به گزارش خبرنگار مهر، رمان «نیمهشب در کتابفروشی افکار نورانی» نوشته متیو سالیوان بهتازگی با ترجمه حسن افشار توسط نشر مرکز منتشر و راهی بازار نشر شده است. نسخه اصلی این رمان در سال ۲۰۱۷ منتشر شده است.
متیو سالیوان نویسنده این کتاب، بیشتر به خاطر داستانهای کوتاه و جوایزی که بهخاطر این آثارش گرفته، شناخته میشود.
داستان رمان پیش رو از این قرار است که صاحب یک کتابفروشی خودکشی میکند و کارمند موردعلاقهاش باید پس از مرگ او، قطعات پازل و معمایی را که از خود به جا گذاشته مرتب کند تا به راز مرگ او پی ببرد. این کارمند و کتابفروش، زنی به نام لیدیا است. لیدیا شخصیتی گوشهگیر دارد که زندگیاش را از دیگران پنهان میکند و میخواهد در سکوت و خلوت زندگی کند.
زندگی آرام و گوشهگیرانه لیدیا که بین کتابها میگذرد، با خودکشی جوئی مولینا در طبقه بالای کتابفروشی، حالت دیگری به خود میگیرد و او با اتفاقات جدیدی مواجه میشود...
رمان «نیمهشب در کتابفروشی افکار نورانی» ۲۸ فصل دارد که فصل پایانیاش، «پایان» نام دارد. داستان در فصل اول از شبی شروع میشود که لیدیا با جسد آویزان در هوا و بهدار آویخته جویی روبرو میشود.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
موقعی که لیدیا بچه بود، برای پدرش کتابدار بودن همانقدر جزئی از هویتاش شده بود که پدر بودن. برای همین، انتخابی که پدرش کرد و به جای کتابدار زندانبان شد، به قول لیدیا در هزار و یک دعوای بچگانه، به معنی فروختن روحش بود. او استحاله نگرانکنندهای پیدا کرد: اولش تغییر اساسی ظاهرش _ سبیل و عینک آفتابی و اونیفورم _ و بعد بهمرور چنان حاد شد که چندان تفاوتی بین تامس زندانبان و تامس پدر باقی نماند. از روزی که لیدیا وارد دوره راهنمایی شد، هر موقع کف کابینتها را جارو میزد، پدرش سر میز آشپزخانه مینشست و قهوه میخورد و طوری هر حرکت جارو را نگاه میکرد که انگار آنها در سلول زندان بودند. در موارد نادری که لیدیا در مدرسه مشکلی پیدا میکرد _ همیشه برای خلافهای جزئی، مثل نرسیدن به اتوبوس مدرسه یا فراموشکردنِ انجام دادن تکلیف درس جبر _ او برای تنبیهش درِ اتاقش را از لولا درمیآورد و حتی یک بار خواست همه خواندنیهای غیردرسیاش را از او بگیرد. تقریباً از همان وقتها او هرجور ابراز محبتی به دخترش را بهکلی متوقف کرد، بهاستثنای گاهی بغل کردنی تشویقی، که آن هم بیشتر مثل کف زدن برای ابراز خوشحالی در بازی بود تا در آغوش کشیدنی پدرانه. ولی شاید بدتر از همه سکوت خفقانآوری بود که عاقبت بر خانهشان حاکم شد. بعد از اینکه دنور را ترک کرده بودند، تامس به زبانش قفل زده بود.
حتی در نوجوانی، لیدیا میدانست پدرش روزگار سختی دارد و میدانست که خودش جواب سوالهای آزاردهندهای را که زندگی برای پدرش پیش آورده بود نداشت. نمیتوانست داشته باشد. اما موضوع همیشه همین نداشتن جوابها بود: معنی دوران کودکیاش، نتیجه ساعتهایی که در کتابخانه میگذراند، سرجمع فلسفه پدرش موقعی که او هنوز دختر کوچکی بود. پدرش همیشه میگفت خودت را برای جوابها باز بگذار. ورق میزنی، فصلها را میخوانی، کتاب بعدی را پیدا میکنی. میگردی و میگردی و میگردی، و هرچه سختتر شد از پا نمینشینی. ولی با زندانبان شدن، تامس نشسته بود، طوری که غبار مینشیند، طوری که موی افتاده مینشیند. مثل استخوانهای مرده آرام گرفته بود.
بنابراین هرچه لیدیا همیشه کمابیش انتظار این تلفن را داشت، در همه تخیلاتش هیچ انتظار این یکی را نداشت: اعتراف اجمالی تامس به اینکه انتخابهایش لکههای ننگی به دامن خانوادهاش شده بودند. لیدیا نمیدانست چه بگوید.
این کتاب با ۳۵۲ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۴۹ هزار و ۵۰۰ تومان منتشر شده است.
نظر شما