۵ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۴۳

داستان مهر- وِجتِبِل-۸

عالم پس از مرگ

عالم پس از مرگ

حبیب قصاب انسان معتقدی نبود و برای احمد جای هیچ شک و شبهه‌ای نمانده بود که پای پدرش در عالم پس از مرگ گیر است.

به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم می‌کنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر می‌گذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. هشتمین قسمت آن را در زیر بخوانید:

قرار بود احمد و بهروز برای شب نشینی به منزل ایرج بیایند؛ به همین خاطر دقایقی که از شام گذشت به خانه رفتند تا برای پذیرایی آماده باشند. رابطه دوستی ایرج و آن دو طوری بود که از کنار هم بودن و خاطره‌گویی از دوران گذشته خیلی لذت می‌بردند. نظر احمد این بود که ماهی یک بار در منزل یکی دور هم جمع شوند. ایرج زیاد موافق نبود و می‌گفت درست که ما خیلی با هم خاطره داریم و از نظر روحیات به هم نزدیک هستیم اما این دلیل نمی‌شود که همسرانمان هم مثل ما باشند. تجربه هم ثابت کرده مقداری که روابط خانوادگی زیاد می‌شود تیکه‌پرانی و بگومگو بین آنها همه چیز را خراب و سرد می‌کند. نظر بهروز نیز این بود که روابط را خیلی خانوادگی نکنند؛ هر چه هست بین خودشان باشد جدای از همسران.

ده سالی از فوت پدر احمد می‌گذشت و او خیلی نگران وضعیت پدرش بود. آن شب احمد از ایرج خواست تا با موتورش کمک کند سالی چند بار بیست غذا بین نیازمندان تقسیم کنند تا شاید شرایط پدرش تغییری کند. حبیب قصاب انسان معتقدی نبود و برای احمد جای هیچ شک و شبهه‌ای نمانده بود که پای پدرش در عالم پس از مرگ گیر است. قرار شد فردای آن شب به عنوان اولین نذری بیست غذا میان کارتن‌خواب‌ها و متکدیان تقسیم کنند.

میهمان‌ها که رفتند فاطمه از ایرج ماجرای پدر احمد را پرسید. ابتدا طفره می‌رفت ولی با اصرار او و حمیدرضا گفت: «چند ماه پیش خواهر احمد با دختری تو جمکران هم‌صحبت میشن. دیدید دیگه زن‌ها خیلی راحت با هم دوست می‌شن و درد دل می‌کنن؛ کاری هم ندارن که طرف کیه و خونه‌ش کجاست. در عرض نیم ساعت از جیک و پوک زندگی هم مطلع می‌شن. حین صحبت دختره می‌گه یه شب مادرم رو تو خواب دیدم گفت حالم خوبه اینجا اما امان از این همسایه‌م. این قضیه تموم می‌شه تا چند ماه بعد می‌رن بهشت زهرا. خواهر احمد دختره رو اونجا می‌بینه کنار قبر پدرش. دوزاریش می‌افته اون همسایه در واقع پدرشه. این قضیه رو که برای احمد تعریف می‌کنه از چند نفر اهل فن پیگیر می‌شه بهش می‌گن کاری به اون صورت نمی‌تونی براش بکنی چون بدون نماز رفته اون ور، ولی خب صدقه و خیرات بی‌تاثیر نیست.»

ایرج وقتی دید حمیدرضا خیلی از این ماجرا تأثیر پذیرفته برای تأثیرگذاری بیشتر ادامه داد: «یه روز حبیب قصاب تو مغازه‌ش دو سه نفر رو دعوت به ناهار می‌کنه. یکی از کسانی که دعوت بوده نمی‌دونسته حبیب قصاب خروس اون رو کشته و باهاش ناهار درست کرده. غذا رو می‌خوره و تشکر هم می‌کنه. اون طور که احمد تعریف می‌کنه باباش کلاً آدم مقیدی نبوده.»

در مدتی که ایرج ماجرای پدر احمد را تعریف می‌کرد فاطمه و حمیدرضا پلک نمی‌زدند و بدون کوچک‌ترین توجهی به اطراف صحبت‌های را ایرج گوش می‌کردند. مهمترین سوالی که ذهن حمیدرضا را مشغول کرده بود و پرسید این بود که این همه آدم در شهر ما زندگی می‌کنند همه که بد نیستند خیلی از آنها اتفاقاً آدم‌های خیری هم هستند چطور می‌شود که اگر نماز نبرده باشند آن طرف گرفتارند و ول معطل؟

پاسخ او را مادرش داد چراکه آنقدر ایرج در طول زندگی‌شان برخی روایت‌ها و آیات را تکرار می‌کرد که حفظ شده بود. فاطمه همان طور که با مهر مادری به پسرش که بالای لبش تازه سبز شده و هفت هشت تا جوش قرمز هم روی صورتش درآمده بود نگاه می‌کرد گفت:

- اول ما یحاسب العبد الصلاه فان قبلت قبل ما سواها و ان ردت رد ما سواها.

- ترجمه‌ش چی می‌شه؟

- اگر نماز رد بشه باقی چیزا هم رد می‌شه؛ چه برسه به اینکه طرف اصلاً نماز نبرده باشه با خودش. حالا پاشو کیسه زباله رو بزار بیرون تا باباتون داستانی که قولش رو داده بود تعریف کنه.

- راستی متوجه شدید همسایه‌ها کمتر آشغالاشون رو دم در می‌ذارن؟

- یعنی چی؟ پس چیکار می‌کنن؟

- بابا می‌گه هر چی هست به آشغال جمع کن ارتباط داره.

- آها! دیدم چند شب پیش کیسه زباله همسایه روبرویی رو باز کرده بود. همونطور ولو کرد و رفت. کلی پوست طالبی تو کوچه ریخته بود.

- مگه این پلاستیکا رو ازش چند می‌خرن؟

- خیلی ارزون؛ منتها آدم معتاد باید یه جوری پول موادشو جور کنه دیگه.

- حالا چیکار کنیم؟

- هیچی، ببر سر کوچه.

- تا سر کوچه برم؟ نمی‌دونم بابا چرا با آشغال جمع کن سلام و احوالپرسی می‌کنه؟

- می‌گه معلوم نیست شاید ما هم اگه تو شرایط پرویز بودیم مثل اون می‌شدیم. از زندگی مردم خبر نداریم نمی‌تونیم در موردشون قضاوت کنیم. بابات به آدم‌های ریاکار و فرصب‌طلب خیلی حساسه اصلاً نمی‌تونه بهشون لبخند بزنه؛ اینقدر نفرت داره از کسایی که ظاهراً دیندارن اما دنبال منافع‌شون هستن. از اون طرف از آدم‌هایی که گنهکارن اما از دین سو استفاده نمی‌کنن خیلی بدش نمیاد.

- آره شنیدم. می‌گه از کارشون بدم میاد اما از خودشون زیاد نه.

- دقیقاً همین طوره.

- نمی‌شه خواستم برم خرید کنم ببرم؟ با یه تیر دو نشون می‌زنم.

- پاشو تنبلی نکن. پنج تا هم تخم مرغ بخر. شیرکاکائو هم بگیر کیک هم داریم شب‌نشینی کنیم.

پرویز سیاه از تقریباً ده سال پیش همیشه سر کوچه می‌ایستاد. به قول ایرج آنقدر بیکار گشت و مردم را دید زد که آخرش در دام اعتیاد افتاد. بعد برای اینکه شکمش را سیر کند به خربزه دزدی از وانت آقا قاسم و آشغال جمع کنی روی آورد. دغدغه آقا قاسم وقتی ظهرها وانتش را جلوی خانه پارک می‌کرد تا ناهاری بخورد و استراحتی بکند پرویز سیاه بود. هر از چند گاهی از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد تا مچش را بگیرد؛ هر چند از ترس اینکه مبادا خسارت بیشتری ببیند جرأت نمی‌کرد مستقیم چیزی به او بگوید. نظر ایرج این بود که اگر آقا قاسم به بچه‌هایی که پشت وانتش جمع می‌شوند و بالا و پایین می‌پرند چیزی نمی‌گوید از روی محبت به کودکان و این دست مسائل نیست بلکه به خاطر این است که بچه‌ها نیز در نبود او هوای هندوانه‌هایش را داشته باشند.

تا حمیدرضا برسد محسن از مادرش یک سینی و چهار تا لیوان گرفت و دوید و نشست تا شیرکاکائو برسد. فاطمه پارچه‌ای را برای محسن انداخت و گفت: «بشین روی پارچه، فرش رو کثیف نکنی. خسته شدم از بس جارو کشیدم خونه رو.» ایرج همانطور که شیرکاکائو را داخل لیوان‌ها می‌ریخت طبق وعده‌ای که داده بود داستان را شروع کرد.

این داستان ادامه دارد…

نویسنده: محمد نوروزی

کد خبر 5976035

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha