به گزارش خبرنگار مهر، رمان «مرگ گفت: شاید» نوشته پییر بوالو و توماس نارسژاک بهتازگی با ترجمه عباس آگاهی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب صدوپنجمینعنوان مجموعه «نقاب» است که اینناشر از آثار پلیسی ادبیات جهان منتشر میکند.
پییر بوالو (۱۹۰۶ - ۱۹۸۹) و توماس نارسژاک (۱۹۰۸-۱۹۹۸) نظریهپردازان رمان پلیسی و «استادان دلهره» نام دارند. آنها از سال ۱۹۴۸ نوشتن رمانهای پلیسی را به اتفاق هم شروع کردند و حق بزرگی به گردن ادبیات و سینمای پلیسی جهان دارند. آثار این دو نویسنده در ادبیات پلیسی، بیانگر ژانر متفاوتی است که آن را «رمان دلهره» نامیدهاند و باوجود پلیسیبودنشان، در برخی قصههای آنها خبری از پلیس و کارآگاه نیست.
این دو نویسنده فرانسوی موفق شدند آمیزهای از رمان پلیسی (آنچنان که تا زمان آنها رواج داشت) و رمان معمولی به وجود آورند. رمان پلیسی بوالو _ نارسژاک، فاقد گانگستر و کارآگاه هستند و شخصیتهای داستانهایشان، افراد عادی از همه طبقات اجتماعیاند. پییر بوالو و توماس نارسژاک با آثار متفاوت خود، ۴۰ سال بر رمان پلیسی فرانسه حکمروایی داشتند و بسیاری از داستانهایشان توسط فیلمسازان مطرح جهان در قاب تصویر ساخته شد.
شیوه همکاری بوالو و نارسژاک اینگونه بود که طراحی قصه به عهده یکی و شخصیتپردازی به عهده دیگری بود. گونهای که این دو نویسنده در ادبیات پلیسی به آن رسیدند، معمایی و سوالبرانگیز است. رمانهای بوالو و نارسژاک همیشه پرتعلیق و با فراز و فرود هستند و در پایانشان است که حقیقت مشخص میشود و در آن زمان خواننده به سادهبودن اتفاقات پی میبرد اما متوجه میشود با استتار حقیقت توسط شاخ و برگهای داستان، رودست خورده و ماجرا، آنگونه که به ظاهر میدیده، نیست.
از سال ۸۹ و با شروع چاپ کتابهای مجموعه نقاب توسط انتشارات جهان کتاب، ۱۶ عنوان از رمانهای «بوالو_نارسژاک» به قلم عباس آگاهی به فارسی برگردانده شدند. اینکتابها بهترتیب انتشار عبارتاند از:
چشمزخم، زنی که دیگر نبود، مادهگرگها، آخر خط، سرگیجه، چهرههای تاریکی، اعضای یکپیکر، مردان بدون زنان، مرغان شب، با دلباختگی، کارت منزلت، قراداد، مهندسی که دلباخته اعداد بود، نجسها، بُنسای، زنان شعبدهباز.
داستان رمان «مرگ گفت: شاید» بهعنوان اثر دیگر بوالو-نارسژاک، درباره مردی بهنام هِروِه لُب است که بهعنوان مشاور شرکتهای بیمه فعالیت میکند و در شروع قصه، در یکمرکز شبانهروزی امداد حضور پیدا کرده تا درباره کسانی که قصد خودکشی دارند و با اینمرکز تماس میگیرند، تحقیق و پژوهش کند. یکی از تماسهای تلفنی به مرکز که باعث جلب توجه لُب میشود، مربوط به زینا ماکووسکی دختر یکفیزیکدان مشهور لهستانی است. ایندختر خود را معرفی نمیکند و کمک هم نمیخواهد. تنها خواستهاش این است که روی سنگ گورش، گل بگذارند!
در ادامه داستان، با اقدام بهموقع پلیس زینا از مرگ نجات پیدا میکند اما لُب با یکمعما روبرو میشود که پاسخی برایش ندارد؛ سوءقصدهای پیاپی به جان دختر.
رمان «مرگ گفت: شاید» در ۱۲ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از اینرمان میخوانیم:
آدمهای حسود! در مسیر برگشت به خانه ییلاقی، لُب اینکلمه را نشخوار میکرد. آدمهای حسود! ... نه، آدم حسود نه، بلکه یک جنایتکار، چون از این پس جای تردیدی باقی نمیماند. لُب با سرعت هرچه بیشتر برگشت. باید نلیها را در جریان میگذاشت! باید شورای جنگی تشکیل بدهند، چون، چنان آشفته شده بود که به فکر یک نقشه دفاعی افتاده بود، و بیآنکه پیش خودش اعتراف کند، از هماکنون همه اعتمادش را روی فیلیپ گذاشته بود. فیلیپ احتمالا میتواند راهحلی ارائه کند. او مرد عملگرا، دستوپادار و کارآمدی بود.
یک جنایتکار! نه، لُب آمادگی مبارزه علیه یک جنایتکار را به دست نیاورده بود. البته، نه اینکه شهامت اینکار را نداشته باشد، بلکه نمیدانست چه واکنشی باید نشان بدهد. به ایندلیل، به وحشت افتاده بود. ماشین را جلوی پارکینگ رها کرد و دواندوان به طرف خانه رفت. نلی در سالن، تنها بود و پیپ میکشید. لُب در یکنفس گفت:
«یک خرابکاری بوده. یک نفر شیلنگ رو قطع کرده.»
نلی گفت:
«آه! اینو ترجیح میدم! دستکم میدونیم داریم به کجا میریم.»
او بلند شد و آهسته درِ راهرو را باز کرد و پچپچکنان گفت:
«بعد از شام میشینیم موضوع رو روشن میکنیم. حالا باید چیزی بخوریم. یک غذای دریایی داریم و میبینید که چقدر عالیه!»
اینکتاب با ۱۸۲ صفحه، شمارگان ۴۰۰ نسخه و قیمت ۷۵ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما