خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: هشتمین گفتوگو با خلبانان هواپیمای شکاری F5 در دوران دفاع مقدس و بررسی کارنامه جنگ خلبانان اینجنگنده، به گفتوگو با امیر خلبان شیرافکن همتی اختصاص دارد؛ خلبان خندهرو و خوشاخلاق که بهجز یکلحظه از لحظات گفتوگو، بغض نکرد و اشک به چشمش نیامد. آنیکلحظه هم مربوط به روایت بمباران پایگاه دزفول، تجاوز به خاک میهن و شروع جنگ تحمیلی بود. در باقی لحظات گفتوگو، حتی وقتی روایت سختترین مأموریتها و رویارویی با مرگ بود، امیرْ همتی با لبخند و شادی صحبت میکرد.
اولینقسمت از گفتوگو با اینخلبان پیشکسوت، به شروع جنگ و روزهای پیش از جنگ اختصاص دارد که خلبانان تحرکات و تجاوزات مرزی دشمن را گزارش میکردند اما اینگزارشها با بیتفاوتی روبرو میشدند. مسئله دیگری که در قسمت اول مصاحبه با شیرافکن همتی مطرح شد، درباره تسویههای کمرشکن ارتش و نیروی هوایی بود که فضا را برای شروع جنگ و ضعف ایران در آن آماده کردند. بحث شهرزنی در ایام جنگ هم از دیگر موضوعاتی بود که با اینخلبان دربارهاش بحث و گفتوگو کردیم.
۷ گفتوگوی دیگری که پیشتر با خلبانان افپنج انجام دادهایم، در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعهاند:
۱) گفتوگو با آزاده جانباز غلامرضا یزد:
۲) گفتوگو با جانباز خلبان عباس رمضانی:
«روایت فردای انقلاب و ابراز محبت شدید مردم به خلبانان در حرم امامرضا (ع)»
«خاطره بمباران پایگاه اربیل در دومینروز جنگ / صدام یکسال دیرتر حمله میکرد به اهدافش میرسید»
«روایت ماموریت دوفروندی افپنجهایی که از سلیمانیه برنگشتند / تجربه بازگشت خلبان از مرگ»
۳) گفتوگو با آزاده جانباز بهرام علیمرادی:
«روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن»
۴) گفتوگو با امیر خلبان جلال آرام:
«پنج مهر ۵۹ بدترین روز پایگاه دزفول و خوزستان بود / مرتب پیام میدادند کمک کنید پل دارد سقوط میکند!»
«ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبانهای افپنج»
۵) گفتوگو با جانباز خلبان عبدالله فرحناک
«خاطرات شبحی که به گردان تایگرها پیوست / جرمم این بود که بچهمسلمانم»
۶) گفتوگو با امیر خلبان والی اویسی
۷) گفتوگو با امیر خلبان محمدرضا زارعنژاد
«غربت خلبانهای افپنج در جنگ / چیزی بهنام ترس در وجود اردستانی نبود»
«شکار میگ ۲۵ بعثی توسط افپنج ایرانی بهروایت شکارچیاش»
در ادامه مشروح قسمت اول اینگفتوگو را میخوانیم؛
* جناب همتی از اینجا شروع کنیم که شما روز اول مهر ۱۳۵۹ جز افپنجهایی بودید که در عملیات ۱۴۰ فروندی شرکت کردند و از دزفول برخاسته و اهدافی را در عراق زدید. اگر اشتباه نکنم به خاطر کمبود سوخت در اصفهان نشستید.
خب سرباز بودیم دیگر! استخدام شده بودیم برای همینکار. سالیان سال زندگی و پرواز کرده بودیم و خرجمان شده بود. در روز مناسب هم باید بهره این امکانات را پس میدادیم.
اما آمادگی ما برای جنگ از ۱۹ فروردین شروع شد.
* ۵۹.
بله. که اطلاعیه آمد و شروع به گشتزنی کنار مرز کردیم. ۵ ماه و نیم به شروع جنگ مانده بود. هر روز لب مرز را بررسی میکردیم و تحرکات دشمن را میدیدیم. فعالیتها، جادهسازی، سنگرسازی و تاسیساتشان را کنار مرز میدیدیم. مدام خبر میدادیم و به ستاد ارتش گزارش مینوشتیم. آنها هم به بالا گزارش میدادند. منتهی بعد از انقلاب بود و ارتش تقریباً از هم پاشیده بود. از نیروی زمینی که چیزی باقی نمانده و شرایط طوری بود که راننده تانک در ژاندارمری شهرشان خدمت میکرد. نیروی دریایی از صحنه دور بود و فقط مانده بود نیروی هوایی که متأسفانه در خود نیروی هوایی هم تسویهحسابهای بسیاری میشد؛ طوریکه گردانگردان بیرون میریختند و بازنشست یا تسویه میکردند.
بعضیها اینطور خودشان را بالا کشیدند؛ همچنین با کوبیدن بالاتریها. چون پایینتر بوده و قدرت پیدا کرده بودند. خیلی راحت شروع به تسویه و عقدههای درونیشان را خالی کردند وضعیت بدی بود.
* بد نیست تحلیل شما را هم بپرسم. چندهفته پیش با یکی از خلبانهای هوانیروز صحبت میکردم. ایشان تسویهحسابها را در جهت توطئه پیش از جنگ میدید که یک جلوهاش کودتای نقاب بود. شما هم قائل به چنین نگاهی هستید؟
ببینید کودتا چه زمانی بود؟
* تیرماه ۵۹ بود دیگر.
قبل از کودتا هم بود. موقعیتی پیش آمد که یکسری افراد که ضعیفتر بودند کنترل کار را به دست گرفتند. حفاظت اطلاعات و عقیدتی ما را چهکسانی به دست گرفتند؟ کسانی که (پیش از انقلاب) محرومیتهای زیادی داشتند. مثلاً پدافندیها همه در بیابانها بودند. با پیروزی انقلاب وقت داشتند خودشان را ببندند به سیستم و بیایند بالا. چنینکسانی آمدند و کار را گرفتند. تک و توکی هم از بالاتریها بودند. اینها بهخاطر خودشیرینی، شروع به تسویه کردند. در جنگ هرکسی بیشتر تلفات میداد معروفتر میشد. یعنی (شایستگی) به این نبود که عرضه جنگیدن داشته باشد یا کار مهمی انجام داده باشد. میگفت من امروز ۵۰۰ کشته دادهام و معروف میشد. بعضیها اینطور خودشان را بالا کشیدند؛ همچنین با کوبیدن بالاتریها. چون پایینتر بوده و قدرت پیدا کرده بودند. خیلی راحت شروع به تسویه و عقدههای درونیشان را خالی کردند.
* واقعاً نمیتوانند اینهمه نادان بوده باشند!
بیشتر!
* یعنی نادانی میدانید؟
بیشترش بله.
ما مدام ریپورت میکردیم و حرص میخوردیم. همافرها و درجهدارها بیرون در فضای باز مینشستند. میگفتیم «بابا اینجا ننشینید! میآیند میزنند!» یعنی اینقدر آماده حمله دشمن بودیم. محرز محرز بود! ولی در نهایت از بالا میگفتند نه اینها میخواهند ارتش را لب مرز جمع و علیه ما کودتا کنند. نمیتوانم اسم ببرم * به نظرم زرنگی بوده است؛ اینکه ارتش را تا جاییکه میتوانند ضعیف و بعد جنگ را شروع کنند. در آنشرایط بخشی که کمترین صدمه را در ارتش خورده، نیروی هوایی بود که آمدند سراغش و تسویه کردند.
آخر باید دید چهکسانی اینکار را کردند. همان نادانها بودند. آقای خمینی که نیامد اینکار را بکند! اطرافیان هماننفرات عقدهای و نادانها بودند. افراد نالایق نشستند روی مسند حفاظت اطلاعات و عقیدتی.
* نفوذیهای مجاهدین خلق هم بینشان بودند. مثلاً مسعود کشمیری که در تسویهها دست داشت.
تک و توک بودند. بله. رجایی را چهکسی زد؟ همهجا بودند.
* پس شما پاکسازیها را ناشی از حسادت و نادانیها میدانید.
بیشتر نادانیها. نمیدانستند دارند چهکار میکنند و چهضربهای میزنند. فقط میخواستند خودنمایی و قدرتنمایی کنند.
از روز اول جنگ پرسیدید. این را هم بگویم که چندخلبانمان پیش از شروع رسمی جنگ مورد اصابت پدافند دشمن قرار گرفتند. یعنی قبل از جنگ در پایگاه دزفول سهنفر تلفات دادیم. یکی مرحوم (غلامحسین) باستانی بود. یکی محمد زارعی و یکی هم حسین لشکری. این سه نفر را پیش از ۳۱ شهریور زدند.
ما مدام ریپورت میکردیم و حرص میخوردیم. همافرها و درجهدارها بیرون در فضای باز مینشستند. میگفتیم «بابا اینجا ننشینید! میآیند میزنند!» یعنی اینقدر آماده حمله دشمن بودیم. محرز محرز بود! ولی در نهایت از بالا میگفتند نه اینها میخواهند ارتش را لب مرز جمع و علیه ما کودتا کنند. نمیتوانم اسم ببرم!
روز ۳۱ شهریور که اولین بمب در پایگاه منفجر شد، داشتم بیلیارد بازی میکردم. [میخندد]
بله. POL (مخزنهای سوخت) هم که جلوی گردانهای پروازی بود. تانکرهای بنزین و فلان. واقعاً آنجا خیلی ناراحت شدیم. اینهمه ما گفتیم. گوش ندادید! [بغض. گریه] به هر حال … [مکث]
* این حس در خلبانها مشترک است. همهشان خاطره شروع جنگ را که تعریف میکنند، غرورشان جریحهدار میشود. شما هم این حس را داشتید نه؟ لگدمال شدن غرورتان.
بله. ناراحت بودیم که چرا عاقلانه فکر نکردند. چرا باید اینطور بخوریم از دشمن! وقتی میدانستیم چرا باید اینطور میشد؟ به هر حال آنروز گذشت. اولین شهیدمان هم...
* مسئول ایمنی بود که رفته بود سر باند.
بله. (فیروز) شیخ حسنی. که رفت و دوباره بمباران کردند و شهید شد. برای روز بعد در کاماندپست برنامه داشتیم؛ اینکه دستههای پرواز کجا هستند و کی چهماموریتی دارد. همه اینها مشخص بود. ساعت ۳ بامداد اول مهر بود که گروهها را بریف کردند. لیدر ما مرحوم (محمد) حقشناس بود. از آنخلبانهای بسیار خوب بود. شماره دو یکی بود که پرید بیرون. شماره سه الان تیمسار (محمود) جدیدی است. و شماره چهار هم من بودم. آنموقع همه ستوان بودیم.
اولینپرواز ما بودیم که لاینآپ کردیم. حقشناس هم لیدر بود. باند پر از خاک بود و وقتی حرکت کرد و خاک بلند شد، دیگر هیچچیز نمیدیدیم جز آتش AB پشت هواپیما. بالاخره سالم بلند شدیم. پروازمان سایلنت و ارتفاعمان هم پایین بود. روی زمین همه بریفها را کرده بودیم و نیازی نبود حرف بزنیم روز قبل هم روی باند خاک و خُل نشسته بود.
* همان باند اضطراری پشت پایگاه را میگوئید؟
نه. باند اصلی را میگویم.
* آقای (جلال) آرام خاطره باند اضطراری برایم گفته است.
نه. آن برای بعدش است. شب قبلش روی باند اضطراری سنگ و مانع ریخته بودند که عراق آنجا ننشیند. که وقتی قرار شد مأموریت انجام دهیم، آرام یکسری (از همشهریهایش) را راه انداخت که رفتند سنگها را جمع کردند که اگر در برگشت از مأموریت باندمان بمب خورده بود، بتوانیم آنجا بنشینیم.
اولینپرواز ما بودیم که لاینآپ کردیم. حقشناس هم لیدر بود. باند پر از خاک بود و وقتی حرکت کرد و خاک بلند شد، دیگر هیچچیز نمیدیدیم جز آتش AB پشت هواپیما. بالاخره سالم بلند شدیم. پروازمان سایلنت و ارتفاعمان هم پایین بود. روی زمین همه بریفها را کرده بودیم و نیازی نبود حرف بزنیم. در راه هم چندتا از پروازهای آنها را دیدیم.
* عراقیها را؟
بله. گاهی اوقات دست هم تکان میدادند. خودم نه ولی بچهها دیده بودند. رفتیم مأموریت را انجام دادیم که البته هدف اول اشتباه بود و رفتیم سراغ هدف دوم. زدیم و برگشتنی من وتیمسار جدیدی همدیگر را گم کردیم. من نفر آخر بودم. ناشیگری بود ولی کشیدم بالا و ارتفاع گرفتم. البته در آن مسیر موشک نگذاشته بودند.
* ولی برای سوختتان خوب بود.
برای همین، اینکار را کردم. چون شنیدم باند دزفول را زدهاند. همانروز اول خیلیها از هواپیما پریدند بیرون. از پایگاه هم مدام میگفتند نزدیک نشوید! تیمسار جدیدی و همه رفتند در باند اضطراری دهلران نشستند. اما من متوجه صحبتهایشان در رادیو نشده بودم. با اپروچ تماس گرفتم که گفتند نزدیک نشوید. به همین خاطر رفتم ارتفاع بالا و سنر تانک را هم پانچ (رها) کردم. رفتم نزدیک اصفهان و دل دل میکردم بنزین میرسد نمیرسد؟ باید بپرم بیرون یا نه؟ در فاینال موتور راستم رفت و با یک موتور نشستم. انتهای باند هم موتور چپم خاموش شد. یعنی یک دقیقه این ور آنور میشد، باید میپریدم بیرون. [خنده]
* بعد همین افپنج را برگرداندید یا طور دیگری برگشتید؟
نه از آنجا آمدیم تهران و هواپیمای دیگری را به دزفول بردیم. اول که همه فکر میکردند شهید شدهام. کسی فکر نمیکرد رفته باشم اصفهان. وقتی شایعه پخش شد که همتی افتاده، به منزلمان زنگ زدند که خانمم گفته بود «نه بابا! تهران است.» فردایش با تیمسار (بهنام) اغنامیان هواپیما برداشتیم و بردیم اصفهان و از آنجا رفتیم دزفول.
* شما در شروع جنگ لیدر سه بودید. درست است؟
بله.
* یعنی با خلبانهایی مثل آقای (محمدرضا) زارعنژاد و (غلامعلی) شیرازی همدوره میشوید.
شیرازی که خیلی عقبتر است. ولی زارعنژاد کمی فاصله داشت و بعد از من بود.
* آقای شیرازی فکر کنم در ابتدای جنگ نانلیدر یا لیدر چهار بوده است.
لیدر چهار بود فکر کنم. آنها پایگاه تبریز بودند و ما دزفول.
* نکته جالب درباره خلبانها، چه افچهار چه افپنج این است که لیدرچهارها و لیدر سهها در جنگ آبدیده شدند. قبل از جنگ در مانور شرکت کرده بودند و بمب مشقی زده بودند ولی اصل ماجرا در جنگ بود.
نانلیدر فقط میتواند در بال پرواز کند. لیدر چهار میتواند یک نانلیدر را با خودش ببرد بالا و پرواز ساده کند. لیدر سه میتواند چهارفروند بالا ببرد. همچنین پروازهای تاکتیکال و ACM و ACT انجام دهد؛ جنگهای هوایی و اینها. لیدر ۲ میتواند ۱۶ فروند ببرد بالا و لیدر یک میتواند هرتعدادی را با خودش ببرد.
نجنگیده بودیم که! نمیدانستیم چه خبر است! [خنده] رسیدیم روی هدف! دایو کردیم! عه؟ چه قشنگه! چه قدر نور میآید بالا! [خنده] اینقدر منظره قشنگی بود و هیجانزده شده بودم که دوست داشتم دوسه بار حمله کنم و شیرجه بزنم. ندیده بودیم که! [خنده] از آنجا هم سالم در رفتیم و برگشتیم. این خاطره اولینبمباران شب من است در روزهای پیش از شروع جنگ، با خودروهای شخصی خودمان به درون پایگاه و محوطه گردان میرفتیم. آزاد بود. معمولاً تا غروب میماندیم و بعد دیسمیس میکردند و مرخص میشدیم. چون افپنج مأموریت شب ندارد. یکی از آنشبهای پیش از جنگ، مرحوم سرگرد (حسین) یزدانشناس که معاون عملیات دزفول بود، دستور داده بود راهبند را ببندند و همه برگردند. چون غروب بود، تعجب کردیم. یعنی چه شده؟ رفتم و پرواز انجام دادیم. باید هدفی را میزدیم اما مأموریت شبانه جنگی انجام نداده بودیم. خیلی پیشتر از انقلاب چندپرواز شب با معلم در بوشهر انجام داده بودم. در آنپروازها هواپیماهای دیگر فلر (منور) میانداختند و محوطه را روشن میکردند و شما میرفتی بمبات را میزدی. اما اینجا دیگر از اینخبرها نبود.
مأموریت این بود که دوتا دوتا پشت سر هم بلند شویم و برویم بمب بزنیم. نجنگیده بودیم که! نمیدانستیم چه خبر است! [خنده] رسیدیم روی هدف! دایو کردیم! عه؟ چه قشنگه! چه قدر نور میآید بالا! [خنده] اینقدر منظره قشنگی بود و هیجانزده شده بودم که دوست داشتم دوسه بار حمله کنم و شیرجه بزنم. ندیده بودیم که! [خنده] از آنجا هم سالم در رفتیم و برگشتیم. این خاطره اولینبمباران شب من است.
* از نظر قانونی کار خلاف انجام دادید نه؟ چون اف پنج که پرواز شب ندارد.
از نظر آموزش کار اشتباه انجام دادیم. چون آموزشش را ندیده بودیم.
* همینمساله از آنآبدیدگیهای زمان جنگ بوده است!
آموزشهای قبل از انقلاب خیلی خوب بودند. میتوانستند همدیگر را کاور کنند. آنزمان سهدفعه در روز پرواز میکردیم. دو سورتی روز، یکسورتی شب. اینپروازها باعث میشد بهروز باشیم. ولی خب پرواز شب نکرده بودیم. [خنده] هر وقت یادم میآید میگویم ای بابا عجب مخ پوکی بودیم ها! عشق میکردی بروی توی گلولهها!
* صحبت از بُعد مسافت، دوری از پایگاه و بنزین کم آوردن شد. با آقای زارعنژاد که صحبت میکردم گفت شهید اردستانی طرحی داشته که شما و آقای زارعنژاد از تبریز بروید (پایگاه) کوت را بزنید و در دزفول بنشینید. (اردستانی) به خود شما چیزی گفته بود؟
نه. به زارع نژاد گفته است. من کوت رفتهام؛ ولی با جواد محمدیان.
* فکر کنم چندباری کوت را زدهاید.
بله.
* که یکبارش به تلافی شهرزنیهای عراق بوده است.
بله.
* بهمنماه سال ۶۲.
کوت جای بسیار خطرناکی بود. آنتنهای بسیار بلند مثل برج میلاد داشت که تمامشان را به هم کابلکشی کرده بودند.
* که شما بگیرید به آنها.
بله. بگیری به کابلها و بخوری زمین. مدتها بود کسی جرأت نمیکرد برود کوت. یک مأموریت کوت آمد و من و جواد محمدیان را صدا کردند.
* علیرضا آئینی نبود؟
نه. جواد محمدیان بود. ما بلند شدیم. جواد محمدیان بعداً فرمانده پایگاه چهارم شد. آدم شوخ و بذلهگویی است. در آنپرواز در بال من بود. قرار بود صحبت نکنیم و خفهخان بگیریم. [خنده] داخل خاک عراق که شدیم، در راه یکهلیکوپتر دید. گفت «شیری! شیری! یکدقیقه وایستا من بروم این پدرسگ را بزنم برگردم!» [خنده] بابا مگر پارکینگ است؟
* [خنده]
وایستم بروی بزنی؟ مگر قرار نبود حرف نزنیم؟ داریم میرویم کوت! جایی که...
* لانه زنبور است.
هدفمان یک کارخانه در کوت بود. ما تا آنموقع گلوله نزده بودیم. به یکبلوار که رسیدیم، محمدیان مسلسل را باز کرد.
* روی مردم؟
روی همان بلوار. [خنده] فریاد زدم «مردک چه کار میکنی؟ نکن!» احساساتی شده بود. خلاصه به هدف رسیدیم و بمبها را زدیم که ناگهان دیدم یا ابالفضل! مقابلم تار عنکبوت است! فقط گفتم «جواد بکش بالا!»
* عمود؟
تا جایی که توانستیم رفتیم بالا که به کابلها نگیریم.
* بلک آوت نشدید؟
نه. زیاد طول نکشید. برای بلکآوت شدن باید کمی طول بکشد.
* پس سریع دایو کردید.
شما حتی میتوانید جِرک کنید و ۱۵ جی بکشید.
* واقعاً ۱۵ جی میشود؟
بله. جرک میکنی. هووو! یکلحظه است! وقتی جرک میکنی، خون وقت نمیکند از مغز بیاید پایین اما اگر طول بکشد، خون بهمرور میآید پایین و مغز از خون خالی میشود. آنموقع بلک آوت میشوی.
رفتیم و هدف را زدیم و برگشتیم. زمان برگشت دیگر هوا گرگ و میش شده بود. عراقیها هم شامگاهشان بود و پرچم را کشیده بودند پایین. این چیزها را بلدی یا نه؟ سربازی رفتهای؟ [خنده] از اینطرف و آنطرف برای ما موشک میزدند و از زیر دالان موشک رد میشدیم. از دور دیدم آدمها جایی جمعاند خلاصه کشیدیم بالا و موفق شدیم در برویم. تا آنموقع کسی شهرزنی نکرده بود. آنروز گذشت و گفتند باریکلا! فردایش تیمسار اسماعیل موسوی فرمانده پایگاه زنگ زد. در کاماندپست بودیم. تلفن را برداشتم. گفت شیری؟ گفتم بله؟ گفت چهکار کردهاید شما؟ «کاری نکردهایم که!» گفت «پاشید بیایید ببینم!» گفتم «جواد حتماً به خاطر گند توست. الان اعداممان میکنند. میگویند چرا شهرزنی کردهاید؟» رفتیم آنجا و دیدیم موسوی شوخی کرده است. تقریباً همدورهایمان بود. یک ماه از ما جلوتر بود. کمی که سربهسرمان گذاشت گفت باریکلا! کارتان خوب بوده است. یککادو هم به ما داد که نمیگویم چه بود. [خنده]
* سکه بود؟
[خنده] بله.
* بمباران هدف با موفقیت انجام شد؟
بله.
* وقتی با مسلسل زد، به مردم خورد؟
ما نمیدیدیم. من چشمم به این بود که هدف را پیدا کنم. به زمین نگاه نمیکردم. حالا که این را پرسیدی که مردم چه میشوند، بگذار خاطرهای بگویم. یکماموریت داشتم از دزفول برای زدن یک پایگاه در شمال العماره.
* چه سالی؟
هنوز شهرزنیها شروع نشده بود. زمان مأموریت هم تنگ غروب بود. میدانید که در اینشرایط پرواز به طرف غرب خیلی بد است. وقتی میروی آفتاب میافتد توی چشمت. تو هم که ناچاری کف زمین بروی تا رادار تو را نگیرد. ما رفتیم و هدف را زدیم و برگشتیم. زمان برگشت دیگر هوا گرگ و میش شده بود. عراقیها هم شامگاهشان بود و پرچم را کشیده بودند پایین. این چیزها را بلدی یا نه؟ سربازی رفتهای؟ [خنده] از اینطرف و آنطرف برای ما موشک میزدند و از زیر دالان موشک رد میشدیم. از دور دیدم آدمها جایی جمعاند و مشخص بود که...
* تجمع نیروهاست.
بله. گفتم حالا موقعاش است. چون ما میرفتیم بمب میزدیم و گلوله نمیزدیم. یعنی وقت نمیکردیم. اما آنجا گلوله را باز کردم توی آنجمعیت شامگاهی. آنجا میدیدم چهطور بالا و پایین میپرند و چهطور داغان میشوند. آنجا بود دیدم چهاتفاقی میافتد ولی خوشبختانه خیلی از اتفاقات را نمیدیدیم.
* میزدید و سریع فرار میکردید.
بله.
* و بیشتر هم مراکز نظامی را میزدید.
خب وقتی شهرزنی شروع شد دیگر شهر را هم میزدیم. اوایل به قول شما فقط مراکز نظامی بود ولی وقتی آنها شهرهای ما را زدند دیگر خود آقای خمینی دستور داد و گفت مقابله به مثل کنید و ما هم شروع کردیم. در اینزمینه خاطره بدی دارم که از آن خوشم نمیآید.
* از شهرزنیها؟
بله.
ادامه دارد...
نظر شما