به گزارش خبرنگار مهر، رمان پلیسی «مرد خیابان» نوشته فردریک دار به تازگی با ترجمه عباس آگاهی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب هفتاد و ششمین عنوان مجموعه «نقاب» است که توسط این ناشر چاپ می شود.
«آسانسور»، «مرگی که حرفش را می زدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «بزهکاران»، «بچه پرروها»، «زهر تویی»، «قاتل غمگین»، «تصادف»، «دژخیم می گرید»، «تنگنا»، «اغما» و «نان حلال» عناوین دیگر رمانهای دار هستند که تا به حال، با ترجمه آگاهی در قالب مجموعه مذکور چاپ شده اند.
داستان رمان «مرد خیابان» از این قرار است که شب سال نوی میلادی است. ویلیام رابرتس افسر آمریکایی عضو نیروهای ناتو، برای پیوستن به همسر و فرزندانش عازم خانه یکی از دوستانش در حومه شهر پاریس است. در آنجا جشنی بر پاست. رابرتس در شبی مهآلود، در خیابانی طولانی و دلگیر، پشت چراغ راهنمایی متوقف می شود. با سبز شدن چراغ در کمتر از ۱۰ ثانیه، افسر آمریکایی قدم به درون عجیب ترین ماجرایی می گذارد که ممکن است برای کسی روی بدهد.
فردریک دار این رمان را به دوست صمیمیاش ژرار اوری فیلمنامهنویس، بازیگر و کارگردان مشهور فرانسوی تقدیم کرده است. او هم در سال ۱۹۶۲ با اقتباس از این رمان، یک فیلم ۵ قسمتی با عنوان «جنایت عاقبت ندارد» ساخت. قهرمان کتاب یک افسر آمریکایی است اما ژرار اوری در فیلم، ملیت شخصیت اصلی را انگلیسی کرد. نقش این شخصیت را نیز ریچارد تاد بازیگر معروف بازی کرد. دانیل داریو، پرت پرادیه و لویی دوفونس از دیگر بازیگرانی هستند که در این فیلم ایفای نقش کردند.
رمان «مرد خیابان» در ۱۱ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
چراغهای فروشگاه لوازم خانگی خاموش بود و نرده ای آهنی محافظ تلویزیونهایی بود که صفحه شان لکههایی شیری رنگ روی ویترین ترسیم می کردند. مرد مستی تلوتلوخوران گذشت. او دستها را در جیب پالتواش با دکمههای باز، فرو برده بود و با صدای بلند آواز می خواند.
روی دکمه در داشبورد فشار آوردم. در با صدایی آهسته باز و لامپ داخل آن روشن شد. در محفظه کوچک چند نقشه راهها، یک شمع نوی اتومبیل، یک جفت دست کش رانندگی که در محل بند انگشتها سوراخ داشت، چند قبض گاراژ که به نام ماسه تنظیم شده بود، یک دستگاه کوچک برای اندازه گیری باد لاستیکها و یک چراغ قوه یافتم.
از تمام اینها، فقط قبضهای گاراژ قابل توجه بودند. آنها را، همانند یک کارآگاه خصوصی واقعی، در جیبم فرو بردم. واقعا احساس می کردم که دارم یک تحقیق پلیسی انجام می دهم. تحقیقی درباره مردی که کشته بودم! در این موضوع، نوعی تمسخر زهرآلود وجود داشت.
ماشین را بررسی کردم ولی هیچ چیزی نیافتم. کاری جز رفتم به کلانتری باقی نمانده بود. نگاه کردم ببینم آیا سویچ ماشین در جایش هست، اما نبود. ماسه پیش از پیاده شدن آن را برداشته بود. بنابراین او، آن طور که از لحظه ای پیش فکر می کردم، از ماشینش فرار نکرده بود، بلکه به طور طبیعی متوقف شده بود و سویچ را از روی ماشین برداشته بود... شاید این کار را به گونه ای غیرارادی انجام داده بود. شخصا گاهی برایم پیش می آمد که ماشینم را برای شست و شو در گاراژی می گذاشتم و بی توجه، سویچ را از روی آن بر می داشتم. آیا همه ما عادتهای بی شماری نداریم که بالاخره مبدل به تیکهای عصبی می شوند؟
همین طور که از ماشین پیاده می شدم، بالای کلاهم به در گیر کرد و روی کف ماشین افتاد. هنگام برداشتن آن، چشمم به جعبه ای افتاد که زیر صندلی جلو قرار داشت. تصادف! یا بهتر بگویم نه: سرنوشت. اگر این واقعه کوچک رخ نمی داد، شاید قضیه ماسه برایم به شکلی معمایی باقی مانده بود.
این کتاب با ۱۳۶ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۱۰ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما