به گزارش خبرنگار مهر، در کتاب «دختر خورشید، سردار رشید» آمده است: اسبی بیسوار بر دشت و بیابان میتازد و کوهها و رودها و جنگلها و صخرهها را پشت سر میگذارد و ماه آسمان و دره و رود و دختران روستا و تخته سنگ و پلنگ و مار قرمز از او میپرسند: «آی اسب سپید، سردار رشیدت کو؟ بیسوار به کجا میروی؟» اما اسب سپید، میتازد و دور و دورتر میشود و سوارانی شمشیر در دست از پی او رواناند.
اسب سپید، راهی قلعه سنگستان است. او باید مسیر پرپیچ و خمی را طی کند و سنگ و خارا را پشت سر بگذارد تا به دختر خورشید برسد و او را از چنگ دیو سیاه برهاند. آخر دختر خورشید، منتظر اوست و همه مردم قصه دختر خورشید و سردار رشید را میدانند همانگونه که قصه اسب سپیدی را که توی دشت و صحرا میتازد و از همه دور و دورتر میشود.
سرانجام اسب سپید به قلعه میرسد در حالیکه سوران شمشیر بر کف درپی او میتازند. دختر خورشید در حیاط قلعه است. او برای اسبها شبدر میریزد و به آواز پرندهها گوش میدهد. پرنده!ای امدن اسب سپید را اینگونه خبر میدهد:«دختر خورشید، سردار رشید آمد»... «چشمان دختر خورشید به دروازه قلعه دوخته شد. سواران شمشیر بر کف به داخل قلعه آمدند. دختر خورشید زیر لب گفت: پس سوار رشید کجاست؟ دیو سیاه از بالای قلعه پایین آمد. سواران شسمشیر بر کف از اغسبها به زیر آمدند. دیو سیاه گفت: پس سردار رشید کو؟ یکی از سوران گفت: از زندان هزاربند گریخته است. به دنبال اسبش تا به اینجا آمدهایم. اسب سپید بیسوارش نمیتازد. او از پی سوارش آمده است. ...»
به دستور دیو سیاه، دروازه را میبندند تا سردار رشید از راه نرسو و دختر خورشید را آزاد نکند. اسب سپید را هم به آغل میاندازند. دختر به درون آغل میگریزد و میگوید: «آی اسب سپید، سردار رشیدت کو؟ آغل، زندانی همیشگی است. بیسوار چگونه تاختهای؟» ناگهان برقی در آسمان میدرخشد و اسب سپید به دور خود میچرخد و سردار رشید از جلدش بیرون میآید.
سردار رشید از دختر خورشید میخواهدت چشمانش را ببندد و نام خورشید را هفت بار بگوید. اینبار آسمان میغرد و بارانی تند باریدن میگیرد و دختر ناپدید میشود. دختر خورشید به شکل اسبی سپید درآمده و سردار رشید نیز به جلد اسب سپید بازگشته بود.
حالا دو اسب سپید روبهسوی دشت سبز و دور میتاختند. دیوها میپرسیدند: سردار رشید کو؟ دختر خورشید کو؟ آدمها تکرار میکردند: چه اسبهای سپیدی! چه اسبهای سپیدی!... دو اسب سپید، دور و دورتر میشدند. دیگر کسی آنها را نمیدید.»
محمدرضا یوسفی در «دختر خورشید، سردار رشید» به بازآفرینی قصهای قدیمی پرداخته. داستان اسب سپیدی که از گرد راه میرسد و در جستجوی دخترکی است، قصهای آشناست. یوسفی همچنان، قصه را قالبی جذاب میداند و بازآفرینی را هنریتر از بازنویسی. نویسنده در قصه «دختر خورشید، سردار رشید» به افسانههای دیگر هم اشاره کرده و از روش در قصه بهره برده است. برای مثال «اسب سپید رفت و رفت تا به درهای سیاه و تاریک رسید. در ته دره، پلنگی، سصرش را رو به آسمان گرفته بود و با غرور به ماه میگفت: بیا چراغ لانهام باش...»
یوسفی حتی افسانه ماه و پلنگ را هم از زاویه دید خود نگاه کرد چراکه حکایت، چیز دیگری است. این پلنگان هستند که وقتی به دوران بلوغ میرسند و شکارچیان ماهری میشوند و هرچه میخواهند را به چنگ میآورند بر بلندترین نقطه میایستند تا ماه را از آن خود کنند. آنها به سمت بالا و بالاتر میجهند و آنقدر به این رویه ادامه میدهند تا کمرشان میشکند و... اینگونه است که درههای جهان پر از پلنگان مردهای است که هرگز پنجهشان به آسمان نرسیده؛ اما پلنگ داستان یوسفی رو به ماه میکند و به نرمی و ملتمسانه از او میخواهد تا روشنی بخش خانهاش شود.
همه چیز در قصه جان میگیرد. سنگ سخن میگوید و رود به فریاد میآید و یوسفی چه خوب از این ویژگی بهره برده است. حتی همه عناصر طبیعی، باد و باران و رودخانه و جنگل به کمک دختر خورشید و سردار رشیدمیآیند تا روزگار خوشی داشته باشند. در این قصه هم مثل دیگر قصهها همه چیز یا سپید است یا سیاه.
یوسفی از معجزه اعداد و نقش آنها نیز استفاده کرده. سردار رشید از دختر خورشید میخواهد تا هفت بار نام خورشید را بگوید. آن وقت است که آسمان میغرد و باران میبارد. هفت، عددی است که از دیرباز مورد توجه اقوام مختلف بوده و هفت طبقه زمین، هفت طبقه اسمان، هفت دریا و... نیز تاکیدکننده تقدس و خاص بودن این عدد هستند.
«دختر خورشید، سردار رشید» نوشته محمدرضا یوسفی با تصاویر آیلین بهمنیپور در 2200 نسخه و به قیمت 5000 تومان از سوی انتشارات شباویز در اختیار کودکان و نوجوانان قرار گرفته است.
نظر شما