خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: فردریک دار یکی از نویسندگان نامدار ادبیات پلیسی فرانسه و جهان است که حدود ۳۰۰ رمان و داستان، حدود ۲۰ نمایشنامه و ۱۶ اثر در حوزه سینما و تصویر را در کارنامه دارد. ایننویسنده متولد سال ۱۹۲۱ و درگذشته به سال ۲۰۰۰ است و بهمنماه سال ۹۲ بود که با عرضه ترجمه عباس آگاهی از رمان «آسانسور» به مخاطبان ادبیات پلیسی در کشورمان معرفی شد.
پس از ۱۲ رمانی که پیش از این، بین آثار ایننویسنده، نقد و بررسی کردهایم، اینبار نوبت به «آغوش شب» میرسد که نسخه سینمایی آن نیز جزو یکی از آثار سینمای کلاسیک فرانسه محسوب میشود. «مرگی که حرفش را میزدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «دژخیم میگرید»، «تنگنا»، «اغما»، «نان حلال»، «مرد خیابان»، «قتل عمد»، «دفتر حضور و غیاب» و «آدم که نمیمیرد» رمانهایی از فردریک دار هستند که پیش از این در قالب پرونده بررسی آثار این نویسنده مهم ادبیات پلیسی فرانسه به آنها پرداختهایم.
«آغوش شب» یکی از رمانهای موفق و خوب دار است که مولفه عشق و درگیرشدن پلیس ماجرا در دایره آن، جذابیت بیشتری به آن داده است. دار داستان خود را در بستر مکانی سانفرانسیسکوی آمریکا و شخصیتهایی آمریکایی خلق کرده؛ همانطور که اینکار را در رمانهای دیگرش، درباره شخصیتها و کشورهای دیگر هم انجام داده است. اما نسخه سینمایی اقتباششده از «آغوش شب» که در سال ۱۹۶۱ بهکارگردانی ژاک گیمو با بازی روژه هانن ساخته شد، رنگ و بویی فرانسوی دارد و اماکن و شخصیتهایش فرانسوی شدند. بههرحال، طرح کلی قصه از همان صفحه سوم کتاب پیش روی مخاطب قرار میگیرد: سربازرسی باید روی پرونده مفقودشدن یک مرد تاجر و شک و تردیدی که روی همسر این مرد وجود دارد، کار کند. این طرح کلی را بهعلاوه اشاره به وضعیت کلی و شیوه کار سربازرس داستان میتوان در جملات ابتدایی قصه، اینچنین مشاهده کرد: «ولی بالاخره بهتر است وقتی میرویم تا از خانمی متعلق به طبقه از مابهتران بپرسیم که آیا شوهرش را کشته است، دو نفر باشیم.»
فردریک دار در اینرمانِ خود، از مولفهای آشنا که در دیگر آثارش هم از آن زیاد بهره برده، استفاده میکند؛ عشق. اما پررنگی اینمولفه و تاثیرگذاریاش بر شخصیت اصلی (پلیس قصه) و حوادث داستان، در فرازهایی آن را تبدیل به یک رمان عاشقانه میکند. چنین مولفهای را میتوان در خلق صحنههای عاشقانه و پرسوزوگذار داستان مشاهده کرد که در بخشی از اینمطلب به آن خواهیم پرداخت.
* ۱- فضاسازی و لحن:
فضاسازی در رمان «آغوش شب» از همان ابتدای کتاب و حتی پیش از شروع قصه، آغاز میشود؛ از همان ابتدا و پیش از شروع متن کتاب که بخشی از داستان مانند یکشعر بهصورت سطور زیرهم، درج شده است: «لحظهای مبهم و پریدهرنگ/ لحظهای که در آن آدمها به وحشتی نخستین/ که در وجودشان باقی مانده است/ پی میبرند./لحظهای که به آرامی/ آغوش شب گشوده میشود.» بنابراین بناست با داستانی روبرو شویم که در آن عنصر شب و آغوش بازش به روی گناهکاران و خاطیان اهمیت زیادی دارد. به طرح کلی قصه در سومین صفحه کتاب اشاره کردیم. در همین صفحه، فضاسازیِ درون داستان هم شروع میشود و مکان شکلگیری اتفاقات اصلی یعنی ویلای استیو هاف (مرد مفقود) اینچنین توصیف میشود: «این اولین تماس با ویلای هافها واقعا حیرتآور بود... سکونتگاهی عجیب.» شخصیت اصلی و کنشگر اصلی داستان هم که در نسخه سینمایی روژه هانن (بازیگر نقش سربازرس ناوارو در سریال ناوارو) نقشش را بازی میکند، اینچنین از خلال دیالوگها معرفی میشود: «من ویلکینز، سربازرس ارشد شعبه تحقیقات پلیس سیاتل هستم و ...»
در زمینه فضاسازی، دار از همان الگویی که در رمانهای دیگرش استفاده کرده، بهره میبرد؛ جملاتی و توصیفاتی که هم مکان و هم حالوهوای شکلگیری اتفاقات را بیان میکنند. مثلا اولین مواجهه سربازرس با زنِ مظنون و سکوتی که در این بازپرسی به وجود میآید، با اینجملات توصیف میشود: «آنگاه سکوتی برقرار شد که به نظرم تحملناپذیرتر از صدای مصیبتبار ارگ آمد.» (صفحه ۱۵) چنین سکوتی را میتوان دوباره در صفحه ۱۳۵ کتاب، در فرازی از گفتگوی سربازرس و زن مشاهده کرد: «سکوتی سنگین و لزج برقرار شده بود. هنوز پرندهای بالای درخت کاجی سروصدا میکرد، ولی مثل چند ساعت پیش نبود و صدایش کمتر دلنشین بود.» همچنین در ابتدای داستان اشاره میشود که وقتی سربازرس و معاونش (برای اولینبار) وارد ویلا میشوند، صدای پخش موسیقی مذهبی از گرامافون میآید در حالی که زن صاحبخانه میگوید علاقهای به این نوع موسیقی ندارد ولی آرامش میکند. همین فضای موسیقی مذهبی و کلیسایی در ابتدای داستان، القاکننده مفاهیمی چون گناه، قتل، توبه و اعتراف است. در صفحه ۳۶ هم سربازرس در روایت خود از داستان، از لفظ «ویلای بزرگ و دلهرهآور» برای منزل هاف استفاده میکند و میگوید زنِ مظنون در این مکان به زندگی نباتی خود ادامه میداد. اینویلا چندین مرتبه در طول داستان با توصیفات و عبارات تاثیرگذار و تاملبرانگیز، پیش رویِ توجه مخاطب قرار میگیرد؛ مثلا جایی از صفحه ۶۵ که در آن آمده است: «ویلای بزرگ با رنگ زرد زشتی از آسمان آتشگرفته مجزا بود، و نمیدانم به چه برج و باروی اسرارآمیز و منحوسی شباهت داشت...»
در پایان داستان، وقتی که سربازرس درگیر اشتباه و گناه شده، روح گناهکار مردِ مفقود و البته مقتول داستان، هم اینچنین خود را به رخ میکشد: «همان پرنده روزهای قبل، از فراز درخت کاج مجاور، شکوه آهنگینش را سر داد؛ و فریادش به گوشم، چون خنده تمسخرآمیز استیو هاف، از درون ظلماتش، طنین انداخت.» (صفحه ۱۵۴)
اما در زمینه لحن جاری در داستان، باید به یک نمونه آشنا و آزمونپسداده در آثار فردریک دار اشاره کنیم؛ اعترافنامه. از میانههای رمان به بعد است که مخاطب، متوجه میشود لحن قصهگوی راوی، جای خود را به اعتراف داده است و گویی خواننده دارد اعترافات یک متهم یا مجرم را مطالعه میکند.این لحن اعترافگونه و سخنگفتن برای هیئتمنصفه را در رمانهای دیگری از دار هم دیدهایم. راوی اولشخص «آغوش شب» در فرازهایی از کتاب ازجمله صفحه ۱۳۴، دیگران را مخاطب قرار میدهد: «البته همه اینها ممکن است به نظرتان ابلهانه بیاید.» یا «در این صورت، دلم به حالتان میسوزد.» یا در صفحه ۱۴۸ هم لحن یک مجرم مردد را دارد: «احتمالا در ته ذهنم فکر کرده بودم که ...» اینرویکرد دوباره در صفحه ۱۵۱ خود را با صراحت نشان میدهد: «صبر کنید! میخواهم بکوشم ضمیر خودم را ارزیابی کنم... نه، قصد کشتن نداشتم، ولی این احتمال را پیشبینی میکردم و به گونهای عمل کرده بودم که اگر ...»
در مجموع، مخاطبی که متن مکتوب «آغوش شب» را بخواند، در پایان متوجه میشود مشغول مطالعه گزارش یا اعترافات یک سربازرس آلوده به عشقوگناه را خوانده که سربازرس آن را برای دستیار و معاونش نوشته بوده است. آخرین جملات این گزارش اندوهبار و غمگین هم در صفحه ۱۵۵ اینگونهاند: «چراغ پایهدار همچنان نور زهرآگین و ملایمش را که تو میشناسی، پخش میکند. دخترک خدمتکار رفته است و شب آغوشش را به رویم باز میکند...»
* ۲- شخصیت اصلی _ سربازرس
شخصیت اصلی داستان، همان راوی اول شخص یا سربازرس است که پلیسی کاربلد و حرفهای است اما بناست در داستان «آغوش شب» مهمترین تراژدی زندگیاش رقم بخورد و بهواسطه اسارت به عشق یک زن متهم به قتل، پایش بلغزد. کارکشتهبودن این پلیس را فردریک دار در جملات غیرمستقیم راوی داستانش (خود سربازرس) و البته در جملاتی مستقیم مانند ایننمونه پیش روی مخاطب قرار میدهد: «خوب میدانستم که او مرده است! اینها چیزهایی هستند که یک پلیس کارآزموده، از دور بو میکشد. و با کمال فروتنی باید عرض کنم که من یک پلیس کارآزمودهام.» (صفحه ۳۳) علم به مرگ مرد مفقود یکی از مولفههای حرفهای بودن و شم کارآگاهی شخصیت سربازرس است. البته نویسنده در ساخت اینشخصیت، برخی عادات را هم برایش تدارک دیده است؛ مثلا: «به عادتی قدیمی، شروع به فوت کردن فنجان کردم... این عادت همیشگی آدمهایی است که صبح زود از خواب بلند بیدار میشوند. این را به دوریس گفتم و عذرخواهی کردم.» (صفحه ۶۹)
یکی دیگر از ویژگیهای شخصیتی سربازرس داستانِ «آغوش شب» که ممکن است از چشم مخاطب دور و مغفول بماند، مربوط به مقطعی از داستان است که زن مظنون به خانه سربازرس میآید و باب گفتگو بینشان باز میشود. این اتفاق در فصل چهارم میافتد و زن در ابتدای دیدار، به سربازرس میگوید قطعا از آمدنم خیلی تعجب کردید نه؟ و سربازرس پاسخ میدهد: «من از خودم سوال نمیکنم...» (صفحه ۷۹ ) اما شخصیت فردی و درونی سربازرس، بیشتر از صفحه ۹۵ است که گشوده شده و پیش روی مخاطب قرار میگیرد؛ جایی که عشق و عاشقی او و زن مظنون (دوریس) شکل جدی به خود گرفته و مردِ عاشق، درونیاتش را بیرون میریزد: «دوریس، من سی و دوسال دارم... تا به اینجا زنها برام ضرورتی دل انگیز بودند. فقط به شغلم فکر میکردم، چون به نظرم میرسید که یک شغل در مقایسه با همسر، استحکام بیشتری داره و کمتر ناامیدکننده است... و حالا، یکهو، همهچی دود شده و رفته به هوا، چرا که دیروز، توی این اتاق تو رو دیدم.»
از جمله اعترافات سربازرس نزد زن مظنون، این است که انجام تحقیقاتش در اینپرونده برای پیدا کردن راهی جهت اثبات بیگناهی زن بوده است. او که پلیسی حرفهای است در نگاه اول، زن را نه به چشم متهم که به چشم مجرم میدیده و در اعترافات عاشقانهاش هم اشاره میکند که زن را مقصر میدانسته اما دنبال تبرئهاش بوده است. ویژگی واقعگرایانه و مثبت قلم فردریک دار که در اینرمان و البته دیگر آثارش هم به چشم میآید، ساخت شخصیتی مثل کاراکتر سربازرس با رویکرد وفاداری به عالم واقعیات و نه قهرمانسازی متداول از کارآگاههای داستانی است. یعنی سربازرس اینداستان وقتی عاشق میشود، مانند انسانهای معمولی، کور و خودخواه میشود. نمونه این خودخواهی را میتوان ابتدای فصل ششم یعنی جایی که به دوریس میگوید «من کوچکترین اهمیتی به زندگی استیو (شوهر گمشده زن) نمیدم...» مشاهده کرد.
معمولی و واقعیبودن سربازرس داستان «آغوش شب» تا جایی پیش میرود که بهخاطر عشقاش به دوریس، مرتکب قتلی حسابشده میشود. اما نویسنده با قلمش در پی کندوکاو ذهن و انگیزه سربازرس از این قتل برآمده و لحن خوبی را در کلام راوی اولشخصاش قرار داده است. سربازرس که گلولهها را شلیک کرده، آنلحظه را اینگونه روایت میکند: «صدای شلیک سه گلوله به گوشم رسید...» و ورود دار به فاز روانشناسی شخصیت در جملات بعدی به اینترتیب ادامه پیدا میکند: «میخواهم راستش را به شما بگویم، راستش، تمام و کمال: من قصد کشتن او را نکرده بودم... این حرکت را، انگار در یک رویا، انجام دادم.» بنابراین با بررسی رویاهایی که پس از آشناییاش با دوریس و شکلگیری عشق در ذهن سربازرس شکل میگیرند، یعنی تکیه بر عنصر رویا میتوان تحلیل روانشناسانه و جرمشناسانهای از رفتار قهرمان داستان «آغوش شب» ارائه داد. اما خلاصه و چکیده این رویا و انگیزه قتل را میتوان در جملهای مشاهده کرد که سربازرس در آن اشاره میکند گلولههایی که شلیک کرده، در حکم همان ۳ گلولهای هستند که دوریس به سمت شوهرش شلیک کرده و به او نخوردهاند. چون سربازرس بر اینباور است که دارد همسر مفقود و بزهکار زنِ مورد علاقهاش یعنی دوریس را میکشد: «در ضمن، اینگلولهها را، در حقیقت، دوریس شلیک کرده بود... او این را خواسته بود.» راوی اولشخص داستان رفتارش و چگونگی قتلی را که مرتکب شده، اینگونه توصیف میکند: «بیعجله، مثل مردی که وظیفهاش را انجام داده و تمامی شب را پیش رو دارد.» (صفحه ۱۵۰) [در پرانتز اینتوضیح را برای مخاطبانی که کتاب را نخواندهاند اضافه کنیم که زن همسرش را با شلیک 3 گلوله کشته اما در روایتی که دارد میگوید این اتفاق وسط دریا افتاد و مرد درون آب سقوط کرد. سربازرس هم با مثبتاندیشی خود فکر میکند همسر زن مورد اصابت گلولهها قرار نگرفته و موفق به فرار شده و حالا در کاناداست. او با تعقیب موارد مشکوک، مردی مرموز را در بندری خارج از آمریکا پیدا و با شلیک 3 گلوله میکشد. اما اینمرد خلاف تصورات سربازرس، شوهر گمشده زن نیست.]
پیش از پرداختن به شخصیت معاون سربازرس، باید به ایننکته نیز اشاره کنیم که شخصیت دوریس هاف یعنی زنِ اصلی قصه هم در اینداستان مهم و تاثیرگذار است. او زنی فتانه و عشوهگر نیست که شخصیتاش بار منفی داشته باشد. در حالی که معشوقه شوهرش کاملا در قطب متضاد و جایگاه مقابل او قرار دارد. حتی در نسخه سینمایی فیلم هم از بازیگر و چهرهپردازی نسبتا معمولی و معصوم استفاده شده تا ظاهر و بیرون شخصیت دوریس، یک زن شهرآشوب نباشد. اما همین زن سالم و مثبت است که قتل را مرتکب شده و اینهم از ویژگیهای قلم فردریک دار است که یک بخشاش به مکر زنان و بخش دیگرش مربوط به غافلگیری مخاطب میشود.
* ۳- شخصیت معاون سربازرس
شخصیت منفور والتر کییِس، دستیار و معاون سربازرس هم در طول داستان «آغوش شب» جایگاه مهمی دارد و اتفاقاتی را رقم میزند. اینشخصیت که مورد تنفر سربازرس و سربازرس هم بهطور متقابل مورد تنفر اوست، از همان ابتدای داستان، در قالب یک شخصیت غیردوستداشتنی (با وجود پلیس بودنش) تصویر میشود و بهطور موازی با سربازرس، در داستان جلو میآید. هر توصیفی که در داستان «آغوش شب» درباره والتر کییس وجود دارد، از ابتدا تا انتها منفی است. در همان جملات و صفحات ابتدایی، طریقه لباسپوشیدن شلخته و کثیف این مرد در کنار چنین جملاتی ارائه میشود: «والتر دفترچه نفرتانگیزش را در جیب گذاشت و به نوبه خود کنار رفت.» سربازرس هم در فرازهایی با مخاطب اعترافنامهاش درد دل میکند و چنین جملاتی دارد: «از دخالت همکارم راضی نبودم. درست وقتی داشت از تنش گفتوگو کاسته میشد، مثل سرکه عمل میکرد.»
حتی در فرازهایی که صحبت از انجام وظیفه و تعهد کاری است، سربازرس در مقام راوی اول شخص، والتر کییس را اینچنین توصیف میکند: «بدجنس حواسش در کار جمع بود. آه و ناله تاثیری بر او نمیگذاشت.» یا «معمولا کنجکاویاش نتیجه حیرتانگیزی دارد... میرود، برمیگردد، هوای اتاقها را بو میکشد و همیشه در برابر چیزی جزئی و غیرمعمول میخکوب میشود. با این حال، در این مورد، به هیچ دردی نخورد...» و یا در صفحه ۱۱۴: «وجدان کاری، بیشتر از هر چیز دیگری برایش اهمیت داشت. او فقط به خاطر حرفه و شغلش زندگی میکرد.»
بخشی از داستان «آغوش شب» از ارتباط سربازرس و همین معاونش ساخته میشود و همیشه نگرانی حضور این شخص در ذهن راوی قصه وجود دارد: «دلم میخواست گردنش را بشکنم. این آدم خیلی به دردم میخورد، ولی همیشه مثل یک معدهدرد او را با خودم همراه میبردم.» (صفحه ۲۸) بهاینترتیب فردریک دار از تقابل این دو گونه پلیس، شخصیتپردازی و ساخت اتفاقات را پروردهتر کرده است. هر دو اینشخصیتها، پلیس هستند اما در دو نقطه مقابل یکدیگر قرار دارند؛ و جایی در فرازی از داستان، سربازرس، کییس را موش صحرایی پیر و نگاهش را نگاهی دلمهبسته میخواند. والتر کییس از دید سربازرس ویلکینز، یک خرمگس مزاحم است که حضورش مانع از ابراز عشق به زن مظنون و همچنین تلاش و تعهد کاریاش در پایان ماجرا باعث اثبات گناهکار بودن زن و دستگیریاش میشود. ویلکینز، شخصیت کییس را یک مارمولک زیرک میداند و جایی از داستان که مشغول بیان ترسهایش از اینشخصیت است، میگوید: «این آدم آنچه را که در فکر داشتم، چون برگی از یک کتاب، میخواند.» از ایننظر، میتوان کییس را نماینده پلیسهای خشک قدیمی و ویلکینز را آینهدار پلیسهای منطعف مدرن دانست.
در صفحه ۸۵ با ورود از پیش تعییننشده کییس به خانه سربازرس و دیدن دوریس در آن مکان، تزریق هیجان به داستان انجام میشود. توصیف راوی هم از شرایط و شخص معاونش چنین است: «عجب آدم بیشرفی! بیشتر از هر کس دیگری در دنیا، از من متنفر بود! او بلافاصله از احساسی که به دوریس داشتم بو برده بود.» اینهیجان، خود را در سطور پایانی صفحه مذکور نشان میدهد؛ جایی که سربازرس تحلیل و نگرانی خود را از افکار همکارش بین میکند: «حالا به گونهای نامحسوس، از یک افسر پلیس مبدل به نوعی مظنون میشدم، و به هر حال، خصوصیات روانی چنین شخصی را پیدا میکردم.»
در مجموع، سربازرس ویلکینز، نماینده پلیسهای وظیفهشناسی است که در صورت پیش آمدن موقعیت، عشق را شناخته و برای رسیدن به آن دست و پا میزنند اما والتر کییس، آینهدار پلیسهای وظیفهشناسی است که رویکردی کارمندی دارند و چیزی جز انجام شغلشان نمیفهمند.
یکی از پوسترهای فیلم سینمایی آغوش شب
* ۴- عنصر عشق
همانطور که اشاره شد، عشق هم یکی از مولفههای مهم و تاثیرگذار در ساخت داستان «آغوش شب» است. اما آنچه کار فردریک دار را در اینرمان بااهمیت میکند، ظرافتی است که در شکلگیری عشق و افتادن سربازرس به دام زنِ داستان به کار گرفته است. سربازرس در مقام راوی اولشخص داستان، در پایان فصل اول قصه، در حالی که به زن میگوید واقعا فکر میکند او شوهر خود را به قتل رسانده، از لفظ «زن آشوبگر» در تقابل با «مردی آشوبزده» (خودش) استفاده میکند. بهاینترتیب شمای کلی داستان جنایی و عاشقانه «آغوش شب» در جمله پایانی فصل اول به اینترتیب ارائه میشود: «بالاخره، وقتی آدم شوهرش را میکشد، باید پیامدهای آن را تحمل کند، هرچند هم که زنی آشوبگر باشد... و هرچند که بازرس مسئول پرونده هم مردی آشوبزده باشد!»
فصلهای دوم به بعد، بستر شکلگیری عشقی زیرپوستی هستند تا جایی که تبدیل به عشقی صریح و علنی میشود. راوی داستان، همچنین در ابتدا مرتب این مطلب را تلقین میکند که زن مورد نظر، شوهرش را کشته است. القای مشخص عشق و علاقهاش به زن هم از صفحه ۳۷ به بعد (یعنی صفحه سوم فصل دوم) شروع میشود: «وقتی با رفتاری آرام وارد دفترم شد، حس کردم تا چه اندازه مشتاق دیدارش بودم.» از اینجا به بعدِ داستان، سربازرس مرتب شخصیت زن را تحسین میکند و جملات مثبتی دربارهاش میگوید: مثلا «آرایشش به اندکی رژ لب بنفش خلاصه میشد... واقعا زن تاثیرگذاری بود.» یا مثلا مخاطب، دو صفحه بعد با چنین جملهای روبرو میشود: «نگاهش سرتاسر وجودم را گرفت.» وقتی مخاطب، با بهپایانرساندن کتاب متوجه میشود قصهای که خوانده، در واقع اعترافات سربازرس برای معاون منفورش بوده، روالی که در روایت در نظر گرفته شده، به نظرش منطقی میآید. در یک تحلیل شخصیتی هم در صفحه ۸۴ یعنی زمانیکه عشق میان دو شخصیت علنی شده، سربازرس میگوید: «به نظرم یکی از موجبات اصلی افسونش، همین ظرافت ناشی از نداشتن طنازی بود.»
شخصیت سربازرس برای رسیدن به عشق و تصویر دائم از زن موردعلاقهاش، بین دو شخصیت از دوریس گیر افتاده است که این شک بلاتکلیفی در فرازهایی قوی و در مقاطعی ضعیف میشود و عشق به جایش قدرتنمایی میکند. یکی از فرازهای بلاتکلیفی شخصیت سربازرس را میتوان در صفحه ۴۲ رمان مشاهده کرد: «لحظهای، پشت چهره این زن شیکپوش، زن اسرارآمیز ویلا را دیدم...» یکنکته دیگر در کاری که فردریک دار با عنصر عشق در اینرمان کرده، این است که عشق و شوریدگی بیغرض را در تقابل با هوس و شیطنت قرار داده است. بهاینترتیب مقابل دوریس هاف که زنی رنجدیده و برخاسته از طبقات فرودست جامعه است، دختری خام و سبکسر بهنام دوروتی فلوگر قرار دارد که معشوقه استیو هاف است. شخصیت سربازرس هم بهطور مدام از دوروتی فلوگر عصبانی است و طریقه رفتار و حرفزدن سبکسرانهاش، او را به خشم میآورد. علت عصبانیت سربازرس از این دختر، این است که هم ناپاک است هم ابله. در مجموع، شخصیتی مثل دوروتی فلوگر با وجود طنازی و عشوهگری اصلا برای قهرمان داستان یعنی سربازرس، در جایگاه زنی مثل دوریس نیست که عاری از طنازی است.
تا پایان صفحه ۷۵ کتاب یعنی پایان فصل سوم، دو لحظه مهم و در واقع دو کد عاشقانه درباره عشق سربازرس به دوریس وجود دارد: یکی لحظهای که مشت زن را در دست میگیرد و دیگری زمانی که دست تکیهداده و آویزان زن از صندلی را به دست میگیرد. دار در ایندو لحظه، با جملات خلاصه، لحظاتی کوتاه و قابل تامل خلق کرده که جا را برای حدس و پیشبینی مخاطب داستان باز میگذارند. بههرحال، داستان سربازرسی که تا پیش از آشنایی با دوریس هاف، عشق را تجربه نکرده، از شروع فصل چهارم و با ورود زن به آپارتمانش، حال و هوای کارآگاههای خصوصی مثل فیلیپ مارلو و سم اسپید را پیدا میکند. علت استنشاق چنین حال و هوایی، ورود زیاد به زندگی خصوصی کارآگاه داستان است. اینهم ابتکار دیگر فردریک دار است که تلفیقی از کارآگاههای قهرمان و نفوذناپذیر کلاسیک، و کارآگاههای آسیبپذیری چون مارلو و اسپید را در داستانش ارائه کرده است. بههرحال تولد عشق در سربازرس، باعث شکلگیری حالتی متضاد و دوگانه در او میشود که فردریک دار به مدد کلمات و جملات، اینگونه توصیفش کرده است: «نشاط فراوان و آشفتگی زیادی در وجودم حس میکردم. درست نمیدانستم کجا هستم. یقین داشتم در حال فروافتادن در چاهی بیانتها هستم.» (صفحه ۹۴) شوریدگی و شیدایی سربازرس تا جایی پیش میرود که در مقطعی از داستان، گویی دارد مرد مفقود را درک میکند و حسی مشابه او پیدا میکند؛ حس تمایل به رفتن به جایی دیگر. سربازرس حاضر است دیگر پلیس نباشد و با دوریس به جایی دیگر برود تا زندگی دیگری بسازد؛ اما خب چنین تصمیمی از ابتدا محکوم به شکست است چون شخصیت اصلی داستان «آغوش شب» در حال بازی در یک تراژدی است و به قول خودش دارد در یک چاه بیانتها فرو میافتد: «من هم وسوسه رفتن پیدا کرده بودم... دلم میخواست دستش را بگیرم و با او به دوردست سفر کنم... هرگز نمیتوانستم او را رها کنم...» اینکه راوی از لفظ «من، هم» استفاده کرده، یعنی خود را با کسی در ناخودآگاهش مقایسه کرده و خود را به آن فرد شبیه میداند. آن فرد هم کسی جز مرد مفقود، یعنی غایب داستان؛ مردی که پیشتر شوهر و صاحب دوریس بوده، نیست.
رویکرد سربازرس و کنشگریاش در داستان «آغوش شب» بهدلیل تضاد و دوگانگی درون و بیرون رفتارش در ابتدا و میانه داستان، جذابیت دارد. یعنی همانطور که در ابتدا مرتب بر قاتلبودن دوریس پافشاری دارد، پس از آمدن عشق، مرتب در آتش سوزان محبت میدمد و شعلهورترش میکند. بد نیست به برخی جملات ریز و هوشمندانه فردریک دار هم که موید شیمی و تفاوت زن و مرد برای شکلگیری عشق هستند، اشارهای داشته باشیم: «او دستش را دراز کرد، آن را در میان دستان زمختم که خیلی دهانها را خرد و خاکشیر کرده بود، فشردم. در این فشار ساده، حرارت وجودمان درهم آمیخت.» (صفحه ۱۲۴)
* ۵- عنصر شب
شب، در رمان «آغوش شب» فقط عاملی برای نشاندادن زمان و القای فضا و حالوهوا نیست. این عنصر بهنوعی کنشگر و بستری برای شکلگیری تراژدی داستان اینکتاب است. «شب تمام خانه و باغ را فرا گرفته بود... یک پرنده شب، از بالای دخت کاج، نغمه غمانگیزی سر داد...» (صفحه ۱۲۷) و با نگاهی به چند صفحه پیشتر، در صفحه ۱۲۴ همین روند درباره شب خود را با فضاسازی حال و هوای غروب در کنار ویلای مرموز، خود را نشان میدهد؛ جایی که زن روی پلههای جلوی خانه نشسته و سربازرس به او ملحق میشود: «مرگِ روز متاثرمان میکرد.» اما شب، علاوه بر داشتن ظاهر ترسناک و مرگآورش، میتواند خنک و مهربان هم باشد؛ وقتی که سربازرس و زن متهم عشقشان را ابراز و اتفاقات تلخ را فراموش میکنند. ایندو پس از غروبی مشوش و مضطربانه که کنار پلههای مقابل ویلا داشتهاند، وارد ساختمان میشوند: «وارد ساختمان شدیم. شب مثل آب چشمه، خنک شده بود. حالا دیگر تشویشی نداشتم...»
جایی از داستان هم در صفحه ۱۴۹ هست که سربازرس در تدارک است تا مردی را که فکر میکند استیو هاف (مرد مفقود) است، به قتل برساند. شبی که سربازرس قصد انجام نقشه شوم خود را دارد، شب در جایگاه قرار دارد که باعث شده نامش روی پیشانی اینکتاب قرار بگیرد؛ یعنی عامل یا امکانی که به روی گناهکاران آغوش باز میکند: «تاریکی، در کوچههای لزج، از اسکله بیشتر بود. میدانید؟ وقت و ساعت عجیبی بود. زمان دلهره، زمان ترس... ساعتی که شب به رویتان آغوش میگشاید.»
* ۶- حرفهای فردریک دار درباره زندگی
طبق رویکردی که از دیگر آثار دار سراغ داریم، او برخی از حرفهای ناشی از تجربیات زیستهاش را در قالب سخنان شخصیتهای داستانش بیان میکند. اینجملات در واقع نشاندهنده زاویه دید ایننویسنده درباره زندگی، حوادث و جزئیاتش هستند.
شخصیت سربازرس در فرازی از داستان که مشغول تحقیق درباره زندگی استیو هاف است، معشوقه او را مورد بازجویی قرار میدهد. او در بخشی از این بازجویی چند جمله جالب دارد که تصویر درستی از مردان تنوعطلب ارائه میکند: «مردها بچههایی بزرگ و بیتصمیماند. دلشون میخواد چیز تازهای بسازن بی اونکه تصمیم به خرابکردن بنای قدیمی بگیرن.» بهنظر میرسد اینتصویر، توصیف خوب و منصفانهای از دید یک مرد درباره مردان دیگر باشد. چون در صفحه ۵۸ داستان هم شخصیت راوی (سربازرس) استیو هاف را مردی میخواند که بین زنی ناامید (دوریس) و یک معشوقه مستبد گیر کرده بوده است.
دار که در کتاب «آغوش شب» محل وقوع اتفاقات داستانش را، آمریکا و سانفرانسیسکو قرار داده، نظرات خود را درباره این کشور و شیوه سرمایهداریاش هم بیان کرده است. در جایی از داستان که مربوط به گفتگوهای نزدیک سربازرس و دوریس است، زن درباره برداشتن پولهای همسر مفقودش (استیو هاف) از قایق میگوید: «هنوز دارم از خودم میپرسم که اصلا چرا اونها رو از توی قایق برداشتم... احتمالا چون ما در جامعهای وابسته به پول زندگی میکنیم و مبلغ متنابهی پول میتونه برامون دلگرمکننده باشه... آره، همینه. این جعبه پر از اسکناس برام مثل وجود کسی بود و به این دلیل قبل از برگردوندن قایق به وسط آب، اون رو با خودم برداشتم...» و این تصویری است که نویسنده «آغوش شب» از جامعه پولزده آمریکا در دهههای پایانی قرن بیستم ارائه میکند.
* ۷ - یک داستان «فردریک دار»ی
مولفههایی که نشاندهنده این هستند که «آغوش شب» مخلوق فردریک دار است، خود را از صفحه ۸۲ داستان نشان میدهند. تا اینمقطع و صفحه از کتاب، مشغول خواندن یک رمان پلیسی هستیم اما از اینصفحه، امضا و ویژگیهای قلم دار خود را نشان میدهند. ورود به فاز عاشقانه و شکست حصار نامرئی ملاحظه و مراعات بین دو شخصیت لئونارد (سربازرس) و دوریس از همینجا شکل میگیرد. اسم کوچک سربازرس از اینجای داستان است که افشا میشود و چنین جملاتی مشخصا اسم و امضای فردریک دار یا همان سنآنتونیو را با خود دارند:
«دوریس؟ بله، لئونارد؟ چی می خواد سرمون بیاد؟ حرکت خسته و بینهایت تسلیم و رضایی که نشان داد، بیاندازه نگرانم کرد. فکر کردم سنگ سنگینی را روی سینهام گذاشتهاند. "دوریس، این وحشتناکه... من دوستت دارم." "منهم همینطور..."»
همینوحشتناکبودن عشق هم از جمله مولفههای داستانهای دار است که نمونههای مشابهی در داستانهای پییر بوالو و توماس نارسژاک هم دارند و شاید بتوان علت چنین تشابهی را همزمانی تقریبی سالهای فعالیت ایننویسندگان دانست. اما بههرحال اتحادی که بین سربازرس و دوریس شکل میگیرد و سپس در انتهای داستان شکسته میشود، یکی از علائم صریح و مشخص فردریکداری بودن داستان «آغوش شب» است. ایننویسنده برای بار دوم در صفحه ۹۸ است که ویژگی قلمش را نشان میدهد؛ جایی که دوریس میگوید: «لئونارد، من استیو رو کشتم.» و اینیعنی رسیدن به نتیجهای که سربازرس از ابتدا با حدس و شم پلیسیاش به آن رسیده بود ولی در صدد خاموشکردن صدای آن در درون ذهنش بود. از همینمقطع داستان، سربازرس دیگر نه در درون، که در عالم بیرون بهدنبال راهی برای تبرئه زن مورد علاقهاش میگردد. چرخش دیگر مسیر داستان و انداختن شبهه اینکه دوریس به قصد نجات خود، سربازرس را اسیر دام عشقاش کرده، از دیگر مولفههای قلم فردریک دار است؛ یعنی ۳ صفحه بعد و جایی که سربازرس با سوءظن، به زن میگوید: «ای زن بوالهوس! منو به دام انداختی که نجاتت بدم، آره؟ دِ بگو، نانجیب! اینه... برام نقش بازی کردی تا ...»
شیوه معمول غافلگیریهای دار، باز هم در تغییر مسیر قصه خود را نشان میدهد. متن رمان در صفحه ۱۵۵ تمام میشود و در صفحه ۱۵۲ جسد هاف پیدا میشود. سربازرس هم میفهمد که دوریس، داستانِ قایق و شلیک ۳ گلوله را با دروغ ساخته و پرداخته است. البته در عشقش به سربازرس صادق بوده و اینمساله دروغ نبوده است. بههرحال پایان تلخ ماجرای عشق سربازرس و دوریس با دو نگاه همراه است؛ دو نوع نگاه از سوی دوریس: اولین نگاه، نگاه بیتفاوتی که هنگام دستگیری و خروجش از ویلا دارد؛ طوری که گویی سربازرس را نمیشناسد و نگاه دوم، در آخرین لحظهای که سوار ماشین شده و دارد از منطقه خارج میشود تا به بازداشتگاه منتقل شود؛ فردریک دار، شیطنت و زهر خود را دوباره در توصیف همین نگاه میریزد: «در لحظهای که اتومبیل به راه میافتاد، نگاهش را به من دوخت... نگاهی پر عمق و زلال، مملو از عشق و تمام درد دنیا» و باید به اینمساله اشاره کنیم که رمانها و داستانهای فردریک دار از این نگاهها و لحظات، زیاد دارند.
نظر شما