به گزارش خبرنگار مهر، «وقتی بابام کوچک بود» یک مجموعه دو جلدی نوشته علی احمدی است که در جلد اول آن، بابا به شکار یک هیولای بزرگ میرود. ما داستان بابا را زمانی که بچه بوده، میخوانیم. این بابای شجاع که به جنگ هیولا رفته، از ترس، از صبح تا شب پیش مامانش میخوابد. همچنین با روایت ماجراهای دیگر، با کودکی و زمانی که بابا بچه بود، آشنا میشویم.
«بابای شما وقتی کوچک بود، چه کار میکرد؟ بابای من وقتی کوچک بود، صبح یک روز بهاری سر میز صبحانه، داشت دو لپی نان و پنیر و چای میخورد که مامانش گفت: بچه، مگه از قحطی دراومدی؟! چه خبرته؟! یواش بخور... بابام که دهانش پر بود و نمیتوانست حرف بزند، به زور یکی از لقمهها را قورت داد و گفت: مسابقه خوردنه. من باید برنده بشم... مجموعه وقتی بابام کوچک بود، قصه کوچکی بابای من و شاید بابای شما باشد!»
«وقتی چهره اخموی پدر و مادرها را میبینیم، یا وقتی با «نه» های قاطع آنان در برابر خواستههای بچهها روبهرو میشویم، وقتی آنها در برابر بازیگوشیها و شیطنتهای بچهها موضع میگیرند و مدام درس اخلاق به گوشها میخوانند و تمام هدفشان این است که بچههایی آدابدان داشته باشند، این سوال پیش میآید که آیا این مروّجان تربیت و آداب هرگز کودک بودهاند؟ تصور چهره کودکیشان سخت است مگر به مدد آلبوم های عکس یادگاری که باز هم این چهره اخمو با آن بچه تخس توی عکس همخوانی ندارد.
همه این مقدمه را گفتیم تا کتاب «وقتی بابام کوچک بود» را معرفی کنیم. کتابی که مجموعهای از شیطنت های کودکی یک پدر به روایت پسرش است. شیطنتهای پدر وقتی کوچک بود منجر به خرابکاریها و وقایعی میشود که هر کودکی از تصور آن میخندد و هر بزرگسالی آن را تقبیح میکند. شاید بشود گفت قصههای این مجموعه همدستی نویسنده با کودکان است در افشای اسرار کودکیهای پدران سختگیر و قانونمند که تاب شیطنت پسرانشان را نمیآورند و گاهی خدای ناکرده به تنبیه هم متوسل میشوند. با قصههای این کتاب که ساده هستند، میتوان به دوران کودکی و آرزوهای آن دوران فقط برای لحظهای سفر کرد.»
«دکتر بیاعصاب»، «حمام عمومی»، «پیراهن»، «تمیز باش، عزیز باش»، «پنچمیچ»، «پرورشگاه»، «بازارچه خوشمزه»، «بابام مدادرنگی نداشت»، «سیرک» و «آقای دزد چرک و کثیف» عنوان 10 داستانی است که در جلد دوم این مجموعه روایت شدهاند.
قسمتی از یکی از داستانهای این کتاب را میخوانیم:
وقتی بابام کوچک بود، توی یک روز قشنگ بهاری، توی اتاق دراز کشیده بود و هی شکمش را تکان تکان میداد و به صدای قُلپ قُلپ شکمش میخندید، آخه بابام یک شیشه شیر بزرگ را یکنفس خورده بود و شکمش مثل بشکه شیر باد کرده بود. همینطور که بابام داشت شکمش را میمالید، یکدفعه دید که مورچهها دارند از زیر فرش درمیآيند و میروند توی سوراخ پشت کمد. بابام با خودش گفت: یعنی کجا دارن میرن؟
بابام چشمش را چسباند به سوراخ کمد و توی کمد را نگاه کرد، اما آن تو تاریک بود و هیچ چیز معلوم نبود. برای همین با هزار زور و زحمت تخته پشت کمد را گرفت و کشید و یک کمی بازش کرد، بعد هم کلهاش را کرد توی کمد و دید که مورچهها رفتهاند توی پاکت آبنباتهایی که مامانِ بابام قایم کرده بود. بابام تا دید مورچهها دارند تند و تند آبنبات میخورند، گفت: «آخ جون آبنبات!» برای همین تخته را ول کرد و پاکت آبنبات را چسبید. اما چشمتان روز بد نبیند، تخته مثل فنر برگشت و خورد توی سر بابام. بابام که کلهاش لای تیر و تخته کمد گیر کرده بود شروع کرد به جیغ زدن.
مامان بابام که از جیغ بابام هول کرده بود، بدو بدو آمد توی اتاق و وقتی بابام را دید که پشت کمد لباسها افتاده، فوری پاهای بابام را گرفت و کشید. کله بابام خرت و خورت صدا داد و با هزار بدبختی درآمد. بابام که حس میکرد گردنش دراز شده، شروع کرد به گریه کردن و جیغ زدن که: ای وای، مورچهها آبنباتامو خوردن... مامان بابام در کمد را باز کرد و آبنباتها را درآورد و با اخم گفت: مورچهها نمیفهمن کمد در داره، تو هم نمیفهمی بچه...!؟ بابام ابروهایش را داد بالا و سرش را انداخت پایین و شروع کرد با شستِ پایش با گلهای فرش بازی کردن...
این کتاب با 110 صفحه مصور، شمارگان هزار و 650 نسخه و قیمت 4 هزار و 500 تومان منتشر شده است.
نظر شما