خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹، ایران شاهد بازگشت اولین گروه آزادگانی بود که پس از سالها اسارت در زندانها و اسارتگاههای رژیم بعث عراق، قدم به خاک میهن اسلامی خود گذاشتند. ستاد رسیدگی به امور آزادگان که در ۲۲ مرداد ۶۹ تشکیل شده بود، تبادل حدود ۵۰ هزار آزاده را با همین تعداد اسیر عراقی و با هماهنگی دستگاههای دیگر برعهده گرفت؛ با این تفاوت که اسرای آنها نظامی بودند و اسرای ما بیشتر بسیجی و غیرنظامی.
اسرای ایرانی از چند نقطه مرزی با تشریفات وارد کشور شدند و نخستین واکنش آنان، بوسه بر خاک ایران و ریختن اشک شوق بود. زیارت مرقد مطهر حضرت امام خمینی (ره) و بیعت با آیت الله خامنه ای، از نخستین برنامهها و اقدامات مشترک آزادگان سرافراز ایرانی بود.
رهبر انقلاب درباره آزادگان چنین فرمودند: «یکی از چیزهایی که شما را، دلهایتان را زنده نگه میداشت، پر امید نگه میداشت، یاد آن چهره و روحیه پرصلابت امام عزیزمان بود. آن بزرگوار هم خیلی به یاد اسرا بودند. حال پدری را که فرزندانش به این شکل از او دور شده باشند، راحت میشود فهمید… اسارت طولانی فرزندان این ملت به نوبه خود امتحان دیگری بود که ملت ما با موفقیت آنرا به انجام رسانده و اسرای ما همانند ملت ایران، از خود آزادمردی نشان دادند و سرانجام با موفقیت و سرافرازی به وطن بازگشتند.... شما در دوران اسارت، شرایط سختی را گذراندید، اما در عین حال با حفظ دین و اعتقادات و دلبستگی خود به اسلام، امام و انقلاب، موجب افتخار و آبرومندی ملت خود در برابر دشمن شدید.»
آزادگان، گنجینههایی هستند که در درونشان، فرهنگ انسانساز دوران اسارت نهفته است. ثبت وقایع اسارت، پلی است برای انتقال فرهنگ اسارت از درون اردوگاهها به شهرهای کشور.
همزمان با سالروز بازگشت آزادگان به وطن با فرج الله فصیحی رامندی از آزادگان دوران دفاع مقدس گفتگو کرده ایم؛
* جناب فصیحی، شما پاسدار بودید که اسیر شدید؟
پاسدار رسمی بودم و از سپاه قزوین لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) به جبهه اعزام شدم. اولین اعزامم سال ۱۳۵۹ قبل از شروع جنگ بود که در درگیری با گروههای ضدانقلاب و نیروهای نفوذی عراق به پاسگاه پرویز قصر شیرین رفتم.
بعد از اینکه جنگ شروع شد، سه سال اول جنگ در عملیاتهای آزادسازی میمک، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر ۳، والفجر۴ و عملیات خیبر حضور داشتم. از رزمندگی در دوران دفاع مقدس شروع کردم تا به فرماندهی دسته، گروهان و گردان رسیدم. در عملیات خیبر فرمانده گردان حضرت رسول (ص) از لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) بودم که ۷ اسفند ۱۳۶۲ در جزیره مجنون در محاصره نیروهای عراقی قرار گرفته و به اسارت درآمدم.
* زمان اسارت متأهل بودید؟
سال ۱۳۵۹ ازدواج کردم. رسم ما این بود در عروسی به دست داماد حنا میگرفتند؛ هنوز حنا دامادی پاک نشده بود که به منطقه جنگی اعزام شدم، توفیق حضور در دفاع مقدس را داشتم و در نهایت با مجروحیت شدید به اسارت درآمدم و ۶ سال و ۶ ماه و ۶ روز اسیر بودم.
* همراه با شما کدام رزمندگان اسیر شدند؟
عملیات خیبر یک عملیات نفوذی به عمق خاک دشمن بود و امکان بازگشت نداشت. از لشگرهای مختلف گردانهای متعددی در این عملیات حضور داشتند و به عمق دشمن نفوذ کردند. بیشترین اسیر را عملیات خیبر داد. حدود هزار و ۸۰۰ نفر در عملیات خیبر اسیر شدند. از گردان ما سی یا سی و دونفر به اسارت درآمدند. محمد رسولی از فرماندهان، عباسی و سید جوادی از فرماندهان دسته، نصرالله نایب لو، علی عبداللهی و تقی بهبودی از نیروهای بسیجی در قزوین همراه با من اسیر شدند. تعداد زیادی از رزمندگان که به عمق خاک دشمن نفوذ کرده و به اسارت درآمدند از لشگرهای مختلف عاشورا، نصر، نجف اشرف، امام حسین (ع)، ولی عصر (عج) کربلا و حضرت رسول (ص) بودند که همه با هم در یک اردوگاه بودیم. در حفظ وضعیت اردوگاه با هم هماهنگی، ارتباط و تشکیلات داشتیم.
* رفتار سربازان و مقامات بعثی با اسرا چهطور بود؟
بعضی مواقع افراد را به اتاقهای بازجویی میبردند و با ابزار آلات شکنجه از شوک الکتریکی گرفته تا گیرههایی که به ناخنهای افراد میبستند، اذیت میکردند. بعضی از بچهها را از پنکه سقفی آویزان میکردند و در حال چرخش پنکه کتک میزدند وقتی کلمه اسیر به کار برده میشود توأم با اذیت، آزار، شکنجه و درد و رنج است. دوری از وطن و خانواده یک سختی مضاعف است و در کنارش ضرب و شتم نیروهای بعث درد را بیشتر میکرد. نیروهای بعثی چهرهای جز خشونت و عداوت نداشتند. سربازانی که در محوطه بودند در دستشان کابل، شیلنگ، دسته کلنگ و باتوم بود و به هر شکلی که دلشان میخواست با اسرا رفتار میکردند و اگر کسی اعتراض میکرد بیشتر مورد ضرب و شتم قرار میگرفت.
*سربازان بعثی به صورت فردی شکنجه میکردند یا به صورت گروهی؟
انواع اذیت و آزارها را داشتیم. یکسری از آنها گروهی بود. به آسایشگاه میآمدند و همه را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. تفتیش میکردند و وسیله همه را به هم میریختند. اگر در آسایشگاه وسیله ممنوعه ای مثلاً مداد، کاغذ و خودکار پیدا میکردند یا مراسم روضهای سخنرانیای برگزار میشد همه را میزدند. بعضی مواقع گزارش میدادند آقای فلانی در آسایشگاه سخنرانی کرده یا در امر و نهی و حفظ روحیه اسرا مؤثر است، او را به تنهایی مورد ضرب و شتم قرار میدادند.
بعضی مواقع افراد را به اتاقهای بازجویی میبردند و با ابزار آلات شکنجه از شوک الکتریکی گرفته تا گیرههایی که به ناخنهای افراد میبستند، اذیت میکردند. بعضی از بچهها را از پنکه سقفی آویزان میکردند و در حال چرخش پنکه کتک میزدند.
نوع دیگری از اذیت بود که ضرب و شتم نبود بلکه فرد را به مدت دو الی سه ساعت در حال سجده نگهمیداشتند. اینها آزار و اذیت دشمن بعثی بهخصوص نیروهایی که از استخبارات میآمدند، بود. البته در بعضی زمانها فراغت و آزادی وجود داشت و شکنجه کمتر میشد. در ایامی که صلیب سرخ داخل اردوگاه میآمد یا بعثیها جشن و شادی داشتند کمی فشار برداشته میشد. در کل برای اسارت از طرف بعثیها چیزی جز شکنجه و آزار نمیشود تعریف کرد.
* اسرا اوقاتشان را چهطور میگذراندند؟
اسارت شیرینیها و لذتبخشیهایی هم برای ما داشت. بچهها وقتشان را با دور هم نشستن و آموزش سپری میکردند. هر کسی به فراخور حال خودش مشغول بود. غالب بچهها از فرصتشان در جهت رشد و تعالی خودشان بهره میبردند یکی علاقهمند بود زبان یاد بگیرد، زبان عربی، انگلیسی، آلمانی و فرانسوی کار میکرد. دیگری علاقهمند بود با مسائل مذهبی وقتش را بگذراند، به حفظ قرآن، ترجمه قرآن، حفظ نهج البلاغه و مرور نامهها، خطبهها و حکمتهای آن میپرداخت. آن یکی به ورزش علاقهمند بود و وقتش را با ورزش میگذراند. افرادی هم بودند که مشغول بازی و سرگرمی مثل منچ و تخته نرد میشدند.
* وقتی داشتن قرآن و نهجالبلاغه ممنوع بود اسرا چهطور بهچنینکتابهایی دسترسی پیدا میکردند؟
ابتدا که اسیر شدیم با توجه به اینکه تعدادمان زیاد بود، اسرای عملیات خیبر را در اردوگاه موصل ۱ و ۲ جمع کردند؛ تا دو سه ماهی هیچ وسیلهای نداشتیم. امکانات رفاهی اصلاً وجود نداشت حتی ما با همان لباس خاکی و خونی جبهه حدود یک ماه چهل روزی را گذراندیم تا لباس دادند. صابون و تاید نداشتیم تا لباسهایمان را بشوییم و این باعث شد لباس و بدن بچهها شپش افتاد. بعثیها دیدند آلودگی خیلی زیاد است و به اردوگاه و آسایشگاه هم کشیده شده کم کم خودشان مواد شوینده برای ما آوردند. در ماه دوم یا سوم اسارت بود که برای هر آسایشگاه دو تا قرآن آوردند. این قرآنها در طول ۲۴ ساعت هر ساعت دست یکی از بچهها بود؛ تلاوت میکرد، به نفر بعدی میداد.
اسرای عملیات خیبر را در اردوگاه موصل ۱ و ۲ جمع کردند؛ تا دو سه ماهی هیچ وسیلهای نداشتیم. امکانات رفاهی اصلاً وجود نداشت حتی ما با همان لباس خاکی و خونی جبهه حدود یک ماه چهل روزی را گذراندیم تا لباس دادند. صابون و تاید نداشتیم تا لباسهایمان را بشوییم و این باعث شد لباس و بدن بچهها شپش افتاد تا ۱۱ ماه مفقودالاثر بودیم و هیچ ارتباطی با کشور و خانوادهها نداشتیم. در آبان یا آذر ۱۳۶۳ در اردوگاه ناهار خوران گرگان درگیری اتفاق افتاد و دوتا از اسیران کشته شدند. خبر که به عراق رسید، عراق در سازمان ملل از ایران شکایت کرد که اسرا ما در ایران شکنجه و کشته میشوند.
صلیب سرخ سازمان ملل هیئتی را فرستاد که وضعیت اسرا دو کشور را بررسی کنند و گزارش بدهند. این هیئت ابتدا به ایران آمد و از اسرای عراقی بازدید کرد و بعد به عراق رفت. به اردوگاه ما هم آمد. تا موقعی که این هیئت به اردوگاه ما بیاید مفقود بودیم. چند روز قبل از ورود هیئت ما را ثبت نام کردند و به قول معروف ما اسیر ثبت نامی شدیم.
بعد از بازدید و بررسی وضعیت اسرا در هر کشور نتیجه گزارش هیئت به سازمان ملل این شد که وضعیت اسرا ایرانی در عراق به مراتب بدتر از وضعیت اسرا عراقی در ایران است. این گزارش باعث شد تا کمی فضا را برای ما باز کنند. صلیب سرخ برای ما کتابهای قرآن، نهج البلاغه، زبان و حتی وسیلههای ورزشی آورد.
* ارتباط با خانوادهها از چه طریقی بود؟ نامه یا تماس تلفنی؟
تلفن در کار نبود. فقط از طریق نامه و صلیب سرخ با خانوادهها ارتباط گرفته میشد. عراق عواملی را به کار گرفته بود که نامهها را مطالعه میکردند. نامههایی که محتوای سیاسی یا اخبار تأثیر گذار داشت آن را جدا میکردند و نمیآوردند. نامههایی که اخبار حال و احوال پرسی را در بر میگرفت منتقل میشد. اسیرهایی که شناسایی شده و زیر نظر صلیب سرخ بودند با خانوادهها از طریق نامه ارتباط داشتند. از ۴۳ هزار اسیری که داشتیم ۱۹ هزار تا از آنها شناسایی و ثبت نام شده بودند. غالب افرادی که در سال ۱۳۶۷ به اسارت درآمدند ثبت نام نشده بودند.
خانوادههای اسرا سختیهای مضاعفی داشتند. شاید بر اثر همین سختیها بود که همسر من در سال ۱۳۸۶ از دنیا رفت. همسرم از دوران اسارت صحبتی جز سختیها، مشقتها، تنهاییها و رنج کشیدنها نداشت.
* دوری از وطن و خانواده را چهطور چاره میکردید؟
خداوند صبر را به اندازه مشکلات به آدمها میدهد. آدمی که به راهش ایمان و اعتقاد داشته باشد سختی برایش آسان میشود. من منطقه که بودم با توجه به اینکه طولانی مدت شده بود همسرم را هم به منطقه بردم. وقتی اسیر شدم شهید مهدی زین الدین فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابی طالب اعلام کرد که من شهید شدهام. خانواده من را از اهواز به قزوین آوردند. همسرم در آن زمان باردار و پا به ماه بود. تا دو سال بعد از اسارتم از وضعیت خانواده ام خبر نداشتم. نمیدانستم همسرم در اهواز مانده یا به خانهمان در دانسفهان برگشته است؟ از تولد فرزندم اینکه دختر است یا پسر هم خبر نداشتم! تا دو سال بعد از اسارت که عکس دخترم را فرستادند و من دیدم.
تمام سختیها که به ما در دوران اسارت میرسید به یاد اسرای کربلا سختی را تحمل میکردیم. یک شب زیارت عاشورا میخواندیم که عراقیها مطلع شدند، ریختند در آسایشگاه و همه را زدند. بعد از اینکه همه را کتک زدند به بیرون فرستادند و دوباره همه را زدند. عراقیها دو تا صف بستند. یکی این طرف و یکی آن طرف. اسم را هم تونل مرگ گذاشته بودند. باید یکی یکی از این تونل رد میشدیم و با کابل کتک میخوردیم. همه که کتک خوردند و به داخل آسایشگاه آمدند سرحال از یکدیگر میپرسیدند: «چند تا خوردی؟» یکی میگفت: «من ۷ تا خوردم.» آن یکی میگفت :«۵ تا خوردم.» یکی دیگر میگفت: «۶ تا خوردم.» یک دفعه یکی از بچهها چیزی گفت که همه درد، رنج و غصه آدم برطرف میشد. او گفت: «بچه ها همه کتکهایی که خوردید در برابر سیلی که به حضرت رقیه (س) زدند هیچی نیست.» این حرف به آدم انرژی، قوت و توان میدهد. اسرا با همین حال و هوا توانستند سختیها، مشقات و مشکلات دوران اسارت را تحمل کنند.
* در مناسبتهای مذهبی مثلاً محرم و صفر برنامههای سخنرانی و روضه داشتید؟ ترفندی برای برگزاریشان وجود داشت؟
در اردوگاه حرف این بود که ارتش بعث چون و چرا ندارد و باید مطیع محض باشی! تجمعات جمعی هم بیشتر از پنج نفر ممنوع بود. ما در اردوگاه یک حرکت تشکیلاتی راه انداختیم.
نیروهای بعث قصد داشتند بچهها را از فرماندهانشان جدا کنند. پاسداران و روحانیون را در دو آسایشگاه شش و هفت جمع کردند و ارتباطشان را با سایر بچهها قطع کردند؛ ولی این باعث شد در قالب سلسله مراتب فرماندهی، تشکیلاتی شکل بگیرد. همین که پاسداران و روحانیون در آسایشگاهها متمرکز شدند، یکدیگر را شناختند. مثلاً فهمیدند از لشگر عاشورا فرمانده گردان چه کسی است؟ از لشگر نصر و علی بن ابی طالب چند نفر حضور دارند؟ فرماندهان همدیگر را پیدا کردند و هسته مرکزی تشکیلات را شکل دادند.
این فرماندهان در ذیل خودشان فرماندهانی داشتند که با آنها ارتباط برقرار کردند. در ابتدا فرماندهان با هم هماهنگ میشدند و بعد هماهنگی به دستهها و لشگرها میرسید. به همین ترتیب تشکیلاتی به وجود آمد. غیر از فرماندهان، مسئول روابط عمومی و تبلیغات هم داشتیم. فرماندهان و مسئولین روابط عمومی و تبلیغات با شروع کلاسهای تاریخ، اخلاق و مسائل سیاسی پنج نفر پنج نفر دور هم جمع میشدند و مطالبی را که قابل انتشار و انتقال بود، به یک جمع پنج نفره دیگر منتقل میکردند و اینها به جمع پنج نفره بعدی. یک سلسله مراتب از صدر تا ذیل با یک ساختار نظامی که همزمان در کشور در عملیاتها داشتیم در اردوگاه شکل گرفت و به این ترتیب برنامههای مذهبی و سیاسی را اجرا میکردیم.
مراقب بودیم سربازان بعثی متوجه تجمع ما در مراسمات نشوند؛ چون اگر میفهمیدند شکنجه و آزار و اذیت میشدیم. پشت در و پنجره نگهبان میگذاشتیم. همین که سربازان عراقی نزدیک آسایشگاه میشدند خبر میدادند. وقتی خبر میدادند همه به حالت عادی مینشستند، سرباز که رد میشد میرفت، شروع میکردند.
محرم سال ۱۳۶۴ یکی از بچهها بعد از زیارت عاشورا شروع به مداحی کرد. نگهبان عراقی غرق مداحی شد و اصلاً حواسش نبود نگهبان است و باید حواسش به ما باشد، در عالم گریه بود که سربازی آمد و گفت: «به به مشغول چی هستی؟» بقیه را صدا زد. همان لحظه ۲۰ سرباز آمدند و با کابل و شیلنگ بچههای آسایشگاه را زدند؛ بعد از اینکه همه را زدند سرها را بلند میکردند هر کسی چشمش اشک آلود بود او را بیشتر میزدند.
دور از چشم عراقیها برنامه زیاد داشتیم که خبرچینها لو میدادند یا برنامه به هم میریخت یا مداح و امام جماعت را اذیت میکردند. خبرچینها بچههای ضعیف النفس خودی بودند.
* کدام یکی از برنامهها لو رفت؟
بعثیها برای اینکه تشکیلات را به هم بزنند هر از چندگاهی جای بچههایی را که وفاداریشان به نظام و انقلاب بیشتر بود عوض میکردند. عراقیها چنین افرادی را دجالین خطاب میکردند و به تعبیر ما این افراد لیدرهای اردوگاهها و تشکیلات بودند. چون تشکیلات اردوگاه ساختار نظامی داشت این افراد که شناسایی و جا به جا میشدند یکی دیگر جایش میآمد.
سربازان بعث عدهای را شناسایی کردند و گروه اول را بردند، گروه دوم آمدند. گروه دوم میگفتند بچههای زرنگ و ورزشکار را پیدا کنیم و گروه ضربت تشکیل بدهیم تا افرادی که خبرچینی میکنند را شناسایی کنند و گوشمالی بدهند. دو سه نفری از اعضای این گروه ضربت لو رفتند. یکی از این افراد جوان فعال و پرتحرکی به نام محمد رضا خورشیدی از بچههای همدان بود.
در یکی از همین درگیری با خبرچینها محمدرضا شناسایی شد و او را به زندان بردند. داخل اردوگاه زندان داشتیم. ۱۲ روز در زندان بود و یکی از آنهایی که از پا از پنکه سقفی آویزانش کردند محمدرضا بود. وقتی بازش کردند بر اثر طنابی که از پایش بسته شده بود طناب به گوشت فرو رفته و گوشت را از بین برده بود و استخوانهای پایش کاملاً پیدا بود. از سرباز عراقی مواد ضدعفونی کننده خواستم تا پایش را ضدعفونی کنم. پایش را شستم و بستم. تا ۲۰ روز همین وضعیت را داشت و به مرور بهتر شد.
* اخبار جنگ را چهطور دریافت میکردید؟
از طرق مختلفی اخبار به ما میرسید. یک روش این بود که ما در اردوگاه یک رادیو مخفی داشتیم. یک روز یک ماشین عراقی داخل اردوگاه آمده بود تا برای ما نان بیاورد. راننده یک رادیو کوچکی را جلو داشبورد گذاشته بود که محمود پهلوان مسئول اردوگاه از بچههای مشهد اطلاع داد که من سر راننده را گرم میکنم تو رادیو را بردار، رادیو برداشته شد و تا مدت زیادی از آن استفاده میکردیم. ۱۲ شب یک نفر زیر پتو میرفت. رادیو را با صدای خیلی ضعیف باز میکرد، اخبار را گوش میکرد، مینوشت و بعد در اردوگاه پخش میشد.
روش دیگر این بود که اخبار رادیو عراق را گوش میکردیم. مثلاً تا عملیات میشد، اعلام میکردند: «دوباره عملیات کردید و جوانهای مردم را به کشتن دادید. شما دروغ گو هستید! شما در این عملیات ۱۴ کیلومتر پیشروی کردید، چرا میگوئید ۲۰ کیلومتر؟» این برای ما یک خبر بود که ۱۴ کیلومتر در فلان منطقه عملیات و پیشروی شده است.
عوامل صلیب سرخ بعضاً اخباری به ما منتقل میکردند و روزنامههای عراق از جمله الجمهوری عراق به اردوگاه میآمد و بین اسرا دست به دست میشد. البته که اخبار روزنامه با توجه به سلیقه و صلاح دید خودشان نوشته میشد.
گاهی اسرا را که مریض میشدند به بیمارستان میفرستادند. در آنجا اسیران با یکدیگر گفت و گو میکردند و اخبار را اطلاع میدادند. نامههایی که خانوادهها میفرستادند حاوی اخبار بود و اگر خبر، خبر مهمی بود نامه بین بچهها دست به دست میشد.
* اگر بخواهید از بین تمام اخباری که در دوران اسارت شنیدید دو تا را انتخاب کنید، یکی را به عنوان خبر خوب و یکی را بد، کدام خبرها هستند؟
یک شب بعد از اسارت پیش خودم میگفتم من که اسیر شدم اما خانم و بچهام چه شدند؟ بچه پسر است یا دختر؟ همسرم را چه کسی از اهواز به خانه برد؟ به همسرم نگفتند من اسیر شدهام. گفتند شهید شدهام، خبر را شنید چه حالی شد؟ در همین عالم بودم که قرآن را باز کردم. آیه مربوط به حضرت مریم (س) آمد. مادر مریم (س) میگوید خدایا من بچه ام نذر میکنم برای تو، بیاید و خادم بشود، به دنیا آمد اسمش را مریم میگذارم. این آیه را که خواندم اینطور به ذهنم خطور کرد که حتماً بچه ام دختر است و اسمش را مریم گذاشتهاند. گذشت تا عکس دخترم را فرستادند. خانمم روی عکس نوشته بود: عکس مریم در سه سالگی.
این آیه را که خواندم اینطور به ذهنم خطور کرد که حتماً بچه ام دختر است و اسمش را مریم گذاشتهاند. گذشت تا عکس دخترم را فرستادند. خانمم روی عکس نوشته بود: عکس مریم در سه سالگی چون اعلام کرده بودند من شهید شدهام برای من مراسم هفتم و چهلم گرفته بودند. وسیله گرفته بودند غذا بپزند و مراسم سالگرد من را برگزار کنند که نامهام میرسد، میفهمند شهید نشدهام و اسیر شدهام، با آن وسیلهها به جای غذای سالگرد ولیمه خبر زنده بودنم را می پزند. بعد از اینکه آزاد شدم امام جمعه بویین زهرا گفت: «اسم دخترت را من گذاشتم. مراسم چهلم بود به من خبر دادند بچه فلانی به دنیا آمده، من هم گفتم این بچه مثل حضرت مریم (س) که بدون پدر به دنیا آمده این بچه هم پدرش نیست، من اسمش را مریم میگذارم.» اسم بچه ام را مریم گذاشتند و وقتی خبر و عکسش به دستم رسید بهترین خبر دوران اسارت بود.
خبر رحلت امام خمینی (ره) بدترین و تلخترین خبری بود که در دوران اسارت شنیدم. ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ با سه نفر از دوستان ساعت هفت و نیم هشت صبح در حال قدم زدن بودیم. یک دفعه حالت سربازهای عراقی عوض شد. در برجهای نگهبانی زوجی شدند و در محوطه اسلحه به دست گرفتند. با اینکه دو سه شب قبل خبر بیماری حضرت امام را تلویزیون گفته بود نخواستم به خودم بقبولانم که این حادثه مربوط به امام است. جنگ هم تمام شده بود. مرداد ۱۳۶۷ آتش بس شده بود و الآن خرداد سال ۱۳۶۸ بود. رادیو عراق اخبار ساعت ۸ را شروع کرد. قبلاً رادیو عراق خیلیها را به دروغ کشته اعلام کرده بود. اما با نقل قولی که از آسداحمد اعلام کرد که امام خمینی (ره) از دنیا رفته آن لحظه زانوانم سست شد، افتادم، نتوانستم راهم را ادامه بدهم و سه تایی شروع به گریه کردن کردیم. برای ما که اسارت را به عشق اینکه برگشتیم به دیدن امام برویم، تحمل میکردیم خبر رحلت امام تلخترین خبری بود که در اسارت شنیدیم.
خبر رحلت امام در اردوگاه الانبار را همه از رادیو شنیدند. همه گریه میکردند. بعد از شنیدن خبر از عراقیها درخواست کردیم که به ما اجازه بدهند مراسم ختم بگیریم. عراقی گفتند که ممنوع است و چنین چیزی امکان ندارد. گفتیم خب اجازه بدهید داخل آسایشگاه بنشینیم و قرآن بخوانیم. گفتند اشکالی ندارد، بروید و قرآن بخوانید. تجمع بالای ۵ نفر هم در آسایشگاه اشکالی ندارد. در حالت گریه و زاری برای امام خمینی (ره) ختم قرآن گرفتیم.
یک افسر عراقی به نام ماجد که خیلی خشن بود همه ما را جمع کرد و گفت: «شما شنیدید، ما هم شنیدیم که خمینی از دنیا رفته! اگر بخواهید آشوب کنید، شلوغ کنید همه شما را به رگبار میبندیم. هیچ ترسی هم نداریم. اما این را به شما بگویم ما با خمینی در حال جنگ بودیم. ولی به شما میگویم که خمینی اکبر رجل سیاسی فی العالم، خمینی بزرگترین سیاستمدار در دنیا است.» * جوانترین و مسنترین اسیران اردوگاه چندساله بودند؟
جوانترین اسیر یک جوان به نام علیرضا بود که همراه پدرش به جنوب آمده بود. رزمنده نبود. سنش به رزمندگی نمیخورد. در هفت هشت سالگی اسیر شده بود. پدرش راننده تانکر آب بود به همراه پدرش به منطقه آمده بود که با پدرش اسیر میشود. مدتی در اردوگاه الانبار با هم بودیم. مسنترین اسیر یک حاج آقایی به نام افچنگی از خراسان بود.
* ماجرای پایان اسارت و بازگشت به ایران چهطور بود؟
سال ۱۳۶۷ آتش بس اعلام شد. هر آن بعد از آتش بس منتظر بودیم آزاد بشویم اما شرایط فراهم نمیشد. تبادل اسرا و مذاکره در این مورد انجام نمیشد. سال ۱۳۶۹ ماه مبارک رمضان بود. با دوستم حاج اصغر رمضانی در حال قدم زدن بودیم که گفت: «حسی به من میگوید که این ماه رمضان، آخرین رمضانی است که ما در اسارت هستیم.»
چند روز بعد از ماه رمضان صدام به کویت حمله کرد. با حمله صدام به کویت تحلیل من این بود که صدام در اولین فرصت ما را آزاد میکند. چون با حمله به کویت جبهه صدام دو تا شد. صدام دو تا جبهه را باز نمیگذارد. جبهه با ما را میبندد تا آن یکی جبهه را دنبال کند. از این واقعه کویت چند روزی گذشت. روز سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۶۹ هشت صبح رادیو عراق مارش نظامی زد. تعجب کردیم الان که جنگ نیست چرا مارش نظامی میزنند؟ کمی بعد اعلام شد: «پیام مهمی از سید الرییس به رهبران ایرانی.» همه گوشها تیز شد که صدام چه میخواهد بگوید. منتظر بودیم که پیام اعلام شود. پیام پخش نشد! دوباره یک ساعت بعد شروع کرد مارش نظامی و اعلام کردن! فقط همین را خواند: «پیام مهمی از سید الرییس به رهبران ایرانی.»
تمام روز همینجور تبلیغ شد که پیام مهم و پیام مهم اما خوانده نشد! تا ساعت ۱۲ شب منتظر شدیم پیام خوانده شود و خوانده نشد! گذشت تا فردا چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۶۹، هشت صبح. رادیو عراق هشت صبح پیام را خواند: «پیام مهمی از سید الرییس به رهبران ایرانی…» پیام خطاب به آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور وقت بود. شروع کرد به اینکه جنگ را شما شروع کردید. ما یکی از خلبانهای شما را گرفتیم. شما اصرار داشتید به بازگشت به قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر. این توضیحات را که داد، اعلام کرد: «قرار داد ۱۹۷۵ را پذیرفتم و با این پذیرش شما به خواستهتان رسیدید. برای اینکه حسن نیتمان را اثبات کنیم از جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ اسیران را آزاد میکنیم.»
اردوگاه را شور و شعف فرا گرفت. من گفتم: «بچه ها باور نکنید. صبر کنید ببینم چه میشود. تا پایتان را به خاک کشور نگذاشتهاید، باور نکنید» چون سال ۱۳۶۶ پیش آمده بود یک گروه ۶۰ نفره را از اردوگاه تا فرودگاه آوردند که تبادل بکنند، عملیات شد که از فرودگاه به اردوگاه برگرداندند. اما همان پیام که تمام شد افسران و نیروهای عراقی درهای آسایشگاه را باز کردند. برای ورود و خروج به آسایشگاه آمار نمیگرفتند.
جمعه تلویزیون اولین گروه را نشان داد که به میهن اسلامی آمدند. من ده روز بعد آمدم. جز گروه دهم بودم. از اردوگاه موصل شروع کردند تا به تکریت ۱۷ رسیدند.
یک سربازی به نام عمر عبدالجبار بود. سرباز شروری بود. چند باری با او صحبت کردم بچهها مؤمن هستند، این بچهها را اذیت نکن، سزایش را میبینی. با من کمی میانه اش خوب بود. روز آزادی به من گفت: «این افسر آمده اسیرانی را که مجروح هستند انتخاب کند. تو هم که مجروحی، وقتی اشاره کردم بلند شو. به افسر می گویم آزادت کند.» عمر عبدالجبار اشاره کرد و بلند شدم. من را همراه سی و خوردهای نفر با اتوبوس به بغداد آوردند و از بغداد با هواپیما آمدیم فرودگاه پیاده شدیم.
وزیر بازرگان و چند نفر از مسئولین برای استقبال آمده بودند. گردن ما گل انداختند و سرودی خوانده شد. از آنجا به پادگان منتقل شدیم و بعد از چند روز قرنطینه به قزوین رفتیم. همه به استقبال آمده بودند.
*رویارویی شما با خانواده چه طور بود؟ همسر، مادر و دختر
از قزوین به طرف خانه حرکت کردم. مادرم با دخترم میآمدند که در قزوین من را ببینند. من از یک مسیر میآمدم و آنها از مسیر دیگر. آنها از تاکستان آمدند من از سمت بویین زهرا. در طول مسیر یکدیگر را ندیدیم. در استقبال مردم که روی دوش جمعیت بودم آنجا دخترم را آوردند و روی دوش مردم او را بغل من دادند و برای اولین بار دیدمش. جلو شهرداری برای مردم و حاضرین صحبت کردم و از استقبالشان تشکر کردم.
* بعد از بازگشت از اسارت مشغول چه فعالیتهایی شدید؟
سه ماه در اختیار خودم بودم. یک ماه بعد مسئولیت ستاد آزادگان قزوین را به من دادند و برای سه سال در ستاد مشغول بودم. سال ۱۳۷۴ به سپاه برگشتم و از آنجا هم به بنیاد جانبازان مأمور شدم و به عنوان مدیر کل امور جانبازان تا سال ۱۳۸۲ مشغول بودم. تا سال ۱۳۹۲ در وزارت کشور مشغول بودم و از سال ۱۳۹۲ تا الآن به عنوان شورای شهر قزوین انجام وظیفه میکنم.
* راستی کمی هم از اینسوالهای آشنای قدیمی کنیم! در پایان بحث برای جوانترها و امروزیها توصیهای دارید؟
با گوشت، پوست و استخوان حس کردم برای تعالی کشور باید متکی به خود باشیم و برای رفع مشکلات کشور و محرومیت با تمام همت تلاش کنیم. از انقلاب اسلامی حسین وار دفاع کنیم. آرمانها و ارزشهای انقلاب اسلامی و امام راحل چیزی است که به سادگی به دست نیامده، با خونها و رشادتهای زیادی به دست آمده است. در این راستا باید سر از پا نشناسیم.
روزگاری بود که دنیا از جهت سیاسی دو قطبی بود؛ یا غربی بود یا شرقی؛ کشورها یا کمونیستی بودند یا لیبرالیستی. انقلاب اسلامی یک شیوه نو در سیستم حکومترانی بنا کرد. این سیستم و شیوه نو باب طبع هیچکدام نبود نظام جمهوری اسلامی ایران با هیچ نظامی در دنیا قابل قیاس نیست. برای حفظ نظام از جانمان باید مایه بگذاریم و از هیچ تلاشی دریغ نکنیم. آن چیزی که ما را در برابر تهدیدهای دشمن حفظ میکند وفاداری به نظام و ارزشهای نظام است. این بزرگترین وظیفه ما در شرایط فعلی است.
روزگاری بود که دنیا از جهت سیاسی دو قطبی بود؛ یا غربی بود یا شرقی؛ کشورها یا کمونیستی بودند یا لیبرالیستی. انقلاب اسلامی یک شیوه نو در سیستم حکومترانی بنا کرد. این سیستم و شیوه نو باب طبع هیچکدام نبود. مدتی که پیش رفتیم شرق از هم پاشیده شد. غرب ادعا نظم نوین جهانی را داشت که من امروز آقای دنیا هستم و همه دنیا باید مطیع من باشند. فرهنگ، سیاست، جامعه شناسی و ایدئولوژی من باید حاکم بشود. تنها کشوری که در برابر این نظم نوین جهانی ایستاد نظام اسلامی بود.
امروز که جهان به سمت چند قطبی میرود و هژمونی استکباری متلاشی میشود، بهخاطر تأثیر جمهوری اسلامی است و قطعاً دشمنی میکنند. آنها برای ما شاه تعیین میکردند، تصمیم میگرفتند، حاکمیت داشتند و الآن آن حاکمیت متلاشی شده است. خب معلوم است آرام نمینشینند. شیوه مبارزهشان با ما متفاوت است. یک روز نظامی بود اما امروز نظامی نیست. امروز تسلط نفوذ و تسلط بر مغزها و افکار است. سعی دارد افکار را دگرگون کند. امروز جنگ به این شیوه است. خوی استکباری دشمن اجازه نمیدهد دشمنی اش را رها کند.
نظر شما