۲ فروردین ۱۳۹۲، ۱۲:۲۲

جای پای جلال- سفرنامه بوئین زهرا-1

کتاب‌هایی که آل احمد در بوئین زهرا ندید

کتاب‌هایی که آل احمد در بوئین زهرا ندید

مهدی قزلی در هشتمین سفرش در«جای پای جلال»، پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلال‌آل احمد) و خوزستان به بوئین زهرا از توابع استان قزوین رفت و تصویری از این شهر 57 سال پس از آخرین سفر جلال‌آل احمد به آن را ارائه داد.

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هشتمین سفرش را در «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلال‌آل احمد) و خوزستان به بوئین زهرا از توابع استان قزوین رفت که در خاطره ایرانی‌ها شهری است فراموش نشدنی.

این نویسنده، سفرنامه هشتم خودش را در 12 قسمت آماده کرده که در ایام سال نو در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر می‌شود و آنچه مشاهده می‌کنید، بخش نخست آن است:

سیزدهم بهمن‌ماه 91 بود که راه افتادم سمت سِگزآباد و ابراهیم‌آباد (نزدیک بویین‌زهرا) تا آخرین سفر از سلسله سفرهای مربوط به پروژه جای پای جلال را هم پشت سر بگذارم. شب قبلش در تهران باران حسابی می‌آمد و مانده بودم فردا شرایط رفتنم مهیا خواهد شد یا نه. صبح هوا سردتر بود ولی آفتابی. مسیر را نمی‌شناختم. به لطف همیشگی و آدم تنبل کن اینترنت فهمیدم باید از میانه راه کرج بپیچم سمت شهریار و بعد ملارد و اشتهارد و بویین‌زهرا و بعد از آن این دو مکان مورد نظر.

جلال البته از این مسیر رفت و آمد نمی‌کرده یا لااقل در سفرهایی که منجر به کتاب «تات‌نشین‌های بلوک زهرا» شده از مسیر قزوین رفت و آمد می‌کرده است. آخرین سفرش قبل از نوشتن کتاب برمی‌گردد به سال 1334 که شمس برادر کوچک‌ترش هم‌راهش بوده به عکس گرفتن. او البته بعد از آن هم به این منطقه رفت و آمد داشته ولی احتمالا این رفت و آمدها تاثیری در مطالب کتاب منتشره نداشته است.

چون آنچه جلال در کتابش نوشته حالا به سختی به دست می‌آید خلاصه‌وار از دلیل رفت و آمد او به منطقه می‌گویم و بعد ماجرای خودم. خواهر بزرگ جلال که دختر اول خانواده بوده هم‌سر پسر شیخ روح‌الله نامی می‌شود که اصالتی ابراهیم‌آبادی داشته و سکونتی در سگزآباد. شیخ حسن پسر شیخ روح‌الله و شوهر خواهر جلال هم طلبه‌ای بوده که بعد از درگذشت پدرش در بلوک زهرا جانشین او می‌شود. پدر جلال برای درست جا انداختن شیخ حسن در دل و دیده مردم منطقه، هم‌راه او می‌رود به قول جلال به یک بلوک گردی و پشت سر داماد نماز می‌خواند و پای منبر او می‌نشیند تا خیالش راحت شود که او در منطقه جای پایش محکم شده است. در این سفر جلال که کودکی 7-8 ساله بوده با آن‌ها هم‌راه بوده و خاطراتش از همان موقع شکل گرفته است. بعدتر هر دو سه سالی یک بار تابستان به آن‌جا می‌رفته و دیداری با خواهر تازه می‌کرده و در منطقه تعطیلات می‌گذرانده و برمی‌گشته. دو تا از خواهرزاده‌هایش هم در همان منطقه شوهر کردند و جلال جوان‌تر که شده رفت و آمدش به خانه آن‌ها هم گسترش پیدا کرده بود.

همه این اطلاعات را در ماشین و به سمت بویین‌زهرا مرور می‌کردم و نگران بودم حالا در آن منطقه چه کسی یا چه چیزی را خواهم یافت که کمکی کند به گزارشم.

جاده تا نزدیکی اشتهارد شلوغ بود و از آن‌جا دیگر خلوت شد. دو طرف جاده بیابان‌هایی بود که کمی دورتر ختم می‌شد به کوه‌ها و بلندی‌هایی که روی سرشان سفیدی برف مثل کلاه نشسته بود. هر چه به مقصد نزدیک‌تر می‌شدم ابرها بیش‌تر می‌شدند و این نگرانی مرا هم بیش‌تر می‌کرد چون می‌دانستم روستاگردی در باران و گِل و شُل کار راحتی نیست.

چسبیده به اشتهارد امام‌زاده‌ای بود سلیمان نام منسوب به فرزندی امام موسی کاظم. ساختمان امام‌زاده گنبدی آجری داشت که شکل و اندازه‌اش متناسب و چشم نواز بود. ایستادم کمی به استراحت و عکس گرفتن و بعدتر فهمیدم که قدیم‌ترها در مسیر تهران به سگزآباد این‌جا استراحت‌گاه بین راهی بوده است.

کبوترها روی گنبد آجری از سرما کز کرده بودند و تکان نمی‌خوردند. دو خانواده هم داخل ساختمان امام‌زاده پناه برده بودند برای خوردن نهار.

از آن‌جا هم راندم تا رسیدم به بویین‌زهرا و نزدیک بویین‌زهرا بود که متوجه وانتی‌های کنار جاده شدم که پرتقال و برنج و ... می‌فروختند با قیمت‌های پایین و مناسب. این‌ها از گیلان آمده بودند تا قزوین و از آن‌جا به این جاده که می‌رفت تا همدان

پرسیدم و فهمیدم سگزآباد 7-8 کیلومتر بعد از بویین‌زهرا است و ابراهیم‌آباد 5-6 کیلومتر بعد از سگزآباد. این کیلومترها را هم رفتم و اولین چیزی که یافتم این بود که: «به شهر شهیدپرور سگزآباد مهد تمدن 9000 ساله خوش آمدید». معلومم شد اولین تفاوت سگزآباد کتاب جلال و سگزآباد فعلی این است که حالا شهر شده آن روستا. بعد از این تابلو متوجه امام‌زاده‌ای شدم در سمت راست جاده که جلال از وجود آن حرف زده بود. سراغ امام‌زاده هم رفتم و چرخی در آن زدم که روی کاشی‌هایش نوشته بود ساختمان به همت شیخ روح‌الله ساخته شده و در تاریخ محرم 1344 پایان یافته که حتما هجری قمری بوده.

دوری در سگزآباد زدم که به نظر فقط در اسم شهر شده و هنوز به روستا می‌ماند و بعد رفتم تا ابراهیم‌آباد که هنوز روستاست و در هر دو آنچه در نگاه اول به چشم آمد پیرمردهایی بودند که در ساعات پایانی روز جمعه کنار خیابان دور هم جمع شده بودند و حتی صحبتی هم با هم نمی‌کردند.

هوا داشت تاریک می‌شد که به پرس و جو فهمیدم اگر بخواهم شب را جایی بمانم فقط باید بروم بویین‌زهرا. وقتی برگشتم بویین‌زهرا هوا تاریک شده بود و از دو سه کاسب راه‌نمایی خواستم برای مهمان‌خانه که نمی‌شناختند و می‌گفتند ندارد و بالاخره کسی امیدی داد که شاید مهمان‌خانه قائم هنوز دایر باشد و آدرسی داد. کمی گشتم و از عابری آدرس را پرسیدم. سوار شد و گفت همان جاها می‌رود. در راه گپی زدیم و گفتم به چه کار آمده‌ام و پرسیدم می‌تواند راه‌نمایی‌ام کند به کسی که به دردم بخورد. گفت برادرش رییس اداره ارشاد بویین‌زهرا است و هر چند شب است و جمعه ولی شاید هنوز اداره باشد چون قرار است نمایش‌گاه کتاب داشته باشند لابد به مناسبت دهه فجر. رفتیم تا اداره ارشاد که چسبیده به مهمان‌خانه قائم بود. برادر این عابر ره‌گذر نبود و تماس گرفت و قراری برای فردا گذاشت. در این بین به کتاب‌هایی که داشت چیده می‌شد نگاهی کردم که بین‌شان هیچ اثری درباره منطقه یا تات‌ها یا ... پیدا نشد. همه‌اش کتاب‌های چگونه در سه سوت موفق شویم و چگونه در دو روز پول‌دار شویم و مردها را بشناسیم و از درون زن‌ها با خبر شویم و 13 راه حل مشکلات زناشویی و البته کتاب‌های زرد مذهبی که برای خودش پدیده‌ای شده و مورد غفلت.

ره‌گذر به رسم میزبانی دعوتم کرد خانه‌اش و بعد از امتناع من، برد مرا تا مهمان‌خانه و سفارشم را کرد. خودش هم یکی دو نفر از جمله رییس دانشگاه پیام نور بویین‌زهرا را معرفی کرد.

گشت سرسری و کوتاهی در شهر زدم و برگشتم مهمان‌خانه که گواهی‌نامه موتور و 10 هزار تومان گرفت و یک اتاق دو در سه یک تخته داد که نصف شده یک اتاق سه در چهار بود آن هم با نئوپان!

مهمان‌خانه عبارت بود از یک طبقه ساختمان با 7-8 اتاق کوچک و بزرگ که همه به حال باز می‌شدند و حمام و توالت و آش‌پزخانه مشاع بود. بعضی اتاق‌ها 3-4 تخته بود و اگر خانواده‌ای آن‌جا نبود، 3-4 نفر که هر کدام با دیگری غریبه بود در آن می‌خسبید.

اتاق من تختی داشت و بخاری‌ای و جالباسی میخی و قالی‌چه‌ای رنگ و رورفته که بود و نبودش یکی! حتی پریز هم نداشت اتاق که به خواست من برق با یک سه راهی از جنگ برگشته داخل اتاق رسید تا باطری مبایل و لپ‌تاپ لااقل بدون شارژ نماند.

علی رغم ظاهر نابه‌سامان مهمان‌خانه، در گرمای مطبوع کنار بخاری چنان خواب راحتی کردم که نظیر نداشت. خواب سر شب، بیداری ساعت 4 صبح هم داشت! فرصت خوبی بود تا «تات‌نشین‌های بلوک زهرا» را یک بار دیگر کامل بخوانم.

جلال در کتاب اشاره کرده به امروزی‌تر بودن و سر و وضع شهری داشتن ابراهیم‌آبادی‌ها در برابر فضای روستایی سگزآبادی‌ها در حالی که امروز برعکس شده، سگزآباد شهر شده و ابراهیم‌آباد روستایی سوت و کور. البته بعدتر معلومم شد ابراهیم‌آبادی‌ها چنان در امروزی شدن شتاب گرفته‌اند که دیگر روستای‌شان ظرفیت این رشد را نداشته و لاجرم آن‌ها به تهران و قزوین کوچیده‌اند و حتی تعداد زیادی مهاجر به اروپا و آمریکا دارند. شاید از این منظر هنوز ابراهیم‌آبادی‌ها شهری‌تر هستند.

خواندن کتاب تمام شد و تازه اول صبح شده بود...

کد خبر 2021800

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • US ۲۰:۲۲ - ۱۴۰۰/۰۷/۰۲
      0 0
      خوب عالی