محمد عباس آبادی مترجم در گفتگو با خبرنگار مهر، درباره ترجمه جدید خود گفت: به تازگی ترجمه رمان «مردی به نام اووه» نوشته فردیک بکمان را به پایان رسانده و آن را به ناشر تحویل دادهام.
وی افزود: در این رمان، زندگی مردی سوئدی را با نامی که نوشتنش به فارسی همانقدر نچسب است که خواندن داستانش برای مخاطب ایرانی دلچسب؛ روبرو هستیم و این اثر، داستان مردی است که از عالم و آدم طلبکار است و فکر میکند هیچچیز سر جایش نیست، و شاید تا حدی هم حق دارد و به همین خاطر، هم حرص خواننده را درمیآورد و هم همدلیاش را برمیانگیزد.
این مترجم در ادامه گفت: اووه در ۵۹ سالگی به تازگی همسرش سونیا را از دست داده و از کار بیکار شده است. زندگی اووه جایی دگرگون میشود که میفهمد با خانوادهای ایرانی-سوئدی همسایه شده و پروانه، مادر ایرانی خانواده، با حضورش در همسایگی این مرد سنتی سوئدی دنیایش را آرام آرام تغییر میدهد.
عباس آبادی گفت: فردیک بکمان نویسنده جوان رمان «مردی به نام اووه» این اثر خود را چنین خلاصه کرده است: «اووه دنیا را سیاه و سفید میدید. سونیا رنگ بود؛ تمام رنگ دنیای او.» این کتاب اولین رمان فردیک بکمان، ستوننویس، وبلاگنویس، و رماننویس سوئدی متولد سال ۱۹۸۱ است که در سال ۲۰۱۲ به زبان سوئدی نوشته شد و در سال ۲۰۱۳ به انگلیسی ترجمه شد. تابهحال ۵۰۰ هزار نسخه از این رمان در سوئد به فروش رفته و به ۲۵ زبان نیز ترجمه شده است.
عباس آبادی بخشی از متن کتاب را در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده که در ادامه میآید:
ساعت بین پنج و شش بود که اووه و گربه برای اولین بار یکدیگر را دیدند. گربه فوراً بهشدت از اووه بدش آمد. این احساس کاملاً دوطرفه بود.
اووه طبق معمول ده دقیقه زودتر بیدار شده بود. برای او افرادی که زیاد میخوابیدند و تقصیر آن را به گردن «زنگ نخوردن ساعت زنگی» میانداختند بههیچوجه قابل درک نبودند. اووه هیچوقت در عمرش ساعت زنگی نداشته. ساعت یک ربع به شش بیدار میشد و همان موقع بلند میشد.
اووه در مدت تقریباً چهار دههای که در این خانه زندگی کرده بودند هر روز صبح قهوهجوش را راه انداخته بود و به اندازه همه روزهای دیگر در آن قهوه ریخته بود، و بعد با همسرش یک لیوان خورده بود. برای هر لیوان یک پیمانه، و یک پیمانه اضافه هم برای قوری—نه بیشتر، نه کمتر. مردم دیگر بلد نبودند به درستی قهوه دم کنند. درست همانطور که این روزها دیگر هیچکس نمیتوانست با خودکار بنویسد. چون حالا همهجا کامپیوتر و دستگاه اسپرسو بود. و اگر مردم نمیتوانستند حتی بنویسند یا یک قوری قهوه دم کنند کار دنیا داشت به کجا میرسید؟
در آن حین که یک لیوان قهوه مناسبش دم میکشید، کتوشلوار نیرو دریایی آبیاش را پوشید، کفشهای چوبیاش را به پا کرد، و به شیوه بهخصوص مرد میانسالی که انتظار دارد دنیای بیرون ناامیدش کند دستانش را توی جیبهایش کرد. بعد بازرسی صبحگاهیاش از خیابان را شروع کرد. وقتی از در خارج شد، خانههای ردیفیِ اطراف در سکوت و تاریکی فرو رفته بودند و پرنده پر نمیزد. اووه با خودش فکر کرد: تعجبی نداره. در این خیابان هیچکس به خودش زحمت نمیداد زودتر از زمان لازم از خواب بیدار شود. این روزها کسانی که اینجا زندگی میکردند یا افراد ول و بیکار بودند یا کسانی که شغل آزاد داشتند.
گربه با قیافه بیتفاوتی وسط راه بین خانهها نشسته بود. یک دُمِ نصفه و تنها یک گوش داشت. چند تکه از خزش در بعضی از نقاط ریخته بود، انگار که یک نفر مشتمشت آنها را کنده بود. اصلاً ظاهر گربهوار گیرایی نداشت.
اووه با گامهای سنگین جلو رفت. گربه بلند شد. اووه ایستاد. هردو ایستادند و مثل دو آشوبگر بالقوه توی بار شهر کوچکی چند لحظه یکدیگر را ارزیابی کردند. اووه با خودش فکر کرد یکی از کفشهای چوبیاش را به طرفش پرت کند. گربه قیافهاش طوری بود که انگار از اینکه کفشهای چوبی خودش را برای پرت کردن نیاورده پشیمان است.
«گم شو!» اووه چنان ناگهانی نعره زد که گربه به عقب پرید. وارسی مختصری از مرد پنجاهونهساله و کفشهایش کرد، بعد برگشت و تلوتلوخوران از آنجا دور شد. اووه حاضر بود قسم بخورد که قبل از رفتن به او چشمغره رفته...
ترجمه این رمان به تازگی تمام شده و قرار است تا چندی دیگر توسط انتشارات کتابسرای تندیس به چاپ برسد.
نظر شما