به گزارش خبرنگار مهر، کتاب صوتی «تنها گریه کن» نوشته اکرم اسلامی با صدای ملیحه شبانیان توسط سماوا منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب روایتی از زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان است.
این کتاب روایتی مادرانه، عاشقانه و خواهرانه از بانویی است که فقط یک سال درس خوانده و در پانزده سالگی عروس خانه اوستا حبیب شده است. در بیست و یک سالگی محمد چند ماههاش را به خاطر منژیت مغزی جواب کردند، مریم یک سال و نیمهاش را سه بار در بیمارستان شکستند و دوباره گچ گرفتند و…
اشرف سادات یک زن معمولی است که در تمام مراحل زندگیاش سعی کرده منفعل نباشد و به قدر و اندازه خودش قدمی بردارد.
در بخشی از این کتاب میشنویم:
«یکوقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفتوآمد میکند، یکوقت هست که با خانواده شوهرش صمیمی میشود، خودمانی و خانهیکی؛ محبتشان را به دل میگیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه از شأن دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی میکردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم میگذشت.
نوعروس بودم، ولی مستقل. چند ماه اول، پختوپزم از مادرشوهرم جدا بود. خودم خواستم و سفرهیکی شدیم. گفتم: «دو نفر ماییم، دو نفر شما، آنهم توی یک خانه. چرا دوتا سفره پهن کنیم؟»
عروسِ ده ماهه بودم که دخترم به دنیا آمد. پدرشوهرم، اولْ بزرگِ خانواده خودش بود، بعد فامیل. بزرگتریاش هم فقط به سنوسال و ریشِ سفیدش نبود؛ آنقدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت. اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم.
حبیب مرد زحمتکشی بود. صبح زود میرفت سر ساختمان و آخر شب خسته برمیگشت. بنایی کار راحتی نبود. اصلش، هیچ کاری راحت نیست. مردها صبح به صبح میرفتند و آخر شب بهسختی خودشان را تا خانه میکشاندند. یک لقمه غذا خورده و نخورده، چشمشان گرم خواب میشد. گاهی برای کار و کاسبیِ بهتر میرفت یک شهر دیگر و روزها میگذشت و ازش بیخبر بودم. من میماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود. حسابی سرم را گرم کرده بود؛ منتها مریضیام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند. عزیز، بیشتر از همه غصه میخورد و فکرش مانده بود پیش من. گاهی که میرفتم خانهشان، احوالم را خبر میگرفت و مدام از دیروز و روز قبلش میپرسید. باید خیالش را راحت میکردم که خوبم، ولی هم او و هم بقیه، میدانستند ازحالرفتنِ من خبر نمیکند. میگفت: «اگه بیهوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟»
همه میترسیدند که وقتی میافتم، سرم به جایی بخورد و دردسر شود؛ این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقاجانم زندگی کنیم. اینطوری خیال آنها هم راحت بود؛ مادر و خواهرهایم دور و برم بودند. همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم.
هر طوری بود، سرم را گرم میکردم. وقت که اضافه میآوردم و بچه خواب بود، گاهی مشغول خیاطی میشدم. یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه میدوختم و کلی ذوق میکردم.»
نسخه مکتوب این کتاب توسط انتشارات حماسه یاران منتشر و کتاب صوتی آن با قیمت ۳۸ هزار تومان توسط مؤسسه سماوا عرضه شده است.
نظر شما