجر میشود.
فرزند بزرگتر از همسر اول کارامازوف، دیمیتری است که خود نامزد ثروتمندی بهنام کاترینا دارد، اما با پدرش بر سر معشوقهای بهنام گروچنکا رقابت میکند. دو پسر دیگر از همسر دوم او هستند. ایوان، به نامزد برادرش نظر دارد و فردی روشنفکر شمرده میشود. پسر سوم آلیوشا که قهرمان داستان معرفی شده، فردی باخداست و سعی در یاری دیگران دارد. او که در ابتدا در صومعه تحت نظارت سالک زوسیما تعلیم میبیند، به توصیه او از صومعه خارج میشود تا شاید بتواند از بروز فاجعهای که در انتظار خانواده است، جلوگیری کرده و به دیگران کمک کند. چهارمین پسر اسمردیاکوف مصروع و نامشروع، از زنی ناقصالعقل است و بخش مهمی از حوادث کتاب به او بازمیگردد. مجموعه کنشها و واکنشهای این شخصیتها، بههمراه شخصیتهای فرعی دیگر، رمان مبسوط و گرانسنگ برادران کارامازوف را شکل داده است.
ویژگی پولیفونی «برادران کارامازوف»
در این نشست به مباحث گوناگونی پرداخته شد. مریم مطهریراد روح کلی رمان «برادران کارامازوف» را بهمثابه انسانی توصیف کرد که سر و شکلش پیداست و پویایی روحش را میشود درک کرد، رگ و ریشه دارد و با غرایزش دست و پنجه نرم میکند: «این رمان گردآوردنده مجموعهای از ویژگیها و غرایزی است که همه در یک انسان بهمعنای کلی انسان وجود دارد؛ در برخی بیشتر نمود میکند و در برخی کمتر! انسانی که داستایفسکی خلق کرده، گرچه خصلتهای روحانی، عرفانی و پاک دارد ولی فرشته نیست؛ گرچه سرشار از شهوت و خوشگذرانی است، ولی حیوان نیست و به حدوداتی قائل است. از طرفی گرچه احساس گناه دارد و توبه میکند ولی هرآن ممکن است به گناه برگردد، در وجود پروردگارش شک کند، او را انکار کند و دوباره به روز سختی، او را بیابد و صدایش بزند.
حال اگر فاصله را از این انسان بیشتر کنیم، جامعهای را میبینیم شبیه همان انسان! کامل، نه بهجهت معصومیت؛ بهجهت وجود صداهایی که هرکدام کنار هم وجود دارند؛ تز و آنتیتز داستان را ایجاد میکنند و سبب رشد و تلنگر میشوند. در این جامعه از راهب و کشیش و زاهد حضور دارند تا آتئیسمهای دوآتشه که در سطوح مختلف اجتماعی با هر سطح سوادی با هم گفتوگو میکنند، کلیسا را به چالش میکشند، باورهایشان را وسط میگذارند و شجاعانه دربارهاش بحث میکنند. آنها روح عریانشان را به معرض دید میگذارند؛ بهطوریکه اگر به هرکدام نگاه کنی، هیچ تقصیری برای هیچکدام قائل نمیشوی بلکه معصومیت اشخاص را در بستری که خود مسببش نبوده است، میبینی! نویسنده در این خصوص صحنهها میآفریند و گاهی حرف را به درازا میکشد تا شاید جو حاکم بر زمانهاش را توضیح دهد.»
دین در رمان برادران کارامازوف بحثبرانگیزترین موضوع در این نشست بهشمار میرفت. مریم مطهریراد اعتقاد داشت که داستایفسکی غالباً دو کلمه «آزاداندیشی» و «مذهبی» را مقابل هم قرار داده و از این تقابل، شخصیت آفریده و با این شخصیتها کار را جلو برده است. اما نویسنده مذهبی روس به هیچوجه نتوانسته یا نخواسته مرکز ثقل افکارش را پنهان کند. داستایفسکی بهعنوان فردی مسلط به ادیان و مذاهب و کتب آسمانی اگر پایبند به مکتب و دین خاصی نباشد، حتماً روح مذهبی دارد و خداباور است؛ چراکه کلام کنایهآمیزش بر قامت آزاداندیشان، تیز بر داستان نشسته است. کاملاً پیداست کتب آسمانی را مطالعه کرده، دربارهشان اندیشیده و آدمهای منتخب ادیان را میشناسد؛ از ابراهیم، یعقوب، اسحاق، سارا، یوسف و برادرانش، بنیامین برادر یوسف، یهودا، یونس پیامبر، حواریون، حضرت مریم و مسیح میگوید و گفتمانی پیچیده در بستر پرسشهای بنیادی که متعلق به همه زمانها است، ایجاد میکند.
«برادران کارامازوف»: آوردگاه شک و یقین
سمیه عالمی داستان را آوردگاه شک و یقین دانست: «شکها یا به سوال میرسند و بعد به پاسخ و یقین، یا مستقر میشوند و دائمی که میتوانند مشکوک را به هبوط بکشانند. اما آیا خداوند به بندگان تضمین داده که هرگاه شک کردید من شفاف همه نشانه یقین را در دسترس شما قرار خواهم داد تا به سهولت به آن دسترسی پیدا کنید؟ آیا خداوند تضمینی بر اینکه سنتهای الهیاش، انسان را مایوس نکند داده؟ نه! یقین چون ماهی لیزی به کف میآید و سر میخورد و این انسان است که باید تلاش کند برای به کف آوردن آن. در بخشی از داستان که جنازه سالک زوسیمای بزرگ علیرغم زهد و اخلاق و زیست دینیاش زودتر از موعد متعفن شده است و ایمان بسیاری از مریدانش از کف دستهایشان میسُرد و از دست میرود مجالی است که نویسنده برای گفتن همین حرفها و پرسشها فراهم کرده است و تایید میکند بنا نیست جنازه سالک، مسیر سنت الهی را طی نکند که مبادا یقین بندگان خط بردارد و دست خورده شود. شاید بتوان ادعا کرد برادران کارامازوف رمانی است تمام عیار برای نمایش شناخت و توصیف روح بشر در بزنگاههای شک و یقین.»
اما سیده عذرا موسوی در اینرابطه و بخش مهم کتاب یعنی «مفتش اعظم» بحث مبسوطی را آغاز کرد. این فصل که پنجمین فصل کتاب پنجم این رمان ارزشمند است، بارها بهصورت مستقل چاپ شده؛ آنچنانکه تنها در آلمان بیش از شصتبار منتشر شده است.
«داستایفسکی این متن را متنی مستقل میدانست و گفته بود که این متن در تمام عمرش ذهن او را به خود مشغول کرده و آن را در رمان «برادران کارامازوف» گنجانده تا مبادا با خود به گور ببرد. همچنین در جایی دیگر، این داستان را نقطه اوج آثار ادبی خود میدانست. بحق میتوان این فصل را یکی از فصلهای تکاندهنده و قابل تأمل رمان دانست.
وقتی مسیح (ع) زندانی شد
اساس این فصل که در عین استقلال، سایهاش بر کل اثر دیده میشود، بر یکی از داستانهای انجیل (داستان آزموده شدن حضرت مسیح توسط شیطان) بنا شده است. داستایفسکی در ۲۸ سالگی به زندان سیبری افتاد و در تمام چهار سالی که در این زندان گرفتار بود، تنها حق مطالعه یک کتاب را داشت و آن، انجیل بود. بهنظر میرسد تسلط داستایفسکی بر کتاب مقدس و عصاره آنچه که در این سالها در قلب و ذهن خود اندوخته، سرانجام در سالهای پایانی عمرش در قالب برادران کارامازوف و نیز فصل مفتش اعظم ظهور و بروز یافته است.
«آلیوشا» با «ایوان» به گفتوگو مینشیند و او برایش داستانی را بازگو میکند که اساس تصورات آلیوشا درباره کلیسا و مسیحیت را زیرورو میکند.
در داستان، مسیح پانزده قرن پس از زمانی که نوشته بود، «به زودی برمیگردم»، درحالیکه بشریت با ایمانی ژرف و در شور و حرارتی سوزان انتظارش را میکشد، بازمیگردد. مردم میشناسندش، به او رومیآورند و به دنبالش میروند. مسیح با عشق به آنها مینگرد، دعای خیر میخواند، شفایشان میدهد و مردگانشان را زنده میکند؛ ولی ناگهان کاردینال، بازجوی بزرگ که پیرمردی ۹۰ ساله است، با لباس رهبانیت از راه میرسد و دستور دستگیریاش را میدهد و مردم برهوار تسلیم میشوند.
مسیح را در سلول کوچکی زندانی میکنند. شبهنگام کاردینال با مسیح ملاقات میکند، علت بازگشتش را میپرسد و میگوید: «حق نداری به آنچه که قبلاً گفتهای، چیزی بیفزایی. چرا آمدهای و مزاحم ما شدهای؟ فردا تو را محکوم میکنم و دستور میدهم همچون بدترین مرتدها در آتش بسوزانندت و همان مردمی که امروز پایت را میبوسیدند، با تنها اشاره دست من میشتابند تا آتشی که تو را میسوزاند، تیزتر کنند… تو آزادی عقیده و ایمان را بالاتر از هرچیز قرار دادهای، ولی ما توانستیم بر آن غلبه کنیم، البته به اسم تو...
سپس به وسوسه سوم شیطان، یعنی وعده همه حکومتها و فرمانرواییهای دنیا به مسیح در قبال پرستش شیطان اشاره میکند و آشکارا میگوید، ما طرفدار تو نیستیم؛ بله «او» [شیطان] را میجوییم. مدت زیادی است که از تو پیروی نمیکنیم و با «او» همگامیم و آنچه تو با خشم از ما دریغ داشتی، از «او» دریافت کردیم. هم رم را از او قبول کردیم و هم شمشیر سزار را.
آنگاه درِ سلول را باز میکند و به مسیح علیهالسلام میگوید، برو و هرگز بازنگرد.
آلیوشا آشفته به صومعه بازمیگردد و در آخرین ساعات زندگی «سالک زوسیما» با چهره دیگری از دین روبهرو میشود. به نظر میرسد که قرائت سالک از دین چیز دیگری است و بهعبارتی او به اجتهادی در دین رسیده است. او از عشق میگوید و اشاره میکند، مردمان ما همیشه و بهطور خستگیناپذیری به حقیقت و به خدا ایمان دارند و از شدت تأثر میگریند. رستگاری و نیکبختی از توده مردم برمیخیزد؛ از ایمان و از فروتنیاش. ملت ما بهرغم دو قرن بردگی، برده نیست، در رفتار و کردارش آزاد است، ولی بدون هیچ آزار و زیانی، نه انتقامجویانه و کینهتوزانه.
درست زمانی که همه؛ بهویژه آلیوشا منتظرند تا سالک پس از مرگش با معجزهای صومعه را تقدیس کند و بر شکوه و جلال آن بیفزاید، ناگهان با جسد بویناک سالک مواجهه میشوند؛ جسدی که حتی زودتر از آدمهای معمولی دچار فساد شده است.
آلیوشایی که با حقیقت کلیسا آشنا شده و اکنون جسد متعفن سالک را دیده، در ایمان خود متزلزل میشود، از صومعه بیرون میزند، راه گناه را در پیش میگیرد و نزد «گروچنکا» که زنی بدنام است، میرود. ولی ناگهان با حقیقت وجود گروچنکا روبهرو میشود و در پس زندگی مادی او، روح بزرگش را میبیند. او درمییابد که قرار نیست همواره جسم در مسیر زندگی معنوی پیش برود و اگر جسم سالک دچار فساد شده، به این معنی نیست که زندگی معنویاش نیز متعفن بوده است و چهبسا اصلاً قرار نیست که سالک با مرگ خود این کلیسا؛ کلیسایی را که بر پایه نفسانیات، پیروی از شیطان و بردگی انسانها بنا شده است، تأیید و تقدیس کند.
سالک دریافته است که نمیتوان دین را در کلیسا محبوس کرد و شاید ازاینرو است که آلیوشا را به کندن لباس رهبانیت و حضور در اجتماع فرامیخواند. دین باید در زندگی روزمره جریان یابد؛ زیرا بازگشت به معنویت و دینداری تنها راه نجات انسانهاست.
میتوان ادامه مفتش اعظم را در «راکیتین» دید، آنجا که در دیدار «دیمیتری» میگوید در این فکر باشد که «حقوق اجتماعی مردم را گسترش دهی یا نگذاری بهای نان و گوشت افزایش پیدا کند. بهاینترتیب عشق و علاقهات را به بشریت خیلی آشکارتر و ملموستر نشان خواهی داد.»
و ادامه مسیح را میتوان در آلیوشا دید، وقتی که به تقلید از مسیح -که لبان بازجوی بزرگ را میبوسد- لبهای ایوان را میبوسد. همچنین سالک او را به ترک صومعه وامیدارد و میگوید: «مرخصت میکنم. مسیح با توست، او را در قلبت نگه دارد و او هم تو را حفظ میکند.»
شخصیتهایی که فراموش نمیشوند
در ادامه همین بحث و واکاوی شخصیت پدر زوسیما و آلیوشا بهعنوان دو شخصیت مذهبی، مرضیه نفری چنین گفت: «پدر زوسیما، کشیش با تجربه و دوست داشتنی رمان برادران کارامازوف را نمیتوان از خاطر فراموش کرد. او عاشقانه انسانها را دوست دارد. خدمت و عشق بدون چشمداشت راهکار او برای نزیکی به انسانها و دعوت آنها به معنویت است. سالک گرچه در صومعه زندگی میکند اما آلیوشا را به زندگی در میان مردم و همراه مردم دعوت میکند. انگار زوسیما میخواهد به ما بگوید که وقت آن رسیده که دین بین مردم و در زندگی معمولی تعریف شود. راهب بودن به معنای زیست متفاوت و دور از مردم بودن نیست. سالک کسی است که انسانها را دوست داشته باشد. بهخاطر همین، آلیوشا همهجا مراقب انسانهای اطرافش است؛ در کار هیچکس دخالت نمیکند، کسی را تنبیه نمیکند، نصیحت و سخنرانی ندارد؛ فقط و فقط مراقب انسانها، دین و مذهب است؛ آن هم از راه عشق دادن. گویی همیشه هست. هرکسی میتواند او را صدا کند و یاری بخواهد. آلیوشا نقطه امن همه است. او هیچکس را قضاوت نمیکند و دنبال تاییدطلبی نیست. همه اینها دست به دست هم میدهند که ما سالک را دوست داشته باشیم، حتی اگر جسد بدبویی داشته باشد. آلیوشا خیلی جاها منفعل است و کار خاصی نمیکند. فقط شنونده حرفهاست و بعضی جاها اجراکننده. اما در مواجهه با بچهها، منفعل نیست. جمع کردن بچهها و سرزدن به خانه ایلیوشا، شرکت در مراسم خاکسپاری و… در همه این صحنهها تصمیم میگیرد و اقدام میکند. وقتی بچهها دنبالهرو او میشوند و محبت و دوستی بین آنها و آلیوشا رخ میدهد، آلیوشا در کنار آن سنگ، پایان فوقالعاده کتاب را رقم میزند. او به بچهها امید دارد و این کودکان هستند که باعث رستگاری انسان و دنیا میشوند.
بازگشت به معنویت و دینداری تنها راه نجات انسانهاست. اگر بخواهیم این کتاب را یک داستان دینی و مذهبی بنامیم، معتقدم داستایفسکی در نگارش این کتاب موفق بوده و توانسته گام بزرگی بردارد. خواننده با خواندن این کتاب جواب خیلی از شکها و تردیدهایش را مییابد. با خیلی از سوالها و تردیدهایی که تابهحال با آن مواجه نبوده، برخورد میکند و مجبور میشود به همه آنها فکر کند؛ سوالهایی اساسی و فلسفی مثل انکار وجود خدا و چرایی خیر وشر. تامل در همه اینها باعث میشود او با یقین مواجه شده و راه رستگاری را خدمت به خلق و همراهی با مردم بداند.
مقابله با خرافهپرستی، همدلی با مردم و استفاده از نعمتهای خدا و لذتهای دنیوی ازرسالتهای پیامبران است. زوسیما معتقد بوده «زندگی سرچشمه شادی بزرگ است و ماتمکده نیست» راهبانی مانند پدرفراپونت اینها را بدعت میدانسته و بعد از مرگ زوسیما، بدبوشدن پیکرش را نشانهای بزرگ از جانب خدا میشمرد.
اما بدبو شدن جسد سالک زوسیما ما را از او متنفر نمیکند؛ بلکه به فکر وا میدارد. ما نیز مثل قهرمان داستان، شک و طغیان میکنیم و پرسشگرانه به یقین میرسیم.»
اما نظر سیده فاطمه موسوی درباره سالک زوسیما و ماجرای پس از مرگش اندکی متفاوت بود. از نظر او میتوان از داستایفسکی بهعنوان یک مصلح اجتماعی و دینی نام برد. بهواقع اگر مسایل دینی، اخلاقی و انسانی را از این داستان بگیریم، چیزی جز یک داستان ساده جنایی باقی نمیماند؛ پس آنچه کتاب را ارزشمند کرده، همینهاست. دستایفسکی با وجود نگرش دینی، فردی انسانگراست. در داستان او ایمان به خدا و اخلاق نمود پررنگی دارد و انسانها در برابر هم مسئولند و در برابر گناه هر فردی، همه جامعه گناهکارند. زندگی بدون خدا پوچ و بیمعنی است و هرکاری بیوجود او مجاز است. رنج بردن برای رسیدن به سعادت الزامی است؛ آنچنان که حتی کولیای نوجوان دوست دارد بهخاطر بشریت رنج بکشد.
دینی که داستایفسکی به آن معتقد است دینی اجتماعی است. او رهبانیت و گوشهنشینی را به باد نقد میگیرد. آنچنان که نماد این گروه در داستان او شخصی تندخو است و از سالک زوسیما که نقش پیر و مراد را برعهده دارد، شخصیتی اجتماعی میسازد. پیر مراد زوسیما در این راستا و حتی برای نجات یک انسان حاضر است از آبروی خود بگذرد. چیزی که در ظاهر در داستان بروز یک فاجعه و رسوایی است، اما در حقیقت معجزهای از سوی سالکی دغدغهمند حتی پس از مرگش محسوب میشود. در صحنه پوسیدن جنازه سالک و بوی بهشدت متعفن آن انواع تهمتها نثار او میشود و حتی آلیوشا که دچار تزلزل شده از صومعه بیرون میزند. او با راکیتین نزد گروچنکا میرود و در آنجا مطلع میشود که گروچنکا میخواهد برای انتقام نزد اغواگرش برود. اما سخنان آلیوشا او را از انتقام منصرف کرده و دست آخر با عشق به سراغ اغواگرش میرود. آلیوشا پس از آن زوسیما را در خواب می بیند که به او میگوید همه ما پیازی صدقه دادهایم...
آیا این چیزی جز معجزه است؟ پیر و مراد داستان حتی با پوسیده شدن زود هنگام جنازهاش و خریدن تهمتها به خود، سعی در نجات جان دو انسان و تغییر سرنوشتشان دارد و خواب آلیوشا پس از آن، موید این ماجراست.»
داستایفسکی و مسئله حفظ مسیحیت
فاطمه نفری نیز در رابطه با دین در کلام داستایفسکی، اعتقاد داشت که داستایفسکی در جایجای داستانش، برای حفظ مسیحیت و عشق به کتاب مقدس لب به سخن میگشاید. از نظر او «برادران کارامازوف یک رمان بهتماممعناست که سیطرهاش از داستان روانشناختی، عاشقانه و جنایی میگذرد و داستان دینی را معنا میکند. آنجا که میگوید: «کلمه برای همه است. تمامی آفرینش و تمامی آفرینگان، هر برگ، در تلاش رسیدن به کلمه است، در جلال خدا میخوانند، در برابر مسیح میگریند، و این را ناآگاهانه بهوسیله راز زندگی بیگناهشان به انجام میرسانند.»
یا آنجا که فئودور پاولوویچ، وقیحانه به پدر عابد توهین میکند و پدر عابد با آرامش میگوید: «این تادیب از سوی پروردگار است و آن را برای شفای روح مغرورم فرستاده است.»
یا تجلی مسیح، در شخصیت اول رمان «آلیوشا» که ما رفتارهای مسیحوار او را در مواجهه با ایلیوشا که بیگناه به او حملهور میشود و دستش را به شدت گاز میگیرد؛ یا در رفتار با پدرش فئودور پاولوویچ که آلیوشا همواره احترامش را نگاه میدارد و به او مهر میورزد و یا حتی در مواجهه با برادرهایش و یا حتی گروشنکا، بهخوبی میبینیم و با خواندن اینها دلمان جلا میگیرد، دیوارها برداشته میشود و ادیان آسمانی چنان به هم نزدیک میشوند که آدمی میپندارد، قطعاً انسان با دین، انسان بهتری است.»
در باب شخصیتپردازی در داستان سیده فاطمه موسوی اعتقاد داشت که تمام شخصیتهای اصلی و فرعی داستان بهشدت پیچیدهاند. هنر داستایفسکی در این بوده که سالها پیش از پیدایش تئوریهای جدید روانشناسی بهمعنای امروزی آن، چنین خارقالعاده دست به قلم برده است. او علاوه بر خلق شخصیتهای پیچیده دست به نمادسازی زده است. او از قول دادستان در دادگاه تشکیل شده برای دیمیتری میگوید: «هاملتها متعلق به آب و خاک دیگری هستند و ما درحالحاضر در کشورمان جز کارامازوف چیز دیگری نداریم.» شاید بتوان گفت که همین چند جمله کوتاه خلاصه کلام نویسنده است و او با خلق چهار برادر و پدرشان حقیقت جامعه خود را آشکار کرده است. پدری که نماینده اشراف روسیه است و برای رسیدن به امیالش از هیچ کاری چشمپوشی نمیکند. دیمیتری که وجه احساسی و بیبندوباری را از پدر به ارث برده و سرشار از هیجات است و بدون فکر و براساس احساساتش عمل میکند؛ او بهنوعی نماینده قشر جوان روسیه محسوب میشود. ایوان که نماینده قشر روشنفکر روسیه با تفکرات سوسیالیستی و فردی منفعتطلب و بیاحساس است. البته وجه دیگر شخصیت ایوان، اسمردیاکوف است که وجودش متعفن و پر از پلشتی و زشتیهاست اما تلاش دارد با پوشیدن لباسهای مد روز و مرتب و رسیدگی به ظاهرش طور دیگری جلوه کند و آلیوشا که هم بااحساس عمل میکند و هم بافکر، آینده و ایدهآلی است که مردم روسیه باید به آن برسند. میتوان گفت تمام این شخصیتها، شخصیت اصلی محسوب میشوند؛ چون هرکدام با قوت و قدرت بخشی از حقیقت جامعه را به تصویر میکشند.
سمیه عالمی نیز در این رابطه به این مساله پرداخت که آنچه خواننده را به تحسین وامیدارد، تسلط و شناخت دقیق نویسنده از جامعهای است که در آن زندگی میکند و از آن مینویسد. این شناخت دقیق است که میتواند بین اثر و جامعه برخاسته از آن، چنان پیوند قدرتمندی بسازد که گسست متن از انسان آنجا سخت به نظر بیاید. این داستان از یک جامعه ارتدکس، برای یک جامعه ارتدکس نوشته شده است؛ نویسنده روی چهارپایهای وسط این میدان ایستاده است، جامعه روسی را تماشا میکند و انسان و کلیسا را به چالش میکشد. او از مبدا و مقصد حرف میزند و با چشماندازی دینمدارانه هرآنچه این میانه دیده را برای نزدیک شدن به اصالت آن نقد میکند. جامعه روسی در زمانه داستان همین ساختاری دارد که داستایفسکی برای رمانش بسته است؛ چهارضلعی شخصیتی در داستان برخاسته از شناخت دقیق او از این ساختار است. ملاکان، راهبان، روشنفکران و نظامیها مربع جامعه روسیه هستند و پدر خانواده کارامازوف، سالکها و راهبان و آلیوشا، ایوان و دیمیتری مصادیق داستانی این ساختار. او شخصیتها را در ساختار دینی داستانش مقابل هم قرار میدهد و مجالی را فراهم میکند تا آنها با هم وارد گفتگو و بحث شوند؛ آنها را در دوقطبی تفکر و احساس در نوسان میگذارد تا خودشان را به نمایش بگذارند؛ هرچه آنها از تفکر فاصله میگیرند، ترحمبرانگیزترند و هرچه به تفکر نزدیک میشوند، قابل احترامتر. این نوسان در همه شخصیتهای داستان وجود دارد و از آنها شخصیتهایی پیچیده و قابل باور ساخته است.»
مرضیه نفری در این رابطه، زن در داستان را مورد کنکاش قرار داد: «نگاهی که داستایفسکی به زن دارد، نگاهی مطهر است و این برخاسته از دیدگاهی است که نسبت به خیر و شر دارد. او معتقد است اگر گناهی از شخصی سر میزند، فقط او مقصر نیست؛ بلکه مجموعه عللی دست به دست هم میدهند و باعث آن شر میشوند. پس از دیدگاه او «سونیای» کتاب جنایت و مکافات، «گروشنکای» کتاب برادران کارامازوف هردو بیتقصیر و دوستداشتنی هستند.
زن در داستان داستایفسکی منفعل نیست؛ کنش داستانی دارد و تصمیمهای نهایی را میگیرد. این مردها هستند که برای دسترسی به زنها و جلب رضایت آنها با هم درگیر میشوند و کار را به تراژدی میرسانند. اینجا کاترین خود تصمیم میگیرد که با دیمیتری نامزد کند. گروشنکا خودش تصمیم میگیرد به دیدار اغواگر لهستانی برود. اما بعد از جریان قمارخانه، متمایل به دیمیتری شده و تا آخر داستان او را همراهی میکند. حتی لیز دختر معلول داستان خیلی با اعتمادبهنفس حرف میزند، بحث میکند و تصمیم میگیرد با آلیوشا ازدواج نکند. حق انتخابهایی که داستایفسکی به زنهای رمانش میدهد، آنها را قابل احترام میسازد و تصویری که به خواننده ارائه میدهد، تصویر یک زن مستقل، باوفا و درستکار (با توجه به فلسفه خیر و شری که در داستان مطرح میشود) است. وفاداری زنها نیز مورد تایید نویسنده است. آن کسی که رها میکند و میرود، مرد است. کاترینا تا آخر داستان به دیمیتری عشق میورزد. سونیا (در کتاب جنایت و مکافات) و گروشنکا حاضرند برای اثبات عشقشان به سیبری بروند، سختیها را تحمل کنند تا همراه نامزدشان باشند.»
فاطمه نفری نیز به پیرنگ قرص و محکم، با خطوطی از داستانهای فرعی پراهمیت، اشاره کرده و گفت: «نویسنده مدام خواننده را در تبوتاب داستان پرکشش نگاه میدارد. داستانی که عشق نیز یکی از نقطه قوتهای آن بهحساب میآید. نویسنده در کنار افکار بزرگ و جدیاش، از لطافت اثرش و همچنین نیاز دل شخصیتهایش غافل نشده و عشق را چه میان شخصیتهای اصلی نظیر آلیوشا و لیز، یا دیمیتری و گروشنکا، بلکه در میان شخصیتهای فرعی نظیر مادام خوخلاکف و پیوتر ایلیچ پرخوتین نیز وارد میکند تا وزنه تعادل در اثرش برقرار شود.
اما در کنار داستانهای فرعی پراهمیت، ما شاهد شخصیتهای فرعی حائز اهمیت نیز هستیم. شخصیتهایی نظیر راکیتین، لیز، ایلیوشا و خانوادهاش، اسمردیاکف و مادرش، یا کولیا که در نگاه اول با توصیفِ شخصیت و زندگانی آنها، سوال از ضرورتشان پیش میآید؛ اما در ادامه، خواننده هیچیک را اضافه نمیپندارد و میپذیرد که هرکدام از این شخصیتها برای بیان محتوا و اندیشه نویسنده ضرورت داشتهاند.»
داستایفسکی و مسئله خیر و شر
پس از آن سمیه عالمی به مساله خیر و شر در داستان پرداخت: «داستایفسکی در داستانهایش عموماً دوگانهای از خیر و شر میسازد؛ با این تفاوت که تعریف جدیدی از مساله شر ارائه میکند. او مجرمان و خطاکاران داستانش را شر مطلق نمیداند و سمت آنها میایستد و برایشان سینه سپر میکند؛ به این دلیل که آنها را نتیجه جامعه دینباوری میداند که اسباب بروز شیطان و نشانههایش را فراهم کرده است. این نگاه به مساله شر، در «جنایت و مکافات» هم در مورد راسکولنیکف و سوفیا که یکی دانشجوی فقیر قاتلی است و دیگری دختر فقیر فاحشهای، نمود دارد. در «برادران کارامازوف»، اشتباهات پدر، کاستیها و کوتاهیها، فرزندانش را ساخته است. او علاوه بر کوتاهی در مورد همسر و فرزندانش، مرتکب خطایی در ارتباط با زنی کندذهن میشود؛ حاصل این ارتباط، فرزند نامشروعی است که مادرش او را در حیاط خانه پدر گناهکارش بهدنیا آورده و میمیرد. واقعیت این است که قتل داستان را این فرزند نامشروع که بهعنوان کارگر در خانه پدرش زندگی میکند، مرتکب میشود؛ اما حقیقت این است که او در این خون، تنها نیست. پدر که خودش مقتول است، ایوان با ترک شهر، دیمیتری با فکر کردن به قتل و آلیوشا با کاهلی در پیدا کردن فاجعهای که در حال رخ دادن است، صحنه قتل را فراهم میآورند؛ اما ضربه نهایی را اسمردیاکوف میزند که نطفهاش از اساس شر بوده است و نامشروع. صدای نویسنده در این مورد را در فصل نهم کتاب، در صحنه محاکمه و دادگاه در جملات دیمیتری آشکارا و به فریاد میشنویم: «آقایان، همگی ستمکاریم، همگی هیولاییم، همگی مردان و مادران و اطفال معصوم را به گریه وامیداریم، اما میان همه، بگذارید همینجا و حالا معلوم شود از میان همه، من پستترین حشرهام…» در این تقابل هم باز با همان نوسان روح بشری در خیر و شر در شخصیتها مواجهیم.»
او در انتها به مشکل راوی در داستان پرداخت: «راوی دانای کل نیست؛ بلکه با نشانههایی که از خودش میدهد یکی از ساکنان شهر کوچک داستان است. تا جایی خواننده منتظر است از راوی رونمایی شود و ذهن معطوف آن است که راوی خود داستایفسکی است؛ انگار او دلش نیامده اسمش فقط روی جلد چنین داستانی باشد و خودش را کشانده به درون قصه؛ اما او نمیتواند در همه صحنهها حضور داشته باشد. راوی داستان حتی اگر نویسنده هم نبوده و عضو سادهای از شهر داستان باشد، نمیتواند همهجا حاضر و ناظر باشد؛ برای نمونه، صحنهای که ایوان و افکارش که در شمایل شیطان ظهور کرده است و در اتاقش تنهایند.»
فاطمه نفری نیز در ادامه گفت: «اگر نبود اندک اطناب و خطابههایی نظیر سخنان دادستان، دفاعِ وکیل مدافع، یا نصایح سالک، که در آثار کلاسیک از این نوع اطناب بسیار شاهدیم؛ کتاب برادران کارامازوف بدون هیچ نقصی بهشمار میرفت. هرچند که این اطناب نیز، نه در جهت توصیف فضا، بلکه همه در راستای افکار نویسنده است و همین نیز از ارزش اثر نمیکاهد.»
مطهری در انتها افزود که این داستان پرسشی-اعتراضی، هیچگاه سعی نکرده خواننده را به جواب مشخصی در مورد آن همه بحثی که باز کرده و نبسته، برساند. او فقط مناظرهها را در تقابل افکار ترتیب داده و خواننده را سردرگم به حال خودش رها کرده است. با استفاده از علوم روانشناسی، سیاست و فلسفه بهخوبی در موقعیتهای مختلف ایجاد گفتمان کرده و به این صورت به پیچیدگی ذهن انسان و جامعه نزدیک شده است.
روح کار از چیستی زندگی، انسانیت و خدا میگوید و حول این سه محور میچرخد. گویی داستایفسکی با این رمان، اندیشهاش را در این سه حوزه پیش میبرد. صداها را کنار هم میگذارد، خوب گوش میکند و اشخاص را از دور نگاه میکند، همه را میآزماید، کنارشان قدم میزند، با بعضی عیاشی و با بعضی عبادت میکند، ولی در نهایت داستان را با آلیوشا تمام میکند و آخرین جملات، دعای بچهها و مردم در حق او است: «زنده باد آلیوشا!»
سیده فاطمه موسوی برادران کارامازوف را «آواز قوی» نویسنده دانست؛ آنچنان که تصادفاً خود داستایفسکی درباره دادستان داستانش در برادران کارامازوف گفته است. و جای بسی خوشوقتی است که این آواز تنها چندماه پیش از مرگ زود هنگام نویسنده به گوش جهانیان رسیده و صد افسوس برای آن چیزهایی که فرصتی برای گفتنش پیش نیامده...
در انتها سیده عذرا موسوی گفت: «آنچه که بیش از هرچیز نظر مخاطب را به خود جلب میکند، حضور پررنگ خدا در زندگی همه شخصیتهای داستان است. هیچکدام آنها نمیتوانند از زیر چتر خدا بیرون بیایند و درگیری اصلیشان در زندگی دین است.
برادران کارامازوف برای بسیاری از نویسندگان ما که تلاش میکنند عقاید خود را مخفی کنند تا انگ دینداری نخورند، میتواند درسآموز باشد؛ یکی از جهت تسلط نویسنده بر کتاب مقدس و دیگری بنا کردن داستان بر مفاهیم و داستانهای دینی. شاید بهتر باشد که نویسندگان ایرانی پوسته خود را بشکافند و داستان را به دهانی برای حرف زدن از عقاید خود بدل کنند.»
نهمین نشست گروه داستان خورشید با بیان مباحث پیشگفته و کنکاش در این رمان به پایان رسید. گروه داستانی خورشید هر ماه به نقد و بررسی یک اثر داستانی خواهد پرداخت.
* تنظیم این متن به قلم سیده فاطمه موسوی است.
نظر شما