۵ اسفند ۱۳۹۱، ۸:۵۷

جای پای جلال ـ سفرنامه خوزستان/8

سرخ کردن ماهی‌های بندانگشتی روی فضولات گاومیش!

سرخ کردن ماهی‌های بندانگشتی روی فضولات گاومیش!

ماهی‌های پاک نکرده را گذاشته بودند روی آتش کم جانی که از سوختن نی‌های خشک و فضولات گاومیش‌ها برپا بود. ماهی‌ها اندازه انگشتان دست بودند، بعضی به انگشت کوچک می‌مانستند و بعضی به انگشت بزرگ.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هفتمین سفرش را هم در ادامه «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلال) به خوزستانی رفت که خودش هم قبل از این سفر، تجربه زیستن در آنجا را نیز داشت.

این نویسنده، سفرنامه هفتم خودش را در 13 قسمت آماده کرده که تاکنون 7 بخش از آن در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر شده و آنچه مشاهده می‌کنید، بخش هشتم آن است. قزلی در این بخش با ماهیگیران جنوبی همراه و همسفره می‌شود.

چند دقیقه بعد و چند کیلومتر آن طرف‌تر جایی جزیره مانند بود که سازمان گردشگری راه انداخته بود و آلاچیق داشت و وسایل بازی بچه‌ها. پیرمرد می‌گفت اینجا عید نوروز غلغله می‌شود. الان البته سوت و کور بود.

رفتیم سراغ نگهبان مجموعه که در گوشه همان محوطه سرپناهی از برگ نخل و نی‌ها ساخته بود و شاکی بود از بالا آمدن آب که حیاط محوطه‌اش را گرفته بود. برقشان را از صفحه‌های خورشیدی می‌گرفتند و هرچند امکاناتی نداشت، ولی آنتن بشقابی ماهواره‌ای و رادیو و تلویزیونش برقرار بود! می‌گفت در ابتدای فروردین حدود 10 هزار نفر اینجا می‌آیند و می‌روند و رونق خوبی دارد، ولی بعد از آن هوا آن‌قدر گرم می‌شود که کسی نمی‌آید. از نگهبان راجع به حیوانات تالاب پرسیدیم و او گفت غیر از پرنده‌ها و ماهی‌ها که خیلی زیادند گراز و روباه و گرگ و انواع موش هم پیدا می‌شود در تالاب.

من البته فکر می‌کنم اگر همین تالاب در کشوری اروپایی بود، چنان به سرو وضعش می‌رسیدند که عین 12 ماه سال گردشگر بیاید.

از نگهبان خداحافظی کردیم و از پیرمرد خواستیم ببردمان پیش ماهیگیرها. سوار قایق شدیم و راه افتادیم. کمی جلوتر خیابان آبی کم عرض‌تر شد و کوچه‌هایی از آن منشعب می‌شد. پیرمرد موتور قایق را خاموش کرد و پروانه‌اش را از آب درآورد و با چوب راند. به نوه‌اش هم گفت از آن جلو مواظب باشد تا اگر راه کم عمق شد خبر بدهد. نوه پیرمرد خم شده بود و عمق آب را می‌دید. کوچه چنان باریک شده بود که فقط قایق رد می‌شد از لای نی‌ها. جلوتر قایق ماهیگیری بود. نزدیکش شدیم و سلام و علیکی کردیم. ماهیگیر اسمش فاضل بود، فاضل شاهوردی. داشت تورش را وارسی می‌کرد. تور مثل دیواری بلند داخل تالاب کشیده شده بود و هر چند متر یک چوب که در کف تالاب فرو رفته بود نقش ستون را برای این دیوار بازی می‌کرد. فاضل تور را وارسی می‌کرد و ما هم کنج‌کاو نگاه می‌کردیم ببینیم ماهی‌ای گرفته یا نه. ماهی زیادی در تورش نبود. گه‌گاهی یکی دو ماهی کوچک فقط. خدا خدا می‌گردیم صیدش خوب باشد که هم بد قدم نبوده باشیم هم او خوش روزی باشد. خودش می‌گفت ماهی نیست و دلیلش باد است. وقتی باد می‌وزد ماهی‌ها می‌روند در عمق و به تور نمی‌افتند. سید از همان ماهی‌های کوچک تند تند عکس می‌گرفت. کمی جلوتر ماهی‌های بیشتری در تورش بود. او از ما خوشحال‌تر بود، نه به خاطر ماهی‌هایش بلکه به خاطر اینکه ما می‌توانستیم عکس بگیریم. فاضل می‌گفت روزی حدود 50 کیلو از همین ماهی‌های ریز که اسم‌شان «بیاه» است می‌گیرند و به کیلویی 1000 تومان می‌فروشند و البته مشتری این ماهی‌های ریز مردم محلی شادگان هستند. کمی آن طرف‌تر جایی که خشکی از آب بیرون زده بود یا به عبارت بهتر آب از روی سر خاک پایین رفته بود، چند ماهیگیر نشسته بودند به استراحت و خوردن نهار که کباب همان ماهی‌ها بود با پیاز و نان و نمک. بوی کباب‌شان از دور می‌آمد. تحویل‌مان گرفتند و سلام و علیک و تعارف‌مان کردند.

ماهی‌ها را بدون پاک کردن گذاشته بودند روی آتش کم جانی که از سوختن نی‌های خشک و فضولات گاومیش‌ها برپا بود. ماهی‌ها اندازه انگشتان دست بودند، بعضی به انگشت کوچک می‌مانستند و بعضی به انگشت بزرگ. خودشان با مهارت پوست سوخته ماهی را می‌کندند و با یک حرکت سر و ستون فقرات و شکم ماهی را جدا می‌کردند و آنچه باقی می‌مانند گوشت سفید کمی بود که بخار از رویش بلند می‌شد. انصافا ماهی‌ها خوش‌مزه بودند هر چند برای سیر شدن باید تعداد زیادی بیاه را خورد!

همه ماهیگیرها قوم و خویش بودند و عرب و اهل روستای رگبه. بین‌شان فاضل از همه به فارسی مسلط‌تر بود. یکی‌شان یک بغل نی سبز و تازه کند و آورد ریخت زمین که مثلا فرش ما باشد. نشستیم و کمی گپ زدیم. به نی‌ها چولان می‌گفتند. خشکش را می‌سوزاندند و تازه‌اش را می‌چیدند برای گاومیش‌ها و گوسفندهایشان. کارشان همین بود؛ گاومیش‌داری و نخل‌داری و ماهیگیری. البته می‌گفتند با ورود پساب‌های آلوده و شور کشت و صنعت نیشکر و فاضلاب شهری از یک طرف و سدسازی در بالادست، آب تالاب کمی شور شده و نخلستان‌هایشان دیگر ثمر گذشته را ندارد. همین هم عامل کم شدن ماهی شده. یادآوری کردم که صید شما هم بی‌حساب کتاب است که بهشان برنخورد و قبول کردند. ولی می‌گفتند چاره‌ای ندارند.

از ماهیگیری پرسیدیم و فهمیدیم تمام سال مشغول صید همین بیاه هستند جز آذر و دی که ماهی‌های بزرگ‌تر داخل تالاب پیدا می‌شود و خب، گران‌تر هم هستند. در واقع پرروزی‌ترین وقت سالشان همان ایام است. ماهی‌های بزرگ را به کیلویی 10000 تومان می‌فروشند و باید جوری صید کنند که تا ابتدای زمستان بعد زندگیشان با همین بیاه‌های کوچک بگذرد.

وسط صحبت از فاصله‌ای نه دور و نه نزدیک صدای شلیک تیر آمد، شاهوردی‌ها که تعجب ما را دیدند گفتند چیزی نیست دارند پرنده شکار می‌کنند. گفتم: پرنده؟ چه پرنده‌ای؟

از داخل خاکسترهای آتش چیزی بیرون آوردند سیاهرنگ. گفتند از این پرنده‌ها. پرنده کوچکی بود که پرهایش را کنده بودند و داخل آتش گذاشته بودند. گوشت پرنده هم با اینکه زیاد نبود، اما لذیذ بود. ناهار که تمام شد در استکان‌های کوچک چای عربی تعارفمان کردند که تا کمر استکان شکر داشت. چایی که روی آتش چولان عمل آمده بود، خیلی به ما چسبید. ماهیگیرها خودشان هم گرم و بچسب بودند.

بعد از چای یکی یکی بلند شدند و رفتند با قایقشان داخل آب. از جمع حدود 10 نفری‌شان فقط دو نفر سیگاری بودند و کلا سیگار را بد می‌دانستند. همان دو نفر هنوز نشسته بودند و باهم بحث می‌کردند. فهمیدیم بحثشان سر چند کیسه سیمان است. یکی‌شان از دیگری گرفته بوده و می‌خواست به قیمت همان روز پول بدهد، ولی آن که داده بود می‌گفت همان مقدار سیمان می‌خواهد چون سیمان گران شده.

گرانی‌های ساعتی گریبان این صیادها را هم وسط این همه آب و نی‌زار گرفته بود!

خورشید خم شده بود سمت مغرب و نورش نارنجی. سید می‌گفت بمانیم من همین جا عکس از غروب بگیرم، ولی با پخش شدن ماهیگیرها ما هم عزم رفتن کردیم. ماهیگیرها وسایلشان را جمع کردند؛ داسی که برای چیدن چولان بود و کبریت و فندکی که برای آتش بود و نان و نمکی که برای ناهار بود، همین و البته رادیویی کوچک که گه‌گاه صدای آوازی عربی از آن پخش می‌شد. صدای آواز عربی هم با دور شدن قایق بهادر شاهوردی در میان نسیم تالاب کم و کم‌تر شد.

ما هم راه افتادیم. از کنار قایق ما که آرام می‌رفت، یکی دو قایق پر از برگ‌های سبز و تازه چولان رد شد که لابد روستایی‌ها برای دام‌هایشان می‌بردند. هر قایقی از کنار دیگری می‌گذشت، سواران‌شان باهم چاق‌سلامتی می‌کردند. قایق ما هم دوباره به همان خیابان آبی برگشت و از کنار خانه‌هایی که پرچین‌هایشان در آب فرو رفته بودند گذشت، از کنار بچه‌هایی که در گل و لای حاشیه تالاب برایمان دست تکان می‌دادند، از کنار گاومیش‌هایی که آب‌تنی می‌کردند و البته راه خانه‌هایشان را در پیش گرفته بودند. گاومیش‌ها همه‌جا دیده می‌شدند و شاید می‌شد گفت تالاب شادگان پایتخت گاومیش‌هاست.

چرت بعدازظهر مرغان آبی که چسبیده به هم در سایه نی‌زارها آرام گرفته بودند را پاره کردیم. بین‌شان یکی دو پرنده رنگارنگ دیدیم که اهلی نبودند، ولی با اهلی‌ها می‌گشتند. پیرمرد به‌مان گفت تخم اینها را ماهیگیرها و شکارچی‌ها در تالاب پیدا می‌کنند و می‌گذارند کنار تخم‌های پرنده‌های خانگی و جوجه‌های از تخم بیرون آمده هرچند به هم شبیه نیستند ولی لاجرم باهم خواهر و برادر می‌شوند و در کنار هم رشد می‌کنند.

لازم نیست خیلی کارشناس خبره‌ای در زمینه محیط زیست باشیم تا کم‌لطفی‌هایی که در حق این تالاب می‌شود را بفهمیم. روستاییان بومی و کم‌سواد منطقه هم می‌دانند چه اتفاقات بدی دارد اینجا می‌افتد و حیف از این تالاب با این همه زیبایی و پتانسیل اقتصادی و گردشگری که دارد روز به روز کم عمق‌تر و شور‌تر می‌شود.

ادامه دارد....

کد خبر 2003922

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha